بعد از آن ھمه فرياد و اشاره او مطمئن شده بود كه آنھا بايستی كور باشند. لذا با سرعت و عجله،
در حالی كه گرسنه و خستگی او را از پای درآورده بود، تلو تلو خوران خود را به جلو آنھا
رساند، ديگر جای ھيچ ترديدی نبود كه اينجا ھمان كشور كورھاست كه ساليان پيش در افسانه ھا
آمده بود، افسانه ھايی كه اكنون برای او رنگ واقعيت بخود گرفته بودند. نونياز شھامت خاصی
در وجود خود احساس كرد و به خود جرأت بيشتری داد، چرا كه او تنھا بيننده كشور كورھا بود و
با شادی و شور خاصی با خود زمزمه می كرد:
« در كشور كورھا، در كشور كورھا، يك مرد يك چشم ھم پادشاه است »
آن سه مرد با رسيدن نونياز در كنار ھم شانه به شانه ايستادند، به او نگاه نمی كردند. اما گوش
ھای خود را به طرف او تيز كردند تا صدای او را بھتر بشنوند. آن سه مرد در ھمان لحظات اول
به خوبی دريافته بودند كه صدای پای غربيه ای است، صدائی پايی كه برای نخستين بار
می شنيدند.
« !؟ اما اين غريبه از كجا آمده است »
قدری ھراسان بنظر می رسيدند. نونياز در زير نور ماه بخوبی می ديد كه چگونه چشم ھای آنھا
بسته و مثل توپی چروكيده و در ھم رفته بودند. يكی از كورھا سكوت سنگين را شكست و لب به
سخن گشود:
«!! يك مرد، صدای يك مرد »
شنيدن اين كلمات كوتاه زبان اسپانيايی را برای نونياز تداعی كرد. آن مرد ادامه داد:
« او، او يك مرد است و شايد ھم يك روح كه از داخل كوھھا بيرون آمده »
نونياز در حالی كه آھسته و با احتياط به آنھا نزديك می شد به يكباره ھمه جزئيات افسانه كشور
كورھا مثل برق از ذھنش گذشت و باز با خود گفت:
« در كشور كورھا، آری در كشور كورھا يك آدم يك چشم ھم پادشاه است »
نونياز در حالی كه با دقت اجزاء بدن آن سه مرد را نظاره می كرد، مؤدبانه سلام و با آنھا صحبت
كرد. يكی از كورھا گفت:
« !؟ برادر پدرو اين مرد، اين مرد از كجا آمده »
از بالای آن كوھھا آمده ام، از آن دور دورھا، از جايی بيرون از كشور شما، از جايی كه انسان »
ھا می توانند ببينند، از جايی نزديك شھر بوگوتا، جايی كه ھزاران انسان زندگی می كنند، آنجا،
«. آنجا كه شھرھای آن آنقدر بزرگ است كه به چشم نمی آيد
|