پدرو با حالتی انديشمندانه گفت:
« او را بايد به نزد رئيس و پيشوای خودمون ببريم »
و كوريا فرياد زد:
« اول بايد جار بزنيم، آخه ممكنه بچه ھا بترسند، آخه اون موجود عجيبيه »
كورھا ھمچنان كه نونياز را مانند شكاری در دست داشتند شروع به جار زدن كردند و او را با
خود كشان كشان به پيش می بردند. نونياز در برابر رفتار آنھا با حالتی اعتراض آميز گفت:
« اما ... اما من می توانم ببينم، من، من چشم دارم »
يكی از كورھا گفت:
« ؟ ببينی »
و با حالتی استھزاء آميز ادامه داد:
«!! آری آری تو می توانی ببينی »
نونياز در حالی كه مقداری عصبانی بنظر می رسيد گفت:
« بله من می توانم ببينم »
كوريا برای ھمراھان خود توضيح داد:
اون تازه بدنيا اومده، ھنوز حواسش سرجا نيست، و بخاطر ھمينه كه حرف ھای بی معنی »
« ميزنه، بايد او را ھمينطور با خودمون ببريم
نونياز با خود می انديشيد
بالاخره در موقعيتی مناسب آنھا را نسبت به جھان واقعيات آگاه خواھم كرد، به آنھا خواھم گفت »
چقدر شگفتی و زيبايی در جھان پيرامون آنھا وجود دارد، از شھرھای بزرگ و كوچك و از ھمه
«. چيز برايشان خواھم گفت
نونياز ھمچنانكه او را به پيش می بردند می ديد كه مردم چگونه در حال فرياد زدن و جمع شدن
در ميدان مركزی روستا ھستند و بی صبرانه از تولد فرزندی از كوه به يكديگر خبر می دادند.
ھمانطور كه به مركز روستا نزديكتر می شد آن ميدان را بزرگ و بزرگتر می ديد و رنگ ھای
درھم و عجيب بيشتر توجه او را به خود جلب می كرد. وقتی به ميدان رسيدند ھمه مردم از زن و
مرد، پير و جوان و كودكان مثل گردبادی به دور او می چرخيدند، پچ پچ می كردند، او را لمس
می كردند، می بوئيدند، و گاھی به حرف ھای او گوش می دادند. به نظر می رسيد مقدماتتاجگذاری او در كشور كورھا فراھم می شد و نونياز با ذوق و حرارت خاصی در ميان مردم
صحبت می كرد، از دنيای وراء اين دره، از ھمه جا و ھمه چيز.
|