و ھر كس چيزی می گفت. نونياز كه شدت گرسنگی، خستگی و كوفتگی او را از پای درآورده
بود، ھمچنان كه در ميان مردم روی زمين افتاده بود فرياد زد:
« آيا می توانم بنشينم؟ من با شما جدال نخواھم كرد »
مردم پس از مشورتی كوتاه به او اجازه نشستن دادند. صدای مرد كھنسالی كه ھمان پيشوا يا
كدخدای بزرگ روستا بود سكوت نسبی را در ميان جمعيت بوجود آورد، او نيز از حرف ھای
نونياز چيزی نفھميده بود، و نونياز اين بار در كمال دقت و سادگی دنيای بزرگ پيرامون آنھا را
برايش توضيح داد. دنيايی كه او از آنجا به داخل اين دره سقوط كرده بود، دنيايی كه در آن آزاد
بود، از آسمان گفت از ستارگان، كوھھا، چشمه ھا، زيبائی و ... اما نتيجه ھمچنان يكسان بود.
كدخدا كه مردی متفكر و بزرگ بود و از احترام خاصی در بين مردم برخوردار بود با خود سخت
می انديشيد كه چگونه بايد اين انسان تازه متولد شده از دل سنگ ھا را ھدايت و ارشاد كند. پس از
مدتی كه انتظار سختی برای نونياز بود او لب به سخن گشود و با نونياز در مورد واقعيات زندگی،
فلسفه، مذھب و بسياری مطالب ديگر صحبت كرد و اينكه دنيای آنھا چگونه از درون سنگ ھا پيدا
شده و چگونه قاطرھا و شترھا بوجود آمده اند، چگونگی پيدايش و تكامل انسان، چگونگی خلقت
فرشتگان كه آنھا صدايشان را می شنيدند و لذت می بردند (ھمان صدای پرندگان را می گفتند)،
چگونگی تقسيم زمان بين سرما و گرما(سرما ھمان شب و گرما روز است) و اينكه در وقت گرما
مردم می خوابند و به استراحت می پردازند و در وقت سرما به كار و تلاش مشغولند. در پايان
كدخدای بزرگ به نونياز توصيه كرد كه چگونه بايستی از تجربيات و اندوخته ھای فكری ديگران
بھره مند شود و حقايق را بھتر و سريعتر بفھمد. و مردم نيز با رضايت تمام سخنان او را تأييد
می كردند.
اشعه ھای طلايی خورشيد بتدريج از ديواره ھای مرتفع كوھھای اطراف به پائين سرازير بودند و
روز فرا می رسيد و مردم بايستی طبق عادت به استراحت بپردازند. از نونياز پرسيدند
«؟ حالا وقت استراحت است آيا تو خوابيدن را ميدانی »
و اوکه از شدت خستگی و گرسنگی از پای درآمده بود با صدايی بريده بريده جواب داد
« آ... آری م ... من خوابيدن را می دانم »
اما قبل از آن طلب مقداری غذا كرد.
در پايان، در حالی كه مردم نونياز را تشويق به تفكر در مورد توصيه ھای بزرگ روستا كردند
برای او مقداری نان و شير شتر در ظرفی گلی آورده و از او خواستند تا فرارسيدن وقت كار بهاستراحت بپردازد. نونياز گرچه بسيار خسته بود اما ذره ای خواب به چشمانش راه نيافت. او
نشسته و به سرنوشت خود و دره ای كه ھرگز قبلاً تصور آنرا نمی توانست بكند فكر می كرد، به
افسانه كشور كورھا، افسانه ای كه اكنون برايش رنگ واقعيت بخود گرفته بود.
ی ا ز د ه
|