ناامید نیستم ممد جون
تکلیفم با خودم آینده ام معلوم نیست
نمی دونم می خوام چیکار کنم
دوس دارم اگه قراره 30 سال از عمرمو یه جا بگذرونم کارمند بانک باشم
اما حس می کنم اونطوری دارم به هرچی که بشه قانع میشم
برای مامانم خیلی مهمه که من برم سر کار
خودمم خوشم میاد : این ایده استقلال دوس داشتنیه
اما من حس می کنم زندگی باید اسپشال تراز این حرف هاباشه
دوس ندارم از کرمانشاه برم اینجا هم نه زبان برای ارشد گرایش درست و حسابی ای داره نه کامپیوتر
همه دوروبری هامون هم از من توقع دارن که البته اصلا برام مهم نیستن
چون وقتی دانشگاه کامپیوتر قبول شدم بدون اینکه کسی از حال خودم خبر داشته باشه حتی یه تبریک هم تحویلم ندادن خیلی هاشون هم اساسی زدن تو ذوقم
تمام روز رو به این فکر می کنم که چیکار کنم بعد آخر روز می زنم تو سر خودم که هیچ کاری نکردم!
منم معتقدم اگه آدم چیزی رو بخواد به حز خواست خدا هیچی جلوشو نمی گیره
اما آدم اول باید بدونه چی می خواد
من فکر می کردم می دونم و وقتی همه دنیا بهم می گفتن بهتره رویایی نباشم با تمام وجود جلوشون وایمیسادم که رویای آدمه که به آدم مسیر حرکت می ده
اما حالا رویا دور شده من تنبل! یه نیروی درست و حسابی می خوام که هولم بده!
دانشگاه برای همه همینطوره اما باز هم عنصر علاقه شرایطو قابل تحمل تر می کنه!
برای شما که پسری شرایط یه جور پیچیده اس برای ما یه جور
شماها باید چقدر درس بخونین که بهتون معافی بدن؟
__________________
I know that in the morning now
I see ascending light upon a hill
Although I am broken, my heart is untamed, still
|