
02-24-2012
|
مدیر روانشناسی  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 2,834
سپاسها: : 1,221
2,009 سپاس در 660 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
5/12/90
مامان زنگ زد گفت امروز سر خاک عمو بودند....
هنوز باورم نشده....
حس میکنم هیچ کاری از دستم بر نمی اید جز اینکه بپذیرم
شاید پذیرش نه شنیدن ندارم...
اره همینه
من میگفتم هر چی میخوام باید باشه
وقتی یکی یا یه جایی بگن نمیشه
....
..
شاید اگه اونجا بودم راحت تر می پذیرفتم
یادمه ترم قبل که سمینار اضطراب مرگ را داشتم
یکی از همکلاسی هام به تازگی داداش جوونش فوت کرده بود شاید کمتر از یک هفته
وقتی نگام بهش می افتاد و می دیدم داره گریه میکنه دلم میخواست دیگه صحبت نکنم...
این اگزیستانسیال ها چیزی میگن که الان واسه منم سخته
19 ساله م بود عمو می اومد دنبالم واسه اینکه اماده بشم برای امتحان رانندگی
شاید بیشتر از 50 ساعت رانندگی کرده باشیم
عمو همش دلش میخواست من یه دختر مذهبی باشم
خیلی با هم حرف میزدیم
خیلی جاها عقایدمون متفاوت بود
دلم نمیخواد به فرقه مرده پرستی بپویندم
ولی نمیدونم این شرایط طبیعی هست یا نه
من میدونم مرحله سوگ 6 ماه طول میکشه الان 24 روز هست که از فوت عموم میگذره
11/11/90 روز سختی بود واسم
امسال عید عمو دیگه خونمون نمیاد
یعنی چیکار کنم که بتونم به خودم کمک کنم
من واسم چقدر سخت بود
دلم نمیخواد عید خونه باشم
....
..
خدایا بهم قدرت بده
تنهام نزار
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|