شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "
حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ، با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را و چه ناسزاوار عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ، به آرامی اشک می ریزد .
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم...
سر از این عشق بر نمی دارم
__________________
. . . . .
|