امروز از صبح منتظر چیزی بودم که نشد
خیلی سنگین بود برام
نمی دونم چمه! شدم چینی بند زده! به تلنگری روی هم می ریزم
امروزم ریختم
بدجوری
به هیچی بندم
از همه خودم فقط ترس هام و شبحی از چیزایی که می خواستم برام مونده
کاش اینقدر که راحت می ترسم راحت هم آروم میشدم
این همه ترس بدون یه ذره نور
می دونم حتما مشکل از منه که اینطوره اما بعضی وقتا آدم دیگه نای جنگیدن نداره
بازم حتما مشکل منم
کاش می دونستم واقعا بگم چمه
__________________
I know that in the morning now
I see ascending light upon a hill
Although I am broken, my heart is untamed, still
|