فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 2 )
فيلمنامه:
مدرسه رجايي ( 2 )
جلوي آپارتمان، آپارتمان با اتاقهايش، ادامه.
راه پله ها قديمي است. در آپارتمان باز ميشود. زن ناظم در چهارچوب در. چادر از سر به شانه اش ميلغزد.
زن ناظم: اگه گفتي چرا خوشحالم؟!
ناظم بچه را به بغل زن مي دهد و دمغ وارد ميشود. چند قاب عكس به ديوار. ديپلم او و عكس دوستان شهيدش. لحظه اي به آنها نگاه ميكند.
زن: چرا سرت خيسه؟
ناظم سرش را با حولة روي جارختي خشك ميكند. جلوي آينة لب طاقچه ميايستد. تصوير زن نيز در آينه قرار ميگيرد. ناظم به او توجهي نميكند. زن آينه را از لب طاقچه برميدارد.
ناظم: سر به سرم نذار حوصله ندارم.
زن: هيچ وقت حوصله نداري وايسا ببينم. (آينه را جلوي شوهرش ميگيرد.) خيلي خب بيا نگاه كن.
زن از بالاي آينه به شوهرش نگاه مي كند و ميخندد. بعد به شوخي از بالاي آينه خم ميشود و به عكس او درون آينه نگاه ميكند. تصوير ناظم از كادر آينه خارج ميشود. عكس شهيد روي ديوار جاي عكس ناظم را در آينه ميگيرد. ناظم به سمت اتاقي ميرود.
ناظم: ميخواهم يه خرده تنها باشم.
زن: (سر از آينه ميچرخاند.) كود خوندي!
در اتاق از روي صورت ناظم كنار ميرود. نگاه او به اتاق ميافتد؛ يكه ميخورد. زن و بچه هاي مهمان برميخيزند.
مادر زن: به به داود آقا سلام عليكم. خوبين شما؟ اينقده نميآين و نميرين كه دوباره ما اومديم.
چند بچه قد و نيم قد: سلام داود آقا.
ناظم: (با لبخند مصنوعي) سلام. خوش اومدين.
مادر زن: (به زن) مادر مثل اين كه شوهرت ناخوشه، پيرهنش چرا خونيه؟
ناظم در اتاق ديگر را باز ميكند. دو مرد درون اتاق از جا بلند ميشوند. يكي از آنها درشت و جاهل مسلك.
برادر زن: به به مخلص داودجان! چاكرتم به مولا.
پدر زن: سلام عليكم. خسته نباشين.
ناظم: (روبوسي ميكند.) سلام. . . خانم، بچه ها خوبن؟
زن: من گفتم آقاجان و داداش قايم شن ذوق زده بشي.
ناظم: شدم.
برادر زن: . . . تو لبي؟! جون من طوريت شده؟ دمغي به مولا! ا،ِ اين خون چي باشه؟ بچه ها رو مالوندين؟
ناظم رفع و رجوع ميكند.
پدر زن: خب خسته است. فعاليت ايشون زياده. كار فرهنگي ظاهرش ساده است، باطنش كوه كندنه.
برادر زن: مرده شورشو ببرن، معلمي هم شد كار. اين كارها به درد زنها ميخوره. بيا يك كار مردونه با هم راه بندازيم. سرمايه اش از بابا، زحمتش با من. شما فقط نظارت كن.
ناظم به ناچار مينشيند. همة مهمانها دور او.
مادر زن: آقا داود اگه خوشتون نميآد ما بريم اون اتاق.
زن: مادر اين حرفها چيه ميزني؟! داود خسته است. هميشه خسته است. جنازه اش مي آد خونه.
ناظم: (برميخيزد. پس پسكي بيرون ميخزد.) ببخشيد (به زنش) مهين يه پيرهن بده من.
زن: آقاجان شما ناراحت نشين ها. يه دقه بخوابه حالش خوب شده.
برادر زن: از بس با بچه جماعت سر و كله ميزنه. مدرسه وذارياتيه به مولا.
زن ناظم در اتاق ديگر را باز ميكند. يك بچة كوچك را كه قنداقي است، به بغل مادرش ميدهد.
زن: مامان بچه تو بگير.
بچه هاي كوچك ديگر را هم از اتاق بيرون ميكند.
زن: بيرون داداش جان؛ بيرون، شيطوني بيرون. (رو به ناظم) چيه باز چشمت به فاميلاي من افتاد؟
ناظم: حرف بيخود نزن. هزارتا گرفتاري دارم.
زن: گرفتاري، گرفتاري! خب منم يه گرفتاريت! يه خرده فكر منو بكن. ميخواي به داداشم بر بخوره؟ بعد يه سال اومده مهموني. خوبه هر روز هر روز نميآن. . . يالا بگو ببينم چته؟ (متكا را روي صورت ناظم ميگذارد.)
ناظم: (با بي حوصلگي متكا را عقب ميزند.) لااله الاالله.
زن: دوباره يكي شهيد شده؟ (متكا را مجدداً روي صورت او ميگذارد.)
ناظم: نه. . . نكن
زن: پس چي؟
ناظم: خيلي دلت ميخواد بدوني؟
زن: آره.
ناظم: استعفا دادم.
برادر زن: (كه سرش را از لاي درز در داخل كرده بوده، حالا تنش را هم داخل ميكند.) كار حسابي. يك تو بگير ميذارمت روي كمپرسي. نخواستي با همين دو ميذارمت روي تاكسي. رفقام نوكرتن به مولا.
ناظم: (در جايش مينشيند.) دنبال كار نميگردم.
برادر زن: (او را ميخواباند.) پس استراحت كنين. مزاحم نميشيم. . . با چه جور كاري حال ميكني؟
ناظم: با حمالي.
برادر زن: دور از جون.
ناظم: جدي ميگم. ميخوام يه كاري بكنم كه حرصش در بياد. (حرفها را گويي به خودش ميزند.) ميخوام اعتراض كنم، اعتراض. يه جوري بايد همه بفهمند من چمه. (كلمات آخر را بلند ادا ميكند.)
مادر زن: (به پدر زن در راهرو) دعايي شده.
برادر زن: توي باسكول واي ميايستي؟ دفترداري! دست به سياه و سفيدم نميزني. بيجك صادر كن. كارش فرهنگيه. جونداش خوش داري؟ واسهات رديف مي كنم، حال كني؟
ناظم: (در خود رفته، كلافه است. برميخيزد و لب پنجره ميايستد.) بچه ها چي ميشن؟
آمبولانسي از ديد ناظم از زير پنجره آژيركشان رد ميشود. چند نفر حجله اي را سر كوچه ميگذارند.
مادر زن: بزرگ ميشن آقا داود. شما كه ماشاءالله يه دونه بيشتر ندارين. اين قدر غصه نداره كه. موهاتون داره سفيد ميشه. همين ماشاءالله رو من كم غصه شو خوردم تا بزرگ شد. (اشاره به برادر زن)
پدر زن: بعله، بچه ها بزرگ ميشن. مائيم كه داريم روز به روز كوچيك ميشيم.
ناظم لب پنجره عصباني شده است. به سمت جالباسي رفته، مجدداً كتش را روي همان پيراهن ميپوشد و بيرون ميرود.
زن: ميخواي دادشم باهات بياد.
مادر زن: (در گوش پدر زن) پاشو راه بيفت بريم. تا ما اين جائيم همين بساطه.
پدر زن: (سرش را از پنجره بيرون ميكند.) اين چند ساله سابقه ات چي ميشه؟! (رو به داخل) چشم به هم بزنه بازنشست شده. بي عقلي ميكنه.
كوچه و خيابان، ادامه.
پيرزني يك گوني را جلوي پاي او خالي ميكند. گربهاي ونگ زنان ميگريزد. ناظم به پيرزن نگاه ميكند.
پيرزن: دزد خونگيه آقا. گفتم گربه نگهدارم موشها رو بخوره؛ گوشتهارو خورد. موندم مستأصل چكنم.
ناظم نيز راه ميافتد. در فكر و برافروخته است.
دفتر مدرسه، زمان آينده، روز.
مدير پشت ميزش نشسته است. ناظم جلوي او پرونده اش را جر ميدهد.
ناظم: من اين طوري استعفا ميدم. راه ديگه اي بلد نيستم. (ديپلمش را كه نصف شده به صورت قيف درميآورد.) بدين توي ديپلم من نخود لوبيا بپيچند؛ واجبتر از فرهنگه.
خيابانها، ادامة زمان حال.
ناظم در راه، همچنان برافروخته و در فكر. از حواس پرتي به اين و آن تنه ميزند.
ميوه فروشي، زمان آينده، روز.
ميوه فروش: دهن كجي؟! به كي؟ (ميخندد.) پس نوبت شمام رسيد. (بيشتر ميخندد.) دست وردار آقاي ناظم، ما رو گرفتي؟! شما كه از خودشوني! (از خنده ميافتد.) آخه دستفروشي كار شما نيست جانم. مضحكه ميشين. وانگهي كي ميفهمه منظور شما اعتراضه؟ والا براي ما ده كيلو خيار چه قابلي داره. پارسال هم كه شما محمود ما رو مردود كردين، گذاشتمش همين نزديكي مدرسه فروغ. بعض شما نباشه ناظمش خيلي آقاست.
خيابانها، ادامه زمان حال.
ناظم همچنان در فكر ميرود. حواسش به كسي نيست.
جلوي مدرسه، زمان آينده، روز.
ناظم پيت نفت را بر سر خودش خالي مي كند. جمعيت زيادي جمع شدهاند. او آخرين نگاه را به همگان ميكند و كبريت ميكشد.
خيابانها، جلوي منطقه آموزش و پرورش، ادامه زمان حال.
ناظم عرق كرده است. خود را با دست باد ميزند و به جلوي در منطقه آموزش و پرورش ميرسد.
ناظم: (به دربان) ميخوام رئيس منطقه رو ملاقات كنم.
دربان: وقت قبلي دارين؟
ناظم: نه ولي يه مشكلي هست كه ايشون بايد بدونند.
دربان: تصفيه شدين؟
ناظم: نه
دربان: تخليه؟
ناظم: اوهون.
دربان: بيست و هشتمياش هستين. برين از شركت واحد تقاضاي اتوبوس اسقاطي كنين؛ ايشون بدون وقت قبلي كسي رو نميپذيره. جلسه دارن.
ناظم برميگردد. كتش را روي دستش مياندازد. از سقاخانه كنار پيادهرو كاسهاي آب مينوشد. يك ماشين دودي رنگ از حياط منطقة آموزش و پرورش خارج ميشود. ناظم به دنبال ماشين ميدود و دست تكان ميدهد. اما هرچه ميدود به ماشين نميرسد.
پارك شهر، مكانهاي مختلف، ساعتي بعد.
ناظم خسته و دلگير روي صندلي پرت افتادهاي در پارك مينشيند و كتش را روي زانويش مياندازد و نفس عميقي ميكشد. بر صندلي پشتي او دو پيرمرد مشغول صحبت. ناظم متوجه آنها ميشود.
پيرمرد اول: بازم دلت ميگيره؟
پيرمرد دوم: خيلي زياد.
پيرمرد اول: بازم گريهات نميگيره؟
پيرمرد دوم: آره.
پيرمرد اول: پس چيكار ميكني؟
پيرمرد دوم: هيچي. ديگه خسته شدم. دلم هيچي نميخواد. وقتشه كه بميرم.
پيرمرد اول: بيشتر بيا بيرون. به خودت اميد بده. دكترم ميگفت به خودت تلقين كن، باورت ميشه. حالا صبحها ميآم لب پنجره؛ دستامو از دو طرف باز ميكنم، ميكوبم تو سينه ام؛ ميگم آخي، چه آفتاب خوبي! چه روز شادي! من راستي راستي خوشبختم. (ميخندد.) اون وقت خنده ام ميگيره. آدميزاد زود گول ميخوره. اون وقت تا ظهر خوبم. ولي عصر كه ميشه، راستش دلم ميخواد كه بميرم برم پيش زنم. ديگه منم خسته شدم. (بغض ميكند.) خيلي دلم ميخواد گريه كنم. (گريه ميكند.) خسته شدم. خسته شدم. ما چرا اين جوري شديم. (اشكش را پاك ميكند. ناظم هم اشكي را كه بر گونه اش سر خورده با نوك انگشت پاك ميكند.) فايدهاي نداره. هيچ جوري نميشه. ديروز گفتم بهت بگم اگه موافقي بيا با همديگه خودمونو بكشيم. من يه راه آسون گير آوردم.
ناظم در ميان حرف آنها سرش را به روي دستش خم ميكند و به جايي زل ميزند.
در چند تصوير كوتاه ذهني، ناظم خودش را زير ماشين بزرگ و شيكي مياندازد كه به سرعت در حال نزديك شدن است. يك زوم سريع بر چهرة معتمد كه وحشتزده بر ترمز ميكوبد.
ناظم در زمان حال به خود ميآيد و به پيشانياش دست ميكشد.
ناظم: (زير لب) استغفرالله.
پيرمرد اول: اين طوري درد داره، من طاقتشو ندارم.
پيرمرد دوم: تو راه بهتري سراغ داري؟
پيرمرد اول: وقتي جدي جدي راجع به مردن فكر ميكنم، دوباره دلم ميخواد زندگي كنم.
پيرمرد دوم: هي پيري، ما چيمون شده؟ هيچ حاليت هست؟ (هر دو ميخندند. در حالي كه ناي خنديدن را ندارند. لبها و گلويشان حركت ميكند، اما كمتر صدايي بيرون ميآيد.)
پيرمرد دوم: واي نفسم گرفت. امروزم روز خوبي بود. خيلي درد دل كرديم.
پيرمرد اول: چون كه گذشت. روز خوبي بود. زندگي هميشه گذشته اش خوبه، حالش بد والا.
پيرمرد دوم: ميگذره ميگذره، همه چي ميگذره. ولي تو خيلي مأيوستر از مني، من صبحها خوبم. خودمو گول ميزنم، ميشينم لب پنجره، ياد جووني هام ميافتم. ياد اون جنب و جوشها، اون بگو و بخندها، اون مسافرتها. كوه سنگي يادته؟
پيرمرد اول: (احساساتي شده است.) باغ طوطي!
پيرمرد دوم: (غرق در خاطرات.) چه الواطيهايي كرديم!
پيرمرد اول: چه مبارزاتي!
پيرمرد دوم: دسته بندي، حزب بازي، يادش بخير.
پيرمرد اول: مرده شورشو ببره. چه الكي خوش بوديم!
ناظم گوش ميكند.
ناظم در يك تصوير كوتاه در خيابان جلوي دانشآموزان راه افتاده است و اعلاميه پخش ميكند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|