به سلامـتی رفتگری که دیشب تمام شهر مهمونِ خونـش بودن!بدون کوچکترین مراعاتی خوردن.ریخـتن.پاشیدن.ســوزوندن.آت یـــــش زدن همه کــه رفتن خونه هاشون بدون اینکـه کسی بفهمه جاروشو دست میگیـره تا صبح تو تنهایی خودش شهرش رو تمیـــیز کنه !
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟
|