نیست. رفته است..
من به در ِ خانه ات تکیه داده ام
عابران می گویند نیست
به خانه ی متروک اش نگاه کن!
نیست
رفته است
می گویند و می روند
سی سال است می گویند
نیست
رفته است
گفته اند و رفته اند
من اما
به در ِ خانه ات تکیه داده ام
وقتی می گویند نیست،
کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرقی ندارد
من یاد تو می افتم
کاش می شد مُرد
مثل راه رفتن، خوابیدن، خرید کردن
کاش می شد خواست و مُرد
کسی که نشسته است همیشه خسته نیست
شاید جایی برای رفتن نداشته باشد
کسی که نشسته است
شاید خسته باشد
شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد
کسی که نشسته است
حتما گم کرده ای دارد
دلتنگی خیابان شلوغی ست
که تو در میانه اش ایستاده باشی
ببینی می آیند
ببینی می روند
و تو همچنان ایستاده باشی
ساعت چهار و سی و هشت دقیقه است
به وقت ِ سی و سومین سال ِ بی تو بودن
احساس ِ مسافری را دارم
که باید برود
و نمی داند به کجا
بلیط ِ سفر به ناکجا را
من سال هاست در مشتم میفشرم
کجاست راننده
تا لگد به در ِ مستراح ِ بین راهی ِ این زندگی بکوبد
فریاد بزند که جا نمانی
کجاست
پناه به تاریکی از شر ِ بطالت ِ تابیدنت
ای خورشید!
از من راهی می ماند که از آن گذشته ام
از من
جای ِ خالی ِ من می ماند
تو به باد ماننده
شعله ای را خاموش می کنی
شعله ای را مشتعل
تو بادی آری
درخت از تو شکوفه می کند
و شکوفه از تو می ریزد
تو بادی
می وزی
به هرجا که بخواهی می وزی
کنار پنجره نشسته ام
خیره به ظهر بی عابر و زرد کوچه
کودکی تنها
پی ِ هم بازی
در ِ هر خانه ای را می کوبد
مثل من
که در ِ هر خانه ای را می کوبم
تا تو را بیابم
تو آمدی پائیز
برگ ها ریختند
تو رفتی پاییز
برق رفته است
کبریت می کشم و شمع را روشن می کنم
مبل و صندلی هستند
میز و دیوار و چیز های دیگر هم.
از تو اما فقط یک جای خالی مانده است
جای خالی ِ دستت بر قاشق
جای خالی ِ پایت در کفش
جای خالی ِ حضورت در من
دلم گوزن ِ تیر خورده ای
که در پنهان جای ِ دره
آه می کشد
دیگران می شنوند
من اما
جان می دهم
خلال ِ آخر کبریت را..
باد!
بگذار سیگارم را روشن کنم
من آرزو به دلم
تو دیگر آزارم نده
پلنگ خال خال نیست
داغ ِ صد هزار هِلال ِ سوخته بر تن دارد
در فراق ِ ماه
تنهایی از کنار ِ همین تیرک برق آغاز شد
و به شهر
کشور
و زمین
گسترش پیدا کرد
چه کند شیشه در آماج ِ سنگ
جز شکستن
علیرضا روشن/.
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|