خیلی این شعرش رو دوست دارم ! تازه س !
نق نقو بچه ی ننگی که مپرس
قصه این است که او دیده به ده
از بتان شهر فرنگی که مپرس
دارد این مردک همسایه ی من
بینم از رخنه ی دیوار او را
روز و شب با دل تنگی که مپرس
به کمین ماده پلنگی که مپرس
چشم و ابروی قشنگی که مپرس
به دل من زده چنگی که مپرس
می کند بو و برنگی که مپرس
توری و دامی و سنگی که مپرس
رفته در کام نهنگی که مپرس
می زنم تا که بر او توپ و تشر
می کند مکث و درنگی که مپرس
می خورد تیر خدنگی که مپرس
داشت با من سر جنگی که مپرس
گفتم ای دل به خدا می دهمت،
اهل ده گر که بفهمند بد است
می خورد نام به ننگی که مپرس
بعد از آن زهر و شرنگی که مپرس
شده دیوانه ی منگی که مپرس!
می کند گریه به رنگی که مپرس