همیشه در تنهایی هایم پدرم از تو برایم میگوید
از تویی که دست روزگار دیدنت را از من دریغ کرد
از تویی که دیدن رویت برایم به رویایی شبانه تبدیل گشت
رویاهایی که هر شب چون یک فیلم سینمایی
برای خود کارگردانی کردم و
تو هم بازیگر نقش اولش قرار دادم
اما همیشه دلم میخواست بجای کارگردانی این فیلم
نقش روبروی تو را به من می دادند
تا بیش از پیش احساست کنم
اما انگار نویسنده این فیلم سینمایی
قلمش را مرز جدایی من و تو قرار داده بود .
و من به خوبی میدانم مثل همیشه راهی جز تسلیم نیست . . .
|