نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (17)

رمان در ولایت هوا (17)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل چهارم

جعفر گفت: «باشد، هر چه پوسيده‌تر بهتر، فرداش باز مي‌آيند و مي‌خرند.»

داد مي‌زد: «مگر نمي‌بينيد گردن من زير دين اين باباست. خودش که به فکر نيست. نشسته است با اين چرتي قمار مي‌کند.»

ميرزا در شش و بش يک دست مارس بود، نمي‌خواست به دلش بد بياورد. جعفر بالاخره رفت. دمش را تا زد و بافت و با زنها رفت. ميرزا دست دوم را با والزّاريات برد. گفت: «سه دستي است ديگر.»

«ما که قرار نگذاشتيم.»

«ما معمولاً سه دستي بازي مي‌کنيم.»

دست سوم را باخت. صداي کرکر خنده مي‌آمد. شاخه‌هايي هم شکست. جعفرش بود، مي‌گفت: «دم بريده‌ها، بايستيد ببينم. مگر باهاتان شوخي دارم.»

حتماً دنبال لپ‌اناري ميرزا کرده بود، مي‌گفت: «گيرم که از شلوار يا دامن يکي دو سه نخ کم بشود، آسمان که به زمين نمي‌آيد. در ثاني لباس همان روز اولش نو است. فردا ديگر حکم اين کليچه را دارد. زوراب هم همين‌طور است، بخصوص اگر تور باشد، بالاخره يک روز در‌مي‌رود.»

بعدش ديگر ميرزا نفهميد چطور شد. يکي از طاسهاي ديلاق مي‌نشست و دومي مي‌چرخيد و مي‌چرخيد و بالاخره همان مي‌آمد که آن يکي. ميرزا يکي دو بار مهره‌هاي ديلاق را عمداً اشتباه گذاشت. حتي يکي از مهره‌هاي خودش را کف رفت. اما نشد. باز مي‌آورد، نه تنها جفت، بلکه همان که ميرزا فکر مي‌کرد اگر بياورد حساب ميرزا با کرام‌الکاتبين است. ديلاق مي‌گفت: «خوب، حالا ببينيم چند مي‌خواهيم.»

بعد مي‌گفت، چند مي‌خواهد. ميرزا هم همان را زير لب مي‌گفت، حتي نقش سه و پنج يا جفت چهار را پيش‌پيش مي‌ديد و طاسها مُک همان را مي‌نشستند. وقتي هم ميرزا چشم بست به نقش سه و چهار که مي‌خواست فکر کرد، ديلاق گفت: «سه و چهار که ندارد.»

نداشت. ميرزا گفت: «قبول ندارم، صبر کن تا استکان بياورم.»

جاي مهره‌ها را به خاطر سپرد و رفت دو استكان آورد. ديلاق گفت: «من كه با اين نمي‌توانم.»

ميرزا مهره‌ها را نگاه کرد. سه کشته داشت و دو سيخ کباب اين طرف. افشارش را هم ديلاق بسته بود. ميرزا پرسيد: «دست که نزدي؟»

ديلاق سر بالا کرد. ميرزا فقط ريش بزيش را مي‌ديد. ديلاق گفت: «ما در ولايت هوا، سر برد و باخت بازي نمي‌کنيم. شرافتي مي‌زنيم. براي همين کسي تقلب نمي‌کند.»

ميرزا رفت و يک استکان شستي کوچک آورد. اگر هم زهرماري داشت توبه‌اش را نمي‌شکست، آن‌هم حالا که آن عرقچين توي مشتش بود. فقط يک قلپ مي‌خورد، همان‌قدر که زبان را بسوزاند و آدم بفهمد که تلخ است، اما بعد همان يک قلپ مي‌رفت پايين تا مي‌رسيد به نک شست پاش. جعفرش هنوز با دخترها يکي به دو مي‌کرد. يکي اين طرف و يکي آن طرف چادر خانم‌بزرگ را گرفته بودند و گريه مي‌کردند. جعفر مي‌گفت: «من نمي‌دانم. به احياء مي‌رويد، برويد؛ به شب‌نشيني مي‌رويد، برويد.»

کوچول‌خانم گفت: «من چه کار کنم؟»

«من که گفتم، توي اين شهر همهء کارگاههاي زوراب‌بافي و پارچه‌بافي شبها تعطيلند، روزها هم اغلب تعطليند، حتي وقتي برق هست. دلار آزادشان کزا بود که مواد خام وارد کنند. توليدي ما دارد، هر چه بخواهيم.»

اگر از ميرزا مي‌شنيدند مي‌توانستند بروند همهء ژاکتها، روسريها را نخ‌نخ کنند؛ کرک يا پشم همهء کلاهها را بريزند توي بقچه‌هاشان. کرستها را شل و بي‌قواره کنند، اصلاً ... که ميرزا گفت: «لااله‌الاالله.»

گردن‌بلوري باز چراغ زده بود. پيراهن آستين کوتاه يخه بسته تنش بود و يک روبان آبي هم گل کرده بود جلو يخه. دامنش هم زمينه سفيد بود با گلهاي ريز آبي. روي چاقچور پوشيده بود. اصلاً چاقچور نداشت. دو پاچهء چين‌دار روي ساقهاش کشيده بود تا از زير چادر پيدا نباشند، مثل طاهرهء خودش که تابستانها دو پاچه به پاش مي‌کشيد تا نبينند که چيزي نپوشيده است. چهار کشته داشت. ديلاق هم يکي، نوبت ديلاق بود. ميرزا گفت: «اگر بردم، بايد بروي برايم بياوري.»

استکان را هم گذاشته بود وسط تخته نرد، گفت: «اين هم استکان کوچک.»

ديلاق طاسها را ريخت توي استکان شستي‌اش و تکان‌تکان داد: «همان که اول نيت کرديد؟»

«البته، بايد بياوريش.»

«عرض کردم، چشم.» و تق نشست. گفت: «پس اجازه بدهيد خودم مهره‌هام را جا‌به‌جا کنم.»

با نوک حلقه‌شدهء دمش مهره را گرفت و توي افشار ميرزا گذاشت. سه تا پنج ديگر هم داشت. اصلاً ميرزا مارس شد. جعفرش هنوز امر و نهي مي‌کرد: «خودتان را خوب بپوشانيد. از من مي‌شنويد شالي، چيزي ببنديد به سينه و اينزاتان. مگر نمي‌فهميد چشم ناپاک باز هم هست.»

طعنه بزند. بايست مي‌برد. آن وقت مي‌دانست چه بکند. وقتي نوبتش مي‌شد، بلند مي‌گفت تا نه تنها ديلاق و جعفر، حتي دوقلوها که بالاخره نرفتند بشنوند، خودش هم نقش را به قول صاحب شرح به مدد قوهء خيال و در ميانهء خانهء پيشين مغز احضار مي‌کرد، همان‌طور که در مراقبتهاش به شمع نگاه مي‌کرد و بعد چشم مي‌بست و نورش را از دو چشم به قلب مي‌برد و آنجا آن‌قدر نگاه مي‌داشت تا در خزانهء صنوبري دلش شعله بکشد و همهء تنش را گرم کند. ميرزا هم مُک مي‌نشست. وقتي هم نوبت ديلاق مي‌شد يا پول‌خردها را در دستش تکان مي‌داد، يا نقشي را بلند مي‌گفت تا باز ننشيند. بالاخره هم ششدرش کرد. اما نشد. اول جعفر سعر 111 آمد. رفته بود روي عسلي و از همان‌جا نگاه مي‌کرد و چيزي مي‌خورد. شايد هم فقط لب مي‌جنباند، يا اصلاً ورد مي‌خواند تا ميرزا تک بدهد. دوقلوها هم آمدند. هر دو عروس شده بودند. همان کنار دستش نشسته بودند و مثلاً موهاي هم را چهل‌گيس مي‌بافتند. نمي‌گذاشتند. کل هم مي‌کشيدند. ميرزا يازده مهره خورده بود و حالا نوبت ديلاق بود که بنشيند، نشست و زد. بعد هم راحت خانه‌هايش را بست، گفت: «ارباب، حالا مي‌تواني بروي، سر فارغ مثنوي‌ات را بخواني.»

بعد هم خورد و خورد. ميرزا گفت: «اينها که نمي‌گذارند.»

به جعفرش گفته بود. جعفر گفت: «شما، ارباب، يک چيزي بهشان بگوييد. کلاه ما ديگر پيش اينها پشم ندارد.»

کلاهش را هم برداشت و نشان ميرزا داد. ديلاق هم راحت مي‌زد و هم مي‌خورد. دوقلوها بازي حنابندان درآورده بودند و هي زبان مي‌ريختند. ميرزا داد زد: «مي‌رويد از اينجا، يا نه؟»

دوقلوها گريه‌کنان رفتند. جعفر اول گفت: «اي قربان دهنت. سرمان را بردند.»

جعفر ثاني طاسها را در استکانش ريخت، گفت: «خوب ميرزا، حالا بگو ببينم من چند بياورم، برده‌ام.»

ميرزا از دهنش پريد: «فقط جفت شش.»

سعي هم کرد در همان خزانهء خيال نقش دو و سه را احضار کند، اما چشم که باز کرد، ديد يک جفت شش وسط لوزي است. ديلاق هنوز استکان را تکان مي‌داد، ميرزا گفت: «دست بالاش جفت سه مي‌آوري، شايد هم پنج و چهار.»

اما فقط همان جفت شش را مي‌ديد. نشست. روي لوزي يک شش آمد و آن يکي چرخيد و چرخيد، مثل فرفره و اين گوشه، نزديک حلقهء دم يک شش ديگر نقش بست. ميرزا گفت: «گرفتيش، قبول ندارم.»

جعفر اول گفت: «اگر اين‌طور است، پس من هم دبه مي‌آيم.»

اگر جفت شش نمي‌آورد، ميرزا با يک نقش يک و دو بي‌قابليت مي‌برد. گفت: «تو برو سر کاه‌گل‌مالي‌ات.»

«همه را کاه‌گل‌مالي کردم. منتظرم تا اين جفت شش بياورد تا با هم برويم دنبال بدبختي‌مان.»

جعفر ثاني گفت: «ارباب، بلند بگو ياقدوس، که همين حالا عرقچين از مشتت مي‌پرد.»

جفت شش آورد. استکانش را بوسيد و گذاشتش روي اين يکي لوزي، گفت: «يادت باشد ارباب، اگر شما برده بوديد، از پشت کوه قاف هم بود، برايتان مي‌آوردمش.»

ميرزا گلولهء گرد و چسبندهء توي گلويش را فرو داد: «حالا چي نيت کرده بودي؟»

ديلاق دستش را دراز کرد، آن‌قدر دراز که درست رسيد زير چانهء ميرزا: «زود باش ارباب، سه تا از آن تلخاش بده که خيلي خمارم.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید