نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 05-22-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۵:قسمت اول
هنوز با مشکلات کنار نیامده بودم و از مرتضی،به بهانه های گوناگون،کناره میگرفتم که چهلمین روز درگذشت پدرم رسید.مرتضی تخته وایت برد را با سخنرانی دست و پا شکستهای که معلوم نبود از کجا شروع میشه و به کجا ختم میشه پر کرد.از حرفهایش فهمیدم دلواپس من است و نمیخواهد به من فشار بیاید.اما من مدتها بود برادران و مادرم را ندیده بودم.آماده گریستن از ته دل،فقط منتظر دیدن اتاق خالی پدرم بودم.ورود به مجتمع دوزخی آقا بزرگ ،داغ دلم را تازه کرد،به توری که پیش از پیاده شدن از ماشین سیل اشک صورتم را پوشاند و به حق حق افتادم.زبانم سنگین بود و صدایم در نمیآمد،صدا هایی در هم و بر هم و شیون افراد خانواده که مدتها بود ندیده بودمشن،غم درونم را چندین برابر کرد.
مرتضی دست و پایش را گم کرده بود و پشت سر هم به افراد خانواده دستور میداد که گریه نکنند که هیچ کس به حرفاش اهمیت نمیداد.همین که قدم به حیاط گذشتم ،دویدم به طرف ساختمان و یک راست رفتم به اتاق پدرم.مهدی و مهرداد به محض دیدنم،امدند لب ایوان و زیر بغلم را گرفتند.ایوان پر از جمعیت بود و همه سیاهپوش،زًل زده بودند به صورت من.
چانه مادر داشت از ناراحتی میلرزید.سعی میکرد گریه نکند.در آغوشم گرفت.افراد خانواده،برای لحظهای کوتاه سکوت کردند.مادر به چشمهایم خیره شد و گفت:خدایا راهم کن.سلامتی بچمو از تو میخوام.
دلم میخواست زبان داشتم و همان لحظه به مادر میگفتم شنواییم برگشته.مهرداد آهسته گفت:مادر بس کن!
مرتضی،از روزی که بالا به سرم آورد و مریضم کرد،روی نگاه کردن به مهرداد و مهدی و مادرم را نداشت.زیاد آفتابی نمیشد و خود را میان جمعیت گم میکرد.آن روز هم غیبش زد که من با خیال راحت رفتم به اتاق پدرم.بوی او هنوز در فضا شناور بود.هنوز هم باورم نمیشد باعث مرگ پدرم من باشم.روح و روانم آشفته بود.بر روی تخت دراز کشیدم و زًل زدم به سقف.وقت رفتن سر خاک،افراد خانواده،چون اشباح سرگردان ناشناس،از جلوی چشمم عبور کردند.عکس پدرم وسط تاج گل نصب شده بر شیشه اتوبوس تنها تصویری بود که با شفافیت از مردمک چشمم عبور کرد و تنم را لرزاند.انگار داشت نگاهم میکرد.زانوهایم بی اختیار خم شدند.داشتم زمین میخوردم که مهدی زیر بغلم را گرفت.در کنار مادر ،اولین ردیف صندلی اتوبوس وا رفتم.به جز گرمی دستهای مادرم که پهلو به پهلویم نشاسته بود و سرم سور خورده بود روی شانه آاش،هیچ کس آن لحظه به یادم نمیآید.
اتوبوس کنار قطعه خاک آلوده توقف کرد.به کمک مهدی و مهرداد پیاده شدم.صورت قدمهای مادر هر لحظه بیشتر میشد که به سمت کپهای از خاک پیش رفت و خودش را پرت کرد بر روی آن.جیغ و فریادش قبرستان را میلرزند.حالتی شبیه جنون پیدا کردم و به طرف مادر دویدم.تمام قدرتم به پاهایم منتقل شده بود که به محض رسیدن به قبر پدرم،به دهانم منتقل شد.فریادی از اعماق سینه بیرون دادم که بیشتر شبیه نعره بود و بعد...از حال رفتم.پلکهایم باز شدند.در آغوش مهدی بودم.زبانم به همراه لبهایم به حرکت در آمدند و گفتم:مهدی!
چشمهای مهدی از شدت شگفتی،یک مرتبه گشاد شد.ناباورانه به چشمهایم زًل زده بود که قطره اشکی به طور ناگهانی از گوشه چشمش چکید بر روی صورتم افتاد.
با دستپاچگی گفت:جانم...جانم پریا...جانم.و بعد فریاد کشید:خدایا شکرت.
خسته بودم.به اندازه یک کوه سنگینی به زبانم داده بود که دوباره از حال رفتم.این بار وقتی چشم باز کردم،توی اتاق خودم بودم.چشم باز کردم.آهسته مادر را صدا زدم.چراغ اتاق روشن شد و مهدی و مهرداد صورتم را غرق بوسه کردند.نگاهم از لا به لای عزلت پیچیده دو برادر راه باز کرد و پیش رفت تا رسید به مادر که در کنار اتاق نشاسته بود و زمین را سجده میکرد.به خودم جرات دادم و فریاد کشیدم:مامان بیا اینجا...دلم برات تنگ شده.
مادر سر از پا نمیشناخت.تا آمد به تخت برسد،چند بار نزدیک بود به زمین بخورد.در آغوش هم ساعتها با صدای بلند گریه کردیم.مهرداد در حالی که اشک میریخت فریاد زد:فردا گوسفند قربانی میکنم.خودم نذرت کردم پریا.
بی اختیار پرسیدم:زری سر خاک بود؟
مهدی گفت:وقتی فهمید شفا پیدا کردی از خوشحالی غش کرد.
_حالا کجاست؟
_محمد بردش خونه آاش.اگه شوهرش میفهمید اومده سر خاک اوقاتش تلخ میشد.
آن شب را آنجا ماندم.پیش از طلوع کامل آفتاب از چهره خواب آلوده مادر وداع کردم و همراه مهدی راهی منزل شدم.نگران نبودن مرتضی نبودم که میدانستم شب گذشته در کنار یاسمین بوده است.مهدی نگاهی به اطراف کرد و گفت:پریا مطمئنی که تو این خونه خطری تهدیدت نمیکنه؟میخوای پیشت بمونم؟
_نه داداش،برو به کارت برس.مرتضی آزارش به مورچه هم نمیرسه.
آرام و بی دغدغه رفتم به سمت آشپزخانه.مرتضی از رخدادهای بیست و چهار ساعت پیش خبر نداشت.با انرج کامل خانه و اتاقها را جمع و جور کردم و خورشت قورمه سبزی پختم که مرتضی دوست داشت
.نزدیک عصر بود که آمد و آرام وارد اتاق شد.دراز کشده بودم بر روی تخت و داشتم مطالعه میکردم.پیشانیام را بوسید و لبخندی گرم زد.پس از مدتها به چشمهایش خیره شدم.دستم را گرفت کشید و با هم رفتیم آشپزخانه.روی تخته نوشت:سلام عزیزم.چه بوی خوبی!دستت درد نکنه!
آهسته گفتم:مرتضی من خوب شده ام.
برگشت سمت من.صورتش از شدت هیجان سرخ شد و فریاد کشی:پریا،خوب شدی؟خدا رو شکر.
زانوهایش خم شد.نشست روی زمین و سیل اشک بر پهنای صورتش جاری شد.رفتم بالای سرش وگفتم:اگر چه این گریه ها روح تو رو شفاف میکنه،اما من دلم نمیخواد اشکتو ببینم.
بلند شد،سر و صورتم را غرق بوسه کرد و بابت بی مهریهایش بارها و بارها پوزش خواست.بی اختیار از او فاصله گرفتم.هیجان زده نگاهم کرد و پرسید:تو منو بخشیدی پریا؟
پاسخش نه بود.هنوز گوشه دلم چرکین بود،اما نمیخواستام دلش را بشکنم ،گفتم:هر چه بود گذشت.من کینه ای نیستم.
ذوق زده دستهایم را گرفت و گفت:فردا میریم پا بوس امام، رضا.نذرت کرده بودم.میدونستم خدا جوابمو میده.
آهسته گفتم:من با تو هیچ جا نمیام.
پرسید:چرا؟ما باید از نو شروع کنیم.
_مرتضی،در تمام مدتی که با تو زندگی کردم آرزو داشتم با من روراست باشی.
_گذشتهها گذشته،از حالا میدونم چه جوری خوشبختت کنم.
_مطمئنم که راه من و تو از هم جداست.
_پریا چی میگی؟حالا وقت این حرفها نیست.
_مرتضی تو نباید دل یاسمین رو میشکستی.
همچون برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و گفت:فرهاد بی معرفت چرت و پرت گفته!
خونسرد پاسخ دادم:من خودم همه چیز رو شنیدم.روزی که با فرهاد حرفت شد گوشهای من شنواییش رو به دست آورده بود اما قدرت تکلم نداشتم.که خدا خواست و دیروز وقتی که رفتم سر خاک بابا از شدت ناراحتی زبونم باز شد.من میدونم با چه نیتی با من ازدواج کردی!
صورتش سرخ و بر افروخته شد،سرش به این سؤ و آن سؤ میرفت و میلرزید:چی میگی پریا؟من دوستت دارم.
_متنفرم از آدمهای دروغ گو.حالا دیگه این کابوس وحشتناک تموم شده،تو مجبور نیستی به این بازی احمقانه ادامه بعدی...برو دنبال زندگی خودت و من رو آزاد کن.
بر آشفته شد،اما بر خلاف گذشته فریاد نمیکشیدوا آرام حرف میزد.
_من از تو دست بر نمیدارم.تازه فهمیدم زندگی کردن چیه.اون روز جلوی فرهاد باید بهانه میآوردم.پریا،تقصیر تو بود که رفتم سراغ یاسمین.میخواستم فراموشت کنم که آخرش هم نشد.
_مرتضی من دیگه حاضر نیستم با تو زندگی کنم.
طاقتش تمام شد و فریاد کشید:من مستحق هم چین مجازاتی نیستم.یه کم رحم داشته باش!
_واقعا خیال میکنی میخوام مجازاتت کنم؟مرتضی،من و تو به اندازه کافی مجازات شدیم.میدونم که به خاطره حکم آقا بزرگ مجبور شدی تابه این وصلت مسخره بعدی که جول و پلاستو نریزه وسط بازار در ضمن پدر و مادرت هم در خطر بودن.تو نا خواسته زیر بار این تصمیم نااآ به جا رفتی و من هم حاضر نبودم زنت بشم.
_پریا،من بیشتر از تو صدمه خوردم.هم دوستت داشتم و هم تو از من متنفر بودی.بعدش هم نمیخواستام در حق محمد نامردی کنم،که کردم.نمیدونی احساس گناه چیه!نمیتونی حس منو درک کنی!حالا زن معنی و دوستت دارم.بهتره گذشته رو فراموش کنی.من باید همه چیز رو جبران کنم.
_چی رو میخوای جبران کنی؟من باید یه مدت تنها بمونم و استراحت کنم.تو نمیدونی چه پدری از من در آوردی!
_قبول دارم که باید موضوع زن داشتنمو بهت میگفتم.
کلامش را قطع کردم:اصلا موضوع سر یاسمین نیست.من نباید وسط شما دو تا قرار میگرفتم.حالا هم خودم هیچ لذتی از زندگی کردن با تو نمیبرم.بهتره تمومش کنی مرتضی.
آه کشید و گفت:من طلاقت نمیدم پریا.میفهمی؟تو زن معنی و تا آبد با من میمونی.
با مشت کوبیدم بر روی میز آشپزخانه:دیگه داری خستهام میکنی...کاری نکن که خودم مجبور بشم اقدام کنم.
_دادگاه آزت دلیل منطقی میخواد.جرم من سنگین نیست.خیلی از مردها چند تا زن دارن.
_یادت رفته کتکم زدی؟من میتونم آزت شکایت کنم.در این مورد دادگاه حق رو به من میده.نزار کار به دعوا مرفه بکشه.بذار بی سر و صدا از هم جدا بشیم.اگه ادا در بیاری برات درد سر درست میکنم.
_مثلا چه درد سری؟چرا آزارم میدی!بابا غلط کردم.پشیمونم از کارهای گذشته ام.
_مرتضی اصلا هیچ فکر کردی اگه به عباس خان بگم که بدون اجازش رفتی زن گرفتی چه بلایی به سرت میاره؟
_گور پدر عباس خان و هفت جد و آبادش.کی از اون حساب میبره.
زورش به تو نمیرسه،به پدر و مادرت که میرسه!
فریاد کشید:تو داری از مهربونی من سؤ استفاده میکنی.کم زحمت کشیدم خوب بشی؟کم خرجت کردم!
_وظیفه ات بود.خودت کتکم زدی.باید خرج درمونم رو هم میدادی.تازه چرا منت رو سرم میزاری؟اگه خدا نمیخواست خوب نمیشدم.
_جواب من همونیه که از اول گفتم.من طلاقت نمیدم.
_مرتضی،میترسی آقا بزرگ بفهمه؟من دهانم چفت و بست داره.قول شرافتمندانه میدم تا وقتی که آقا بزرگ زنده است،هیچ کس نفهمه من و تو از هم جدا شدیم.
_چرا چرت و پرت میگی؟موضوع رو برای خودت تموم شده ندون.حرف سر آقا بزرگ نیست.
_آخه مگه تو زن نداری؟چرا دل اون بیچاره رو میشکنی!
زیر لب گفت:از وقتی جریان بیمارستان رفتن تو رو فهمیده گذاشته طاقچه بالا.رو به من نشون نمیده.
_من با یاسمین حرف میزنم.حتما ترسیده نکنه یه روزی کتکش بزنی!
_پریا بذار زندگی مونو بکنیم.من حال و حوصله جار و جنجال ندارم.
_کدوم زندگی؟مثل اینکه یادت رفته چه بالا هایی سرم آوردی؟من نمیتونم ادامه بدم.بهتره هرکدوم راه خودمونو بریم.
در مدت یک هفتهای که به مرتضی فرصت فکر کردن داده بودم،هیچ رابطهای میان ما نبود ،غیر از پذیرایی ساده و مختصری که از او میکردم و او نیز بابتش تشکر میکرد.هر روز که میگذشت مصمم تر از تصمیمی که گرفته بودم لحظه شماری میکردم تا هفته تمام شود.شب آخرین روز هفته مرتضی با یک دسته گل مریم و جعبه شیرینی بزرگی وارد شد.لبخند زد و کادویی از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و گفت:بازش کن،طرحش را خودم دادم.گرون قیمتترین جواهر مغازه است.
_خونه تو عوضی گرفتی؟باید میرفتی دیدن یاسمین!
لبهایش که تا آن لحظه خندان بود خود به خود جمع شد و گفت:پریا اذیت نکن،به اندازه کافی زجرم دادی.امشب من و تو آشتی میکنیم!
_مثل اینکه زبون منو نمیفهمی.خوب طبق قرار قبلی من فردا میرم دادگاه.
بلند شد،دستش رفت بالا،اما نزدیک صورتم بی حرکت ماند.شرمگین نگاهی به دستش کرد و آه کشید.دسته گل را برداشت پرت کرد توی سطل زباله و از آشپزخانه رفت بیرون.شب صدای نالههایش دلم را میلرزند.اما کوچکترین واکنشی نشان ندادم.صبح روز بعد در حال بیرون رفتن از خانه با التماس گفت:خواهش میکنم امروز از خونه بیرون نرو.من میرم و زود بر میگردم.
_مرتضی انقدر اذیتم نکن.
_به خدا زود بر میگردم.میرم مغازه رو بسپرم دست شریکم.چک دارم،گفتام،نمیدونی چقدر کار ریخته سرم.اگه واجب نبود از پهلوت تکون نمیخوردم.
با آنکه اعتمادی به قول و قرارهایش نداشتم،قبول کردم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید