
05-25-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فصل ۲۱:قسمت اول
هنوز آفتاب نپریده بود که فرهاد زنگ زد.تازه از مشهدبرگشته بود.حرف سود پول و کار بازار که تمام شد،آنقدر از این شاخه به آن شاخه پرید که جان به لب شدم.فهمیدم دنبال بهانه میگردد که حرف را به برنامه های آینده و خواستگاری بکشد.با اینکه همیشه محترمانه حرف میزد،از سماجتش داشتم کم کم کلافه میشودم.میترسیدم وسوسه هایش کار دستم بدهد و قولی را که به یاسمین داده بودم،فراموشم بشود.شرایط مناسبی داشت که اگر یاسمین صد راهم نبود،بی میل نبودم به زندگی با او فکر کنم.
یک روز داشتم با مادر حرف میزدم که زنگ زد.صدایش از تلفن میآمد و مادر در کنارم نشسته بود،شش دانگ حواسش به من بود که گفتم:عوضی گرفتید.
تا گوشی را گذاشم،زنگ در را زدند.آنقدر دستپاچه شده بودم که بی اراده رفتم طرف در باز کن.وقتی گوشی در باز کن رو برداشتم مادر گفت:زنگ در بالاست.حالا چرا انقدر دستپاچه شدی؟
از چشمی نگاه کردم،دیدم خانون اعتمادی حلوا به دست پشت در است.اولین بار بود که از آمدنش آنقدر خوشحال میشودم.به محض ورود به خانه لبخندی به پهنای صورتش زد و با شوق و ذوق رفت به طرف مادر.با خیال راحت داشتم چای دم میکردم که گفت:زحمت نکش عروس گلم.بیا بشین که امروز خدا خواست مدرتو ببینم و حرفمو همینجا تموم کنم.
در حالی که از شدت ناراحتی قلبم به طپش افتاده بود و صورتم سرخ شده بود،حس کردم آب یخ بر سرم ریختند.تکلیفم را نمیدانستم که در مقابل نگاه متعجب مادر چه واکنشی باید نشان بدهم.دستپاچه رفتم توی اتاق پذیرایی و دیدم مادر،با دهان باز زًل زده به خانم اعتمادی که دارد دختر شوهر دارش را برای پسرش،امیر،خواستگاری میکند!
خانم اعتمادی داشت یک ریز حرف میزد که رفتم پشت سرش.چشمهای مادر با حالتی که نشان از سر در گمی داشت چسبید به صورت من.خانم اعتمادی گفت:چند دفعه خواستم از پریا جان شماره تلفن شما رو بگیرم،اما یادم رفت.همین دیروز امیر دوباره گیر داد که مامان نکنه خیال میکنی من اگه زن بگیرم تنها میشی که هیچ اقدامی نمیکنی!گفتم نه ننه جان!من از خدامه دختر گلی مثل پریا عرسم بشه،اما چی بگم،تا حالا پا نداده حرف از عروسی بزنم.
کم مانده بود ،مادر از کوره در برود و آبرو ریزی راه بیندازد که اشاره کردم و انگشتم را دور سرم چرخاندم.مادر به تصور اینکه خانم اعتمادی فراموشی دارد و دارد پرت و پلا میگوید لبخند زد و میوه تعارفش کرد.همچنان خانوم اعتمادی داشت حرف میزد که تلفن زنگ زد.با سینی چای ازا شپزخنه بیرون آمدم.خانم اعتمادی داشت قرار خواستگاری را میگذشت اما مادر تمام حواسش پیش تلفن بود.گفت:حاج خانم عجله نکنید!اول باید با برادر بزرگش مشورت کنم.
خانم اعتمادی که رفت،مادر با حیرت و لحنی ناباورانه از من پرسید:معلومه اینجا چه خبره؟
سرم را گرم جمع کردن پیش دستیها کردم.تا رفتم نزدیک مادر مچ دستم را گرفت و نشاندم بر روی مبل بغل دستیاش و گفت:بگو ببینم کی تلفن کرد که این قدر دستپاچه شودی و رنگت پرید و الکی گفتی،اشتباه گرفتی؟
_منظورتون چیه؟خوب اشتباه گرفته بود!
بلند شد،کیف و چادرش را برداشت و رفت سمت در که فریاد زدم:کجا مامان؟
_حالا که من غریبه هستم،بهتره برم.
دویدم سمتش ،چادرش را گرفتم و با التماس گفتم:مامان قهر نکن،خواهش میکنم بشین الان مهرداد هم میاد.
زیر لب غرید:بچه مو هوایی کردی،دیگه توی اون خونه بند نمیشه!شب تا صبح از ترس اون حیاط درندشت خوابم نمیبره!شوهر لندهورت نمیگه چرا هر شب داداشت وبال گردن ماست؟
اگر از ترس مهدی نبود همان لحظه حقیقت را میگفتم.نگاه کنجکاو مادر داشت عذابم میداد که کلید چرخید توی در و مهرداد وارد شد.به چشمهای اشک الودم خیره شد و پرسید:مادر و دختر دعواتون شده؟
مادر فریاد کشید:من اینجا غریبه ام!همه چی رو از من پنهون میکنین.به خیالتون خرم و هیچی نمیفهمم؟
مهرداد صورت مادر را بوسید و گفت:مادر انقدر آتیشی نشو!پریا بپر برای مادر یه لیوان آب بیار.مادر جان شما که انقدر کم طاقت نبودید.
به اصرار مهرداد نشست.گفت:حالا که نشستم،انقدر میشینم تا آقا مرتضی بیاد.
مهرداد گفت:شما که میدونید مسافرته.
_خودم صبح دیدمش.مگه جنه که هی ظاهر بشه و هی غیبش بزنه!
مهرداد به من اشاره کرد و آهسته گفت:فاییده نداره.تو برو اطاقت.
رفتم به اتاق عقبی و دراز کشیدم روی تخت.مهرداد پچ پچ میکرد و مادر تا دقیقی ساکت بود،یک لحظه بلند و بلند تر شد و به فریاد کشیدن رسید و دست آخر گریهاش گرفت.حق حق گریههایش بی قرارم میکرد.
دور اتاق چرخ میزدم و فکر میکردم ،دلشوره داشتم که مادر گفت:الهی بمیرم مادر!...
همین جمله خیالم را راحت کرد.دلسوزی مدارانه تنها چاره دردم بود.سر افکنده رفتم توی حال.چهره مادر تماشایی بود.حرکات صورتش آمیزهای از خشم و دلسوزی و تعجب بود.
آسیب روحی که به مادر وارد آمد،جبران ناپذیر بود.وقتی فهمید دختر جوانش بیوه شده،طبق سنتهای فکری گذشته،احساس مسولیتش بیشتر شد،حساس تر از زمان دختر بودنم رفت و آمدهایم را کنترل میکرد.برای ساعتی بیرون رفتن از منزل باید ساعتها التماس میکردم،و وقتی بر میگشتم،بابت چند دقیقه تاخیر،مجبور بودم توضیح کافی و قانع کننده بعدهام.دائم توی گوشم زمزمه میکرد که تنها زندگی کردن خطر آفرین است و مردم پشت سر بیوه زن هزار حرف در میاورند و تو باید به فکر ازدواج بعدی یا آشتی با مرتضی باشی.
فشار سختگیریهای مادر از یک سؤ و بی خبری از مهدی که مدتها میشد زنگ نزده بود،از سوی دیگر پاک اعصابم را به هم ریخته بود.دلم نمیخواست به هیچ دلیلی سراغش را از محمد بگیرم.از ارتباط با او واهمه داشتم و وسواسم هر روز بیشتر از روز قبل میشد.روزی پنهان از چشم مادر شماره تلفن محمد را دادم به مهرداد و گفتم:پرس و جو کن ببین از مهدی خبر داره؟
مهرداد رفت اتاق عقبی و چند دقیقه بعد برگشت بیرون و اشاره کرد:هیچ کس گوشی رو برنداشت.
دلم شور افتاد.مهرداد پرسید:میخوای برم خونش؟بعد بی آنکه منتظر جوابم باشد،رفت لباس پوشید و از آپارتمان زد بیرون.
تا برگشتم مهرداد از پشت پنجره آشپزخانه جم نخوردم.پاهایم خواب رفته بود و دله دله میکردم هر چه زودتر برگردد و خبر از مهدی بیاورد که در حیاط باز شد و مهرداد به سرعت از حیاط عبور کرد.تا رفتم در را باز کردم،پشت در بود.مادر نشسته بود توی حال و داشت برای مهدی شال گردن میبافت.از افسردگی نگاه مهرداد و سکوتش یخ کردم.تا رفتیم آشپزخانه،قلبم یک جا داشت از گلویم بیرون میآمد،که مهرداد به حرف آمد و گفت:هیچ کس خونه نبود.
دلم یک هو فرو ریخت،انگار از غیب کسی خبر بدی را زمزمه مکرد.دلشورهای ناگهانی اعضای داخلی بدنم را جا به جا میکرد و هر لحظه میگذشت بد تر میشودم مهرداد گفت:این قدر نگران نباش،شب میرم سراغش.تا اون وقت هر جا باشه بر میگرده.
_اره داداش،شاید از مهدی خبری داشته باشه!مادر رو چیکار کنیم؟اگه ببینه نگرانیم،دلواپس میشه!
_وقتی خوابید میرم.
تا شب دلم هزار راه رفت.آن شب مادر دیرتر از هر شب خوابید.یکریز بافتنی میبافت و شعر زمزمه میکرد.در حدود ساعت یازده شب پرسیدم:مامان خوابت نمیاد؟سرش را بالا آورد و گفت:شال گردن تموم بشه میخوابم.تو خوابت میاد برو بخواب.
عصبی بودم.دلم میخواست کسی دم دستم بود تا دق دلیم را سرش خالی میکردم.بدون اینکه منظور بدی داشته باشم پرسیدم:آقا بزرگ شکایت نکرده که هر روز خونه نیستین؟
نگاه مشکوکی به چشمهایم انداخت و همان لحظه دستهایش از حرکت باز ایستاد.شرم توام با پشیمانی منتقل شد به بند بند وجودم.بی درنگ معذرت خواستم و به دروغ گفتم که نگران مرتضی هستم.قرار ما این بود که کسی از ماجرا بویی نبرد.مادر پرسید:مهرداد کجاست؟
_نمیدونم چه کارش دارین؟شاید توی اتاق داره درس میخونه.شاید هم خوابیده باشه!
_از فردا شب من اینجا نمیام.
_چرا ناراحت شدین؟من از خدا میخوام همیشه کنارم باشین!
نگاهش پر از درد و اندوه بود.حس کردم خودش را زیادی میداند،مداری که سالها در آغوش پر مهرش بزرگ شده بودم و مهر اصیلش را هیچ کس نداشت.کلام زهر آگین من روحش را زخمی کرده بود که چهره شکست خورده و پر از چین و چروکش یکباره به بی حسی تغییر حالت داد و دراز کشید.پلکهایش کم کم سنگین شد.زیر سرش بالش گذاشتم و دستش را بوسیدم.مهرداد از لایه در نگاهی به من انداخت،در حالی که کفشهایش دستش بود،آهسته از در آپارتمان بیرون رفت.اعصابم از دست خودم خرد بود.چرا باید موجود پاکی چون مادرم را میرنجاندم!احساس گونه و دلشوره بی خبری از مهدی کلافهام کرده بود که مهرداد برگشت.وقتی گفت هیچ کس در خانه نبود احساس کردم که دارم از حال میروم.سعی میکرد آرامم کند.
_یعنی چی؟تو که همیشه دلت به راه بد میره!خوب محمد بعضی شبها توی بیمارستان کشیکه،شاید امشب هم بیمارستان باشه.این دفعه که ببینمش شماره تلفن بیمارستان رو میگیرم.
با عصبانیت گفتم:کی دلش برای اون شور میزنه؟من دارم دیوونه میشم که مهدی کجاست اونوقت تو...
_آخه خواهر تو خودت گفتی برم سراقشو از محمد بگیرم.
_خیل خوب.پاشو برو بگیر بخواب تا مادر بد خواب نشده.میترسم بیدار بشه و تا صبح بشینه سر بافتنی.
مادر یک لحظه بلند شد نشست و چشمهایش را مالید و گفت:انقدر یکی به دو نکنید.شب و روزتون عوض شده؟
مهرداد را فرستادم بخوابد و خودم رفتم دم پنجره.غمم گرفت که باید از صبح وقتی سپیده دمید حرص بخورم تا شب برسد و دله نگرنیم تکرار شود و دم نزنم،نکند مادر هم نگران شود!
مهرداد وقت رفتن به دبیرستان،آهسته در گوشم گفت:شاید امروز یه خبری بشه،به امید خدا.
دلم داشت میترکید.تا زهر حال و حوصله درس خندان نداشتم.یک لحظه زد به سرم که بروم دم در دانشگاه،اما خیلی زود منصرف شدم.نزدیک عصر بود که داشت خوابم میبرد که با زنگ تلفن از خواب پریدم و گوشی را برداشتم و مهدی گفت آلو.من زدم زیر گریه.
از مخابرات تماس میگرفت،پرسید:چی شده؟اتفاقی افتاده؟مادر و مهرداد خوب هستن؟
_معلوم هست کجایی؟حداقل یه آدرسی،شماره تلفنی...
_گرفتار بودم.اتاق گرفتن تو خوابگاه خیلی دردسر داره.تو خوبی؟
:_دق مرگم کردی مهدی.کی میایی تهران؟
_چند روز دیگه.راستی زنگ زدم خونه محمد،همسایش گفت مریضه،به مهرداد بگو بره سراغش.
تلفن قطع شد.اسم محمد که آمد بدنم لرزید.حسی که در گذشته به او پیوندم میدادا،بعد از دو سال زجر کشیدن به تور مرموزی از او دورم میکرد.
مهرداد که آمد،از چشمهای ورم کردهام وحشت کرد.پرسید:چی شده؟
_مهدی زنگ زد،گفت بری سراغ محمد.
رنگ صورتش پرید.پرسید:رستشو بگو پریا،اتفاقی برای محمد افتاده؟
_نمیدونم انگار مریضه.حرفم تمام نشده بود که بلند شد،کفشهایش را پوشید و گفت:من رفتم،تو نمیائ؟
از سوالش جا خردم.منتظر بود جواب بدهم.
_پریاا گه در رو باز نکه مجبورم از دیوار برم بالا!اگه دیر کردم دلت شور نزنه.
_میدونی که شور میزنه،پس بهتره زود برگردی.
_اگه موقع بالا رفتن کسی خیال کنه دزدم چی میشه؟
_انقدر وقتو تلف نکن داداش برو دیگه.
با عصبانیت پرسید:اگه دنبالم بیایی آسمون به زمین میرسه؟اگه پرت شم و پام بشکنه،کی اونجاست که جمع و جورم کنه؟
فریاد زدم:چقدر ورّاجی میکنی؟مرد به این ترسویی ندیدم!
دست بردار نبود.خودم هم بی میل دنبالش بروم.توی اسانسور خانم اعتمادی و پسرش داشتند پچ پچ میکردند و مهرداد زًل زده بود به امیر.خانم اعتمادی پرسید:از مادر چه خبر؟
گفتم:سلام میرسونن.
توی راهرو خداحافظی کردیم که مهرداد گفت؟پسره خجالت نمیکشه،جلوی چشم من بر و بر به تو نگاه میکنه!انگار نه انگار مرد دنبالته.
دلم هزار راه رفت تا رسیدیم به خانه محمد.اما هرچه در زدیم کسی باز نکرد.مهرداد نگاهی به اطراف انداخت،کوچه خلوت بود،با حرکتی سریع از دیوار بالا رفت و در را باز کرد و داخل شدیم.چراغ کم نوری توی اتاق محمد روشن بود.کنار حوض ایستادم و مهرداد رفت توی اتاق.چند دقیقه نگذشته بود که از پنجره صدایم کرد.رفتم کنار پنجره و سرک کشیدم داخل اتاق.محمد با چشمان بسته بر روی تخت افتاده بود و سرم به دستش وصل بود.دلم فرو ریخت.گمان میکردم به جز تنفر هیچ احساسی به او ندارم،اما اشتباه کرده بودم.دیدن بدن بی حرکت از استخوانیش دلم را لرزاند.رنگ به رو نداشت و متوجه حضور هیچ کس نبود.بی اراده رفتم توی اتاق،بالای سرش ایستاده بودم.خودم نفهمیدم چه وقت وارد اتاق شده بودم که مهرداد با کنجکاوی زًل زده بود بهم و بعد سرش را به زیر انداخت.
لب تخت نشست و چندین بار صدایش زد.یا نمیشنید ،یا میشنید و حس نداشت حرکت کند.اتاقش،مثل همیشه مرتب و منظم بود.در یخچال را باز کردم،یک قابلمه سوپ توی یخچال بود.مهرداد از پشت سرم گفت:من میرم کمپوت بخرم.میری یا میمونی؟
برگشتم سمتش و گفتم:میمونم تا تو برگردی.
رفتم کنار پنجره و زًل زدم به حیاط پر از برگ خشک.دلم نمیخواست به صورت رنجور و بیمارش نگاه کنم.تار در گوشهای از اتاق بود،با احتیاط رفتم و به سیمهایش دست زدم.صدایش که در آمد،محمد نالهای کرد.صدای ناله محمد دلم را لرزاند.حرکتی کوچک باعث شد منگوله تسبیح عقیقم از زیر بالش او بیرون بلغزد.حواسم کاملا پرت شده بود.من حتی از دانه های تسبیح محمد هم متنفر بودم و او هنوز هم با خاطرات گذشته زندگی میکرد.
زانوهایم حس نداشت.بر روی زمین وارفته بودم.دیدن چهره غمگین و بیمار محمد زجرم میداد.چشم به در دوخته بودم تا مهرداد بیاید و از آن محیط نجات پیدا کنم.مهرداد که آمد پرسید:بیدار شد؟
_گمان میکنم بی هوشه.
_تو برو خونه.دلت شور منو نزنه.وقتی به هوش بیاد تلفن میزنم.
پاهایم قدرت همیشگی را نداشت.بی حس و حال رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم.وقتی رسیدم خونه آرام و قرار نداشتم.و تمام مدت منتظر تلفن مهرداد بودم.پس از نماز صبح تلفن زنگ زد.پریدم و گوشی را برداشتم.مهرداد بود که خواب آلوده سلام کرد.پرسیدم:حالت خوبه داداش؟
_من که چیزیم نبود.
منتظر بودم از حال محمد چیزی بگوید که هیچ حرفی نزد.فقط گفت:امروز زنگ بزن مدرسه و غیبتم را موجه کن.
قلبم داشت از حرکت میایستاد که به حرف آمد:محمد حالش خوب نیست،یک هفته بیمارستان بستری بوده و حالا هم همسایشون توی خونه مراقبشه.
دلم میخواست بیشتر بدانم،اما سوال نکردم.روز تمام نمیشد و من هم حال و حوصله کار کردن نداشتم و وقت کسی امانم را بریده بود.عصر که شد سرم را گرم درس خواندن کردم.مهرداد دیروقت آمد.از شدت بی خوابی داشت از حال میرفت.بر روی کاناپه نشست و منتظر بود برای غذا صدایش کنم که خوابش برد.نشستم رو به رویش و منتظر بودم که بیدار شود.میدانستم اگر هم بخوابم،خوابم نمیبرد.
یکی دو ساعت نگذشته بود که قلت زد و نزدیک بود از کاناپه بیفتد که صدایش کردم.گفت:دیشب نخوابیدم.خیلی خسته هستم.تو چرا نمیخوابی؟
سکوت کرده و منتظر بودم چیزی بگوید تا آرام شوم.آه کشید و پرسید:نمیپرسی چه بالایی به سر محمد آمده؟انگار مرده،فقط نفس میکشه.شانس آورده یه پرستار دلسوز بالا سرشه.
کلمه پرستار کنجکاوم کرد و گفتم:همسایش پرستاره؟
_آره،با برادرش بالا رو اجاره کردن.برادرش دانشجوی دانشگاه تهرانه،خودش هم توی بیمارستان کار میکنه.دیشب در حدود ده و نیم بودن که اومدن خونه و تا صبح پایین بودن.الهه خانم تا سرم محمد رو عوض نکرد خیالش راحت نشد.صبح زودم اومد پایین و فشار خونشو گرفت و گفت افت فشار داره.
_کی تا حالا مریضه؟
_نپرسیدم.فقط گفت که خیلی ضعیفه.
مهرداد یک ریز داشت حرف میزد و من حواسم پرت الهه خانم شده بود.بی دلیل دلم میخواست ببینمش.گودهه دلم کسی فریاد میکشی:به تو مربوط نیست.و گوشه دیگر قلبم که هنوز از عشق محمد پر پر میزد،به حسادتی کشنده نهیب میزد که:اون قدر دست روی دست گذاشتی که عشقت رفت سراغ یه دختر دیگه!
چهره محمد از لحظهای که با آن حال بیمار دیدمش پیش چشمم مجسم بود.بی دلیل دست و پا میزدم که از فکرم خرجش کنم.اما انگار هنوز هم قسمتی از وجودم متعلق به او بود.محمد دوباره آماده بود توی ذهنم و همه سلولهای مغزم را آذر میداد و هر چه میگریختم،باز به من نزدیک میشد.
مهرداد چند شب تنهایم گذاشت و فقط برای لباس عوض کردن به خانه میامد و هر بار دلم میخواست اطلاعاتی از شکل و قیافه الهه خانم بگیرم،اما او حتی کلمهای از الهه حرف نمیزد.هفته سر نیامده بود که سر و کله مهدی پیدا شد.وقتی آمد و ساک پر از رخت چرکش را سور داد توی آشپزخانه خیال کردم تازه از راه رسیده،اما خودش گفت که شب قبل پیش محمد بوده.عصر بود که مهرداد هم آمد و جمعمان جمع شد.
وقتی با مهدی تنها شدم حرف محمد را پیش کشید و گفت:محمد حال و روز خوبی نداره.در حدود یک ماهه دانشگاه نرفته و کلی از د رسهایش عقب افتاده.خدا پدر همسایشو بیامرزه که انقدر خانم و مهربونه.
در حالی که سعی میکردم خودم رو بی اعتنا نشان دهم،خیره شدم به دور دست.
مهدی ادامه داد:چه دختر نازنینی!به خاطره محمد،چند روزه از کار و زندگی افتاده.محمد هم که مثل از دنیا برگشته ها نه آدرسی داره و نه دفتر تلفنی.دختر بیچاره حتی به دانشگاه سر زده شاید آدرسی از خونواده آاش پیدا کند.آخرش خودش دست به کار میشه دکتر میاره بالای سرش یه هفته توی بیمارستان بستری بوده و بعد از مرخص شدن هم مراقبش بوده.
از شدت خشم داشتم منفجر میشودم که بی اراده فریاد کشیدم:مهدی،این حرفها به من چه مربوطه؟هر بالایی سرش بیاد حقشه!الهی بمیره تا از دستش راحت بشم!
او عصبانی شد و پرسید:معلوم هست چته پریا؟دیوونه شودی؟داری شورشو در میاری.
بلند شد راهش راه کشید و رفت.حال خودم را نمیفهمیدم و نمیدانستم چرا آنقدر عصبی هستم.از او متنفر بودم یا حسادت داشت درونم را آتیش میزد؟
ظهر گذشته بود که مهدی آمد.مادر پرسید:کجا بودی که با این همه اخم و تخم آمدی؟
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|