نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۲:قسمت اول
عصبانیت و رنج کشیدن رفته رفته برایم عادت شد.اطرفیانم از رفتارم ناراضی بودند و کمتر به پر و پایم میپیچیدند.غیر از مهرداد که شبها برای خوابیدن میآمد،کسی یادم نمیکرد.فقط یاسمین گاهی زنگ میزد و احوالم را میپرسید.سیمین تنها سنگ صبورم بود و پا به پایم رنج میکشید.مادر فقط هفتهای دو سه بار زنگ میزد و حال و احوال میکرد و مهدی هم درسش سنگین شده بود و به تهران نمیآمد.مانده بودم تنها با هزار غم و اندوه که دوری از مهدی هم داشت دوباره به غمهایم اضافه میشد.
نزدیک سال نو خوشحال بودم که آخر ترم است و مهدی میآید تهران.وقتی سر و کله پوریا پیدا شد فهمیدم که هنوز روزگار دست از سرم بر نداشته است!کلاس داشتم و دیرم شده بود.منتظر تاکسی در کنار خیابان ایستاده بودم که اتوموبیلی جلوی پایم ترمز کرد.تا سرش از شیشه بیرون نیامد و سلام نکرد باورم نشد،راننده پوریا است.مدتها میشد که ندیده بودمش.همین که چشمم به چشمش افتاد بی اختیار به یاد پریسا افتادم و دلم گرفت.اشاره کرد که سوار شوم و در ماشین را باز کرد.بدون اینکه جواب سلامش را بدهم راهم را کج کردم و رفتم به سمت پیاده رو.پوریا دست بردار نبود،در حالی که در حاشیه خیابان آهسته میآمد اصرار میکرد که سوار شوم.از ترس اینکه امیر ببیند و هزار جور فکر و خیال کند،ناچار سوار شدم و با خشم پرسیدم:معلوم هست اینجا چی کار میکنی؟
گاز داد و به سرعت پیچید توی خیابان بغلی،گفتم:وایسا...
در کنار خیابان توقف کرد.خجالت میکشید نگاهم کند.به تته پته افتاده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.خواستم پیاده شوم که از روی چادر دستم را گرفت.فریاد زدم:ولم کن!معنی این کارها چیه؟
سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:خواهش میکنم بمون پریا!دو کلمه حرف دارم.
_از کجا آدرس منو پیدا کردی؟
_زن عمو رو تعقیب کردم.پریا،میدونم از مرتضی طلاق گرفتی!
انگار آب یخ ریختند رو سرم.گفتم:این مزخرفات چیه؟
زد زیر گریه.قیافهاش فرق کرده بود.پخته تر به نظر میرسید اما،رفتارش هنوز هم کودکانه بود.با عصبانیت در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.دنبالم راه افتاد و آهسته تعقیبم کرد.کلافه شده بودم.از خیابان رد شدم تا مسیرم را تغییر دهم که محمد را دیدم.داشت میآمد سمت ما.
یک باره راه رفتن فراموشم شد و داشتم میخوردم زمین.وحشت کرده بودم که محمد آن وقت روز در آنجا چه کار دارد؟به نظر میرسید بهترین کار این است که به روی خودم نیاورم و تغییر مسیر بدهم،اما او تصمیم گرفته بود خودش را به من نشان بدهد.تا دیدم دارد به طرف من میآید پیچیدم به خیابانی دیگر که نتیجه آن شد که کتابهایم پخش شد وسط خیابان.هیجان زده دویدم سمت یک کوچه بن بست.تکیه دادم به دیوار تا نفس تازه کنم که محمد رو به رویم سبز شد.
حتی سلامم یادم رفت.با همان آرامش همیشگی گفت:برگرد خونه.
گفتم:کلاس دارم،دیرم شده.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:این پسره مزخرف مزاحمت میشه.برگرد خونه تا برم تکلیفشو روشن کنم.امروز نرو کلاس.
کفرم در آمد.هم از دست پوریا عصبانی بودم و هم محمد که انگار مچ یک خلافکار را گرفته بود.دلم از او و حرکاتش آنقدر پر بود که بی دلیل فریاد کشیدم:دلت برای من شور نزنه،برو مواظب الهه خانم باش که کسی مزاحمش نشه!
چندمین بار بود که خشم محمد به وحشتم میانداخت.آن قدر عصبی شد که پشیمان از حرفی که زده بودم ،تند راه افتادم به سمت آپارتمانم.پشت سرم آمد و فریاد کشید:بیخود پای دختر مردمو وسط نکش!تو مشکل داری پریا...داری از خودت فرار میکنی و من اجازه نمیدم با احساساتم بازی کنی،فهمیدی؟تو نباید سوار ماشین پوریا میشدی!خیال کردی من کی هستم؟دیگه حاضر نیستم توهین تو رو تحمل کنم.هیچ زنی توی زندگیم نیست.خیالت راحت باشه،همین تو یکی برای هفت جعد و آبادم کافی هستی!جهنم برام درست کردی و بی اعتنا نشستی زًل زدی به سوختنم که چی؟یه روز پشیمون میشی که دیگه فاییده نداره!
خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم.غرق در چشمهای عصبانیاش بودم و دل نمیکندم از آن همه تعصب که آزاری دلنشین و دلگرم کننده داشت.مظلومانه نگاهم کرد و آهسته گفت:اینجوری نگاهم نکن،دیوونه شدم از دستت!
صدایش هر لحظه آرام تر میشد و نگاهش آبی بود که داشت بر روی آتش قلبم ریخته میشد.آهسته گفتم:نمیدونم پوریا از کجا آدرس اینجا رو پیدا کرده.سمج به دنبالم میآمد و من که میترسیدم همسایهها ببینن ،مجبور شدم سوار ماشینش بشم.
گفت:تنش میخاره.همین امروز تکلیفمو باهاش روشن میکنم.
از خیابان ردم کرد.رسیدم دم در آپارتمان.چشمش توی خیابون دنبال ماشین پوریا میگشت.گفتم:فهمیده که از مرتضی طلاق گرفتم.اذیتش نکن،بچه است.فقط سفارش کن موضوع رو به کسی نگه!
وقتی رفت،حس کردم قطعه دیگری از وجودم جدا شد.همان قسمتی که برای خودم مانده بود.دیگر قلبی باقی نمانده بود تا خون به رگهایم جاری کند.
وقتی به آپارتمان برگشتم،سبک بودم.اینکه محمد مواظبم بود ،حسی دلگرم کننده و آرام بخش به جانم میریخت.ذهنم به الهه چسبیده بود و دست از سرم بر نمیداشت.دنبال رابطهای میان او و محمد میگشتم.اینکه حساسیتم را فهمیده بود آزارم میداد،به ویژه که تصور میکردم چیزی را از من مخفی میکند.به ناچار چسبیدم به درس خندان.چند تا کتاب را ا شب سال نو تمام کردم.انگیزه زندگی کردن و پی گرفتن هدفم دوباره داشت جان میگرفت که تلفن مرتضی پس از مدتها که صدایش را نشنیده بودم،متعجبم کرد.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
_زنگ زدم که بگم آقا بزرگ مرد!
دست و پایم لرزید.پرسیدم:کی؟
_امروز صبح.هنوز جنازه شو بلند نکردن.منتظر من و تو هستن.یادت رفته که من و تو هنوزم زن و شوهریم؟
_یادم نرفته.حالا باید چی کار کنیم؟
_میام دنبالت.
یک ساعت نگذشته بود که آمد دنبالم.مدتها میشد که ندیده بودمش.چهرهاش ده سالی پیرتر نشان میداد.خواستم عقب سوار شوم که در جلو را باز کرد.نگاهش دلگیر کننده بود و غم داشت.هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم.نزدیک خانه ایستاد و از دور به مجتمع خیره شد.موقع پیاده شدن پرسید:هنوز ازدواج نکردی؟
هاج و واج نگاهش کردم.نفسی عمیق کشید و هر دو رفتیم سمت در حیاط.
عمه ها مجتمع را گذاشته بودند روی سرشان.تالار زنانه و شاه نشین مردانه بود.از پشت شاه نشین رفتم به تالار.هیچ کس تحویلم نگرفت به جز مادر.زری از کنج تالار دست تکان داد اما مجبور بودم کنار مادر بنشینم.زن عمو زهره چشم قرعهای رفت و به زری اشاره کرد.عمه منصوره ،مادر پوریا،به محض دیدن من،ریسه رفت و جیغ کشید،انگار داغ دلش تازه شد.جنازه را که بلند کردند،محمد و مرتضی سر و ته تابوت را گرفته بودند.
بوی گل و خاک و شیون و زاری عمه ها که جنازه پدرشان را در کنار برادر خاک میکردند داشت حالم را به هم میزد.محمد پهلو به پهلوی عمو منصور ایستاده بود و آن طرف تر عمو،مرتضی ایستاده بود و زًل زده بود به جنازه.قبر کن کنار آمد و هنگام گذاشتن جنازه آقا بزرگ توی قبر،عمو منصور دست محمد و مرتضی را به هم چسباند.یک لحظه هر دو به هم زًل زدند.زن عمو زهره که آرزو داشت دو پسرش را کنار هم ببیند،از هیجان ناگهانی قش کرد.مادر با چادرش بادش میزد و فریاد میکشید:مرتضی،محمد بیاین مادرتونو ببرین توی ماشین.
صدا به صدا نمیرسید.مرتضی و محمد با اشاره اطرافیان،زیر بغل زن عمو را گرفتند ،و بردند سوار ماشین مرتضی کردند.از دور نگاهشن کردم.به نظر میرسید هنوز هم از هم دلخورند که با فاصله از هم حرکت کردند و برگشتند.عصر بود و باید برمیگشتیم.توی شلوغی چشمم دنبال زری بود که دیدم از پشت شیشه اتوموبیلی سفید رنگ دست تکان میدهد.نزدیک رفتم،دیدم بچه دارد شیر میدهد.آن منظره آنقدر زیبا بود که دست دور گردنش انداختم و بوسیدمش.چشمهایش اشک داشت و نگاه من غم زده بود.لبهیمن بی جهت به خنده باز شد.انگار مرگ پیرمرد باعث شده بود دلهای افراد خانواده به هم نزدیک شود.پس از صرف غذا سخنرانی مرتضی همه افراد خانواده،و بیشتر از همه عمو منصور و زن عمو زهره را شگفت زده کرد.خبر جدا شدن ما،اگر چه برای همه ناخوشایند بود،باعث شد که افراد فضول دستمایه خوب برای غیبت کردن پیدا کنند.
شب در کنار مادر ماندم.توی اتاق پدر خوابیدم و نمازم را بر روی سجاده او به جا آوردم.پوریا از شادی توی پوست خودش نمیگنجید.هرجا بودم،چشمش دنبالم بود.پس از مراسم شب هفت برگشتم به آپارتمانم.یک هفته مانده به شب عید،مهدی آمد.لباس سیاهم میخ کوبش کرد که با عجله گفتم:آقا بزرگ مرد.
ساک از دستش رها شد.با روی کاناپه نشست و زد زیر گریه.کنارش نشستم و بغلش کردم.مهدی گفت:خیال همه راحت شد.خدا بیامرزدش که اون قدر رعب و وحشت ایجاد کرده بود.
نفسی از سر اسودگی کشید و دراز کشید روی کاناپه.زًل زده بود به سقف که خوابش برد.
بهار که آمد همه عزادار بودیم،اما دلهایمان پریشان نبود.چهره زندگی طور دیگری بود.در حالی که با جدیت درس میخواندام و هیجان و اضطراب ازمونهای ورودی دانشگاه فکرم را مشغول کرده بود،اثاث مختصری برداشتم و رفتم خانه پدرم،جایی که خاطرات خوش گذشته هنوز لا به لای اجرهایش باقی مانده بود.مادر اتاقم را تمیز کرده بود و انتظار داشت برای همیشه آنجا بمانم.
وقتی یک چمدان اثاث دستم دید پرسید:پس بقیهاش کو؟فقط رخت و لباس آوردی؟
دستش را بوسیدم و گفتم:به جز یه چمدون اثاث چیزی لازم ندارم.هر دو رفتیم آشپزخانه.آن روز قرار بود ،مهدی و مهرداد هم برای ناهار بیایند.دوباره شدم دختر خانه پدرم.هیچ کس کار به کارم نداشت به جز پوریا که سعی میکرد پنهان از چشم دیگران با من ارتباط بر قرار کند.
محمد گاه گاه میآمد و به زن عمو و عمو سر میزد ،که بیشتر از همه پروانه از دیدنش خوشحال میشد.هنوز چهلم آقا بزرگ نشده بود که شوهر عمهها به فکر فروش خانه و تقسیم ارث افتاده بودند ،در حالی که هیچ کس خبر نداشت وصیت نامه دست چه کسی است.کم کم پچ پچها بالا گرفت و دعواها آشکار شد که به دست به یقه شدن شوهر عمهها انجامید.عمو منصور که الان بزرگ خانواده طلا چی شده بود یک شب آمد به شاه نشین و فریاد زد:لاش خورها چند روز دندون روی جیگر بگذارید تا چله آقام سر بیاد!
تا آن روز نه صدای بلند از عمو منصور شنیده بودم و نه حرف نامربوط.عینا شده بود آقا بزرگ که به همه به راحتی توهین میکرد.سعی میکردم جلوی چشمش آفتابی نشم ،چون مادر میگفت جواب سلام کسی را نمیدهد و هنوز کفن آقا بزرگ خشک نشده،میترسد مال و اموال پدرش را بخورند.کاری کرده بود که همه آرزو داشتند آقا بزرگ دوباره سر از خاک در آورد و فرمان روایی خانه را به دست بگیرد.

پایان فصل ۲۲.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید