نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۴:
اگر چه از خدا میخواستم کسی کاری به کارم نداشته باشد،از اینکه فراموشم کرده بودند دلتنگ و ناراضی بودم.
روزها درس میخواندام و اغلب شبها بی خوابی به سرم میزد،تا سپیده صبح فکر میکردم.توی آپارتمان آهسته راه میرفتم که خانم اعتمادی نفهمد خانه هستم،انگار او هم رغبتی به معاشرت با من نداشت که دیگر سراغم را نگرفت.تقویم رو میز اضطرابم را افزایش میداد.تنها یکی دو هفته مانده بود به امتحانات.مهدی کارت ورود به جلسه را گذاشته بود روی میز ناهار خوری.در حالی که هیجان نزدیک شدن به روز آزمون لحظه به لحظه بیشتر میشد ،دوری از مهدی دلم را به شور انداخته بود.فکر محمد هم،بیشتر از گذشته ،سرک میکشید به ذهن خسته و افسردهام و بدجور آزارم میداد.محمد رکن اصلی آشفتگی روحی من در طول زندگی کسل کنندهام بود که هر چه میگذشت جای خالیاش را بیشتر حس میکردم.
در روز موعود،با خستگی شدیدی که از بی خوابی شب پیش از آن داشتم،مجبور شدم چند تا لیوان قهوه بخورم که سر جلسه خوابم نبرد.توی اسانسور با امیر رو به رو شدم.مثل غریبه ها،یه سلام خشک و خالی تحویلم داد و به سرعت رفت سمت پارکینگ.به خیابان اصلی نرسیده بودم که مهدی را دیدم.لبخند زنان آمد به سمت من و گفت:آماده ای؟
بغضم گرفته بود.دلم میخواست سر گله و شکایت را باز کنم که گفت:انگار تنهایی خیلی خوش گذرونی کردی!
تا محل برگزاری آزمون همراهم بود و وقتی هم که برگشتم،گوشهای ایستاده بود و انتظارم را میکشید.پرسید:چطور بود؟
_سخت،گمان نمیکنم قبول شوم.
سر راه کلی خرید کردیم.وارد آپارتمان که شدیم،تلویزیون را روشن کرد و ولو شد روی کاناپه.سینی چای را گذاشتم روی میز و در کنارش نشستم.دست انداخت دور گردانم.مثل همیشه لب تشنه چشمه زلال محبتش بودم.همان لحظه بی اراده سرم کج شد و افتاد روی شانه اش.نفسی عمیق کشید و گفت:فردا میرم اصفهان.
_کی بر میگردی؟
_زود میام.خیلی کار دارم.محمد...
سفت و سخت بغلم کرد.انگار نگران حرفی بود که باید میزد.پرسیدم:محمد چی؟
_محمد داره میره قاطی مرغا،میخواد زن بگیره!
بدنم ناگهان به لرزه افتاد.تا آن روز هیچ وقت آنقدر آشفته نشده بودم که بدنم بی اراده بلرزد.سکوت کرده بودم و بدنم گر گرفته بود.مهدی کاملا فهمید که توی بغلش یک لحظه کاملا مردم.تکانم داد و نگاهم کرد.خونسرد گفت:هر وقت خستگی امتحان از تنت در اومد،یه لباس شیک برای خودت و مامان بدوز!
زبانم لخت و بی حس شده بود.خواستم بپرسم عروس خوشبخت الهه خانم پرستاره،که خودش گفت:الهه دختر با شعوریه،محمد رو خوشبخت میکنه.
آب یخ و آب جوش یکی در میان،به فاصله یک دقیقه بر سرم ریخته شد.توی بغل مهدی وا رفته بودم و او محکم فشارم میداد.چند بار خم شد و نگاهم کردشاید منتظر بود که حرفی بزنم،وقتی دید حالم زیاد خوش نیست،لبخند زد و گفت:من میرم خونه،تو نمیائ ؟ چند روزه مادر رو ندیدی؟
_میخوام تنها باشم داداشم.
رها شدم بر روی کاناپه چرمی.خشکم زده بود که صدای در آپارتمان آمد.مهدی رفت و با یک دنیا بد بختی تنهایم گذاشت.نای حرکت کردن نداشتم.دلم میخواست گریه کنم،اما دیگر اشکی برای ریختن نداشتم.فریادی کشیدم و احساس کردم همان لحظه پوست سرم کنده شد.بلند بلند با خودم حرف میزدم و ناله میکردم.آنچه انتظارش را داشتم،داشت اتفاق میافتاد.چقدر این دست و اون دست کردم و فرصتهای طلایی را از دست دادم و حالا به خاک سیاه نشسته بودم ،به جز فریاد کشیدن کاری از دستم بر نمیآمد.فکر کردم این مدتی که مهدی به سراغم نمیآمد،دنبال کارهای محمد بده و صبر کرده تا امتحانم را بدم و بعد ماجرا را بفهمم.چقدر از این موضوع رنج کشیده بود،خدا میداند.
دغدغه ها همه مردند.انگیزههای شناور در خونم،به آب بدل شدند.هیچ کس و هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.باید منتظر میشودم تا دنیا به آخر برسد.همچنان که چشمهایم باز بود به در و دیوار زًل زده بودم،حواسم به صدای قدمها بود که عده ای داشتند از پلهها میآمدند پایین.وایسادند پشت در پچ پچ کردند و رفتند.صدای قدمهایشان داشت دورتر و دورتر میشد.از آرامش خبری نبود،آرامشم را الهه خانم با خودش برده بود!محمد که همیشه مواظبم بود،تحقیرم کرد و رفت سراغ دیگری.تنها داشتم دیوانه میشودم.مهدی کجا رفت؟چرا رفت؟فکر کرد با خیال راحت سر بر بالش میگذارم و میخوابم؟از بس به او گفتم اسم محمد را نیار ،فکر کرده که واقعا از او متنفرم.اما من با اسمش به یاد بهشت میافتادم و حسرت میخوردم که از بهشت رانده شده بودم!چرا باید از محمد متنفر باشم!سعی کردم،اما نشد!مگر چه کرده بود؟من بودم که قول و قرارمن را فراموش کردم و زن برادرش شدم.همیشه مواظبم بود و همیشه نگرانم.همچون فرشته نجاتی بالای سرم بود که هرگز تنهایم نمیگذشت،اما حالا!
صدای زنگ تلفن که آمد.دستم از قبل بر روی گوشی بود.تا برداشتم صدای مهدی اما،پرسیدم:کجایی؟
_خونه مامان،تو خوبی؟
مدتی طول کشید تا پاسخ دادم:خوبم.
_امروز چکاره ای؟مادر آبگوشت درست کرده گفت زنگ بزنم بیایی اینجا!من یه ساعت دیگه میرم.ممکنه تو رو نبینم.کاری نداری؟
_به سلامت.به مامان بگو یه مدت کار به کار من نداشته باشه!
_پریا چیزی شده؟انگار حالت خوب نیست!دیشب خوب خوابیدی؟
_خوبم.دیشب راحت خوابیدم.خیالت راحت باشه.
گوشی را گذاشتم و سیم تلفن را کشیدم که در نتیجه پریز از دیوار کنده شد و افتاد وسط حال.حال و حوصله خودم را نداشتم،چه برسد به دیگران.با خودم گفتم ای کاش هر چه زودتر مغزم ز کار بیفتد تا راحت به کارهای دیگر برسد.
پایان فصل ۲۴
____________________________________
فصل ۲۵:
یک هفته پر آشوب و زجر گذشت.نیمه شب گذشته بود و مدتها میشد بر روی کاناپه چرمی مقابل تلویزیون با زجر دراز کشیده بودم.کتاب شعری نیمه باز روی سینهام قرار داشت.پلکهایم به سقف خشکیده بود و نفسم آرام آرام داشت سر به سرم میگذاشت.یک لحظه بود و یک لحظه نبود.صدای چرخش کلید در قفل حواسم را از تنهایی مزخرفم پاره کرد.از روزی که مهدی رفت و با کابوسهای زندگی پر دردسرم تنها شدم و مهرداد را به خانه راه ندادم و زنجیر پشت در را انداختم که کسی نییاید تو،تا صبح همان روز،نه به ساعت نگاه کردم،نه به آیینه.پلکهایم نیمه باز بود که پاورچین وارد شد و خواصه خواصه ساکش را کشید سمت آشپزخانه.بعد برگشت سمت در و زنجیر پشت در را وارسی کرد.آمد به طرفم و هر چه نزدیک تر میشد،پلکهایم بیشتر به هم میچسبید.در کنار مبل دو زانو نشست.موهای پیشنیم را کنار زد و بوسیدم.داشتم دیوانه میشودم به طوری که حتی حوصله مهدی را نداشتم.
دستهایم بی اختیار از هم باز شد و حلقه زد دور گردنش.صدای خنده شیرینش پخش شد توی هال و آهسته گفت:ای شیطون تو بیداری؟
بلند شد،رفت سمت کلید برق و من همچنان به گردنش آویزان بودم.مهدی همچنان که میخندید چراغ را روشن کرد.چراغ که روشن شد متعجب نگاهم کرد و پرسید:چرا این شکلی شودی؟چقدر سبکی!
چشمهایش وحشت زده بود،انگار مرده ای را در بغل داشت.مهدی شتاب زده بردم بر روی تخت و پرسید:پریا تو خوابی یا بیداری؟
همه توانم را یک جا جمع کردم تا چند کلمهای از دهانم خارج شود:چه عجب داداش .دست بر روی پیشانی ام گذاشت و نبضم را گرفت.وحشت کرد.انگار به جسدی دست میزد،که خیلی زود دستش پس رفت.بلند شد رفت سمت هال.صدای در یخچال آمد که فریاد کشید:از اون روز که رفتم تا حالا غذا نخوردی؟یخچالت پر از کپک شده!
تنم بی حس بود و فکم حرکت نمیکرد.نمیدانم چی شد.چشمهایم باز شد.صدای پچ پچ میآمد.زیر سرم خیس و سرم به دستم وصل بود که چک چک داشت میچکید روی ملافه ام.از رگ دستم داشت خون میآمد.
بلند شدم.سرم گیج رفت.صدای در به گوشم خرد.دو نفر توی هال بودند و داشتند پچ پچ میکردند.چهار دست و پا راه افتادم رفتم پشت در اتاق.صدای محمد میآمد.انگار داشت با مهدی دعوا میکرد.آهسته آهسته حرف میزد و مهدی جوابش را بلند بلند میداد.
_کشتی منو محمد!چند دفعه گفتم که...باید تنها میموند که مغزش کار بیفته.
_یعنی این جوری مرد مومن؟تو پریا رو زجر کش کردی!هنوز داغی،نمیدونی چه غلطی کردی!
_خوب میشه.نذرش کردم.براش گوسفند میکشم.
محمد راه میرفت و غر میزد:وقتی طلاق گرفت،گفتم پایچش نشو!تو و زن عمو دائم اذیتش کردین.
_انتظار داشتی ولش کنیم به امان خدا.
_باید دورادور ازش مراقبت میکردین،نه اینکه میخ بشین و یکبند فرو برین توی مغزش.
_من که اذیتش نکردم.یه وقتایی خیال میکرد تنهاست،اما من و مهرداد اطرافش بودیم.
_از اول باید این کار رو میکردین،نه الان که به اندازه کافی قاطی کرده!
_محمد تو پای گود نشستی و میگی لنگش کن،نمیدونی تو این مدت چقدر بد بختی کشیدم.
_خوب کشیدین که کشیدین،چشمتون کور،باید مواظبش میشدن که زن اون مرتیکه نشه.
_تو هم جزو ما بودی!یادته ولش کردی و رفتی!
_این مزخرفها که به هم میبافی یه قرون ارزش نداره!ما همه مون مسول بد بخت کردن پریا هستیم.من سهم خودم رو میپذیرم و حاضرم تا آخر عمر قلامیشو بکنم،اما کو...کو کسی که حتی به من نگاه کنه!تنها کاری که از دستم بر اومده این بود که ازش دوری کنم که ریختمو نبینه و حرص نخوره،گرم چه خیلی سخت بود.تو هم شونه خالی کردی،نباید دنبالم میومدی!
روی زمین سرد پشت در دراز کشیدم.کارنامه چند سال بدبختی داشت ورق میخورد.محمد میانداخت گردن مهدی و مهدی خراب میشد سمت سرنوشت.چه وقت از روز بود؟محمد چرا اینجا بود؟پس چرا تنها بود؟الهه خانم کجا بود؟
صدای پایش را حتی در تاریکی هم میشناختم.ایستاد و گفت:تو با احساسات من و پریا بازی کردی بچه،میفهمی چی میگم؟طرحی که تو پیاده کردی داشت به قیمت جون پریا تموم میشد.بالایی که سرش آوردی،ممکنه اثرش تا آخر عمر باقی بمونه،دعا کن معجزه بشه،آخه پسر،مگه تو روانشناسی که سر خود رفتی رو مغز این طفلک کار کردی؟
_خیال کردم اگه حسادتش تحریک بشه،یادش میافته دوستت داره!همه کارهاش لجبازی بود با خودش.
_باید با من مشورت میکردی!به خیالت من کی هستم مهدی؟یه آدم دست و پا چلفتی که هر کار دلت خواست بکنی،اما به روت نیارم؟هنوز منو نشناختی!
_راست میگی،تازه دارم میشناسمت.تاحالا تصورش رو هم نمیکردم دستت رو من بلند بشه.پسر دستت خیلی سنگینه!دکتر که نباید انقدر بی رحم باشه!
_هنوز اون روم بالا نیومده!کتکی که به مرتضی زدم یک هفته فرستادش بیمارستان.تو رو باد زدم و اینقدر اوراق شودی!
_بدم زدی که دو تا از دندونام شکسته و لبم پاره شده؟ناآ سلامتی من ازت کمک خواستم،هم چین فکمو پیاده کردی که بعد از یه هفته هنوز خونش بند نیومده.
_حقته مهدی!باید میکشتمت.برو خدا رو شکر کن که راست راست داری جلوم راه میری،اگه به خاطر ٔگل روی خواهرت نبود،شل و پالت میکردم.یه هفته که چیزی نیست.
_روی زمین قلت زدم.یک هفته در بی هوشی به سر برده بودم؟مهدی از دست محمد کتک خورده بود!هرگز تصورش را نمیکردم که محمد خشن و وحشی باشد.صدای پچ پچ بلند تر شد.
:یادت باشه داداش کوچیکه،اگه یه مو از سرش کم بشه تمام موهاتو دونه دونه از سرت میکنم و جلوی چشات آتیش میزنم.
_محمد بسه دیگه ،هر کاری کردم به خاطر تو بود.
_گفتم غلط کردی،بازم میگم گوه خوردی به فکر من بودی!من از هیچ کس کمک نخواستم.اگه دوست و رفیق بودی،اگه مرد و مردونه دنبالم اومدی،اگه خواستم با هم باشیم،فقط و فقط از صدقه سر پریا بود...اینو هیچ وقت فراموش نکن.پریا منتش تا آخر دنیا سر من هست!حالا هم پاشو اینقدر ننه من غریبم بازی در نیار،دست و صورتتو بشور ا آماده باش که وقتی به هوش اومد،حقیقتو صاف و پوست کنده بهش بگی!
_یک هفته هست که نرفتم اصفهان...همه برنامه هام به هم خورده.
_به درک،تا پریا بلند نشه،حق نداری پاتو از تهرون بیرون بذاری!
گفتن چه حقیقتی آن قدر مهم بود که محمد و مهدی به جان هم افتاده بودند!خواب میدیدم یا بیدار بودم که محمد داشت از من طرفداری میکرد.مهدی به صدای بلند گفت:تصورش رو هم نمیکردم به خاطر خواهرم دوستم داشته باشی محمد!تو دوست دوران بچگی منی.یادت رفته؟من تو رو به خاطر خودت دوست دارم!
_دوستی خاله خرسه؟خیال میکنی محمد کیه؟یه بی عرضه که تو نقشه بکشی و خواهر تو،رو لج لجبازی ،بفرستی سراغش؟به فکرت نرسید من هم به اندازه خودم غرور دارم و از این حقه بازیها خوشم نمیاد؟نه داداش،اگه جدایی من و پریا تا آخر دنیا طول میکشید،زن بگیر نبودام.منتظرش میموندم تا خودش منو ببخشه و بیاد سراغم.اگه نمیومد هم کاری به کارش نداشتم.اون روز هم که شنیدم میخواد شوهر کنه و جوش آوردم.بعدش پشیمون شدم.اختیار هر کسی دست خودشه.نگاه کن ببین به چه روزی افتاده؟اون منو دوست نداره،مطمئنم میخواد سر به تنم نباشه،اما حسادت زنانه روحشو زخمی کرده!چرا گفتی دارم زن میگیرم؟مرض داشتی؟مگه من بازیچه دست تو یه الف بچه هستم؟
_خواستم دست از لجبازی برداره.به خدا محمد هنوز هم دوستت داره.نمیدونم چرا انقدر عوض شده!
_مهدی من پریا رو بهتر از تو میشناسم.یادته میگفتی به خاطر من طلاق گرفته؟من خاطر جمع بودم آدم بی معرفتی نیست و تا آخر عمر کنار اون عوضی میمونه.تو باعث شودی به شک بیفتم و برم بیمارستان و پرونده پزشکیشو بکشم بیرون.طفلکی با این هیکل استخونیش یه کلمه به هیچ کس حرفی نزد که چه بالایی به سرش اومده.هنوزم کسی نمیدونه چرا طلاق گرفته!من مطمئنم دلیلش کتک خوردن نبوده!نجابت پریا رو هیچ دختری نداره!
_حالا باید چی کار کنیم؟
_باید بشینیم و منتظر باشیم،شاید دلش برامون تنگ بشه.
_اگه هوش نیاد چی؟
_هوش میاد ،علایم حیات داره.زندست.فقط دلش نمیخواد زندگی کنه.احتیاج به،یه محرک قوی و انگیزه زندگی بخش داره!دیروز که معاینهاش کردم،همه چیزش خوب بود.
_به نظرت بهتر نیست برگردونیمش بیمارستان؟
آه محمد دلم را لرزاند.باور نمیکردم مهدی بی رحمانه دلم را شکسته باشد.مهدی سنگدل نبود،حتما به دلیل محکمی آزارم داده بود.صدای پای مهدی که داشت به اتاق نزدیک میشد ،همچون پتک توی سرم میکوبید.محمد گفت:من باید برم کار دارم،تلفنو وصل نکن،پریا به سکوت احتیاج داره.داروهاشو به موقع بده و وقتی هم میری تو اتاق،پا برهنه برو.سرم تموم نشده بر میگردم.شربت ویتامینشو دوباره بده بخوره.
در آپارتمان و در اتاق هم زمان داشت باز میشد که در به پایم گیر کرد و کاملا باز نشد.مهدی فریاد زد:یا قمر بنی هاشم!
گیج و منگ بودم.کشیده شدم روی زمین،و رفتم روی دستهای محمد و مهدی.چشمهایم تار بود.هالهای از محمد را میدیدم که بالای سرم ایستاده و مچم توی دستش بود.بدنم داغ بود.یک قطره اشک چکید روی صورتم که انگار دریائ از محبت سرازیر شد به سوی بدنم!محمد به صورتم خیره شده بود و زیر لب خدا را شکر میکرد.برگشت سمت مهدی و گفت:الکل بیار.امروز نمیرم بیرون،میخوام وقتی به هوش میاد اینجا باشم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید