نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۶:
حیاط از باران شب گذشته خیس بود.آسمان یک پارچه خاکستری تیره بود.تا یادم میآمد،عشق محمد با اندوه همراه بود.یاد او همیشه آزارم داده بود و از آزارش هم لذت برده بودم.با حرفهایش دلخوش شده بودم و هنوز اطمینان نداشتم توی خواب و روی و هذیون تب شنیده بودم یا نه.
مهدی،صبح که میرفت،سفارش کرد که از تخت پایین نیایم،اما من آمدم و در اولین فرصت رفتم سراغ قوطی یادگاریهای گذشته.سوزنی کلفت برداشتم و تسبیح خودم و محمد را به نخ کشیدم.نخها از داخل هم رد شدند و دو تسبیح،زنجیروار،وصل شدند به یکدیگر.منگوله ها سر جایشان دوخته شد،درست مثل روز اولش.با این تفاوت که دو تا تسبیح از توی هم رد شده بودند و نمیشد جدایشان کرد.هر دو تا را گذاشتم توی کیفم .باید میرفتم سراغ محمد.آن چه در حالت خواب و بیداری شنیده بودم،آنقدر دلچسب بود که تا آخر دنیا میشد دنبالش رفت و بقیهاش را پیدا کرد.حس راه رفتن نداشتم.هنوز هم سرم گیج میرفت.مهدی سفارش کرده بود بمانم و منتظرش باشم.گفت که هزار حرف برای گفتن دارد،اما من طاقت نداشتم،باید میرفتم و محمد را میدیدم.
دلهرهای عجیب داشتم.به نظرم رسید که شاید از وقت صبح نباشد!بود یا نبود تفاوتی نمیکرد،آنقدر پشت در مینشستم و منتظر میماندم تا بیاید.اولین تاکسی سوارم کرد.وقتی به کوچه خلوتی رسیدم که خانه محمد در آن قرار داشت،از دور دیدم که الهه خانم در حال قفل کردن در است.معلوم بود که هیچ کس در خانه نیست که در را قفل میکند.فریاد کشیدم:صبر کنید!
برگشت و پرسید:با من بودید؟
رفتم جلوتر و گفتم:من پریا هستم،آقای طلا چی نیستن؟
بر روی پله های نمناک نشستم تا نفس تازه کنم.الهه پرسید:شما حالتون خوب نیست؟آقای دکتر نیستن.
_کی میاد خونه؟
_نمیدونم ،معلوم نیست.
الهه کلید انداخت،در را باز کرد و گفت:شما برین تو استراحت کنین،در اتاق آقای دکتر همیشه بازه.هر وقت حالتون جا اومد و خواستین برین،در رو به هم بزنین.من خیلی کار دارم،وگرنه نمیرفتم.
چند تا پله پایین آمدم تا وارد حیاط شدم.وارد اتاق محمد شدم.در اتاق محمد که پر بود از بوی نم،نور کم،وسایلی اندک و بسیار ساده،تار،کتابهای کنج دیوار و عکس بچگی من و زری که سر طاقچه بود و قبل ندیده بودمش.رفتم توی اتاق و پرده را کنار زدم.رفتم کنار تخت نشستم.مهم نبود چه قدر منتظر میماندم،در زیر سقفی که او نفس میکشید،داشتم عاشقانه از لحاظات لذت میبردم.دست بردم زیر تخت،همان سجاده قدیمی بود.باز کردمش،تسبیح نداشت.دوباره بستم و گذاشتم زیر تخت.سرم سرعت خرد روی بالش محمد و خوابم برد.ساعتها عمیق و بی حس و خیال خوابم برد.وقتی چشم باز کردم،دیدم هوا کاملا تاریک شده است.در و پنجره کیپ تا کیپ بسته بودند.صدای پا میآمد.از لایه پلکهای نیمه بازم اندام قوی و مردانه محمد را دیدم .نفسی از سر اسودگی کشیدم.محمد ایستاده بود و ناباورانه نگاهم میکرد.صدا زد:پریا،اینجا چه کار میکنی؟حالت خوبه؟
سرم سنگین بود و به سختی از بالش کنده شد.سلام کردم.آمد توی اتاق و در را پشت سرش بست.لامپ رو روشن کرد.نور چشمم را زد.بلافاصله کلید برق را زد و چراغ خاموش شد.نزدیکم آمد و آهسته پرسید:پریا از کی تا حالا اینجایی؟باورم نمیشه اومده باشی اینجا!سرتو گذاشتی روی بالش من!
_ساعت چنده محمد؟
خندید،از همان خندههایی که توی قاب پنجره اتاقم تحویلم میداد و سر به سرم میگذاشت.وقتی خندههایش تمام شد،گفت:مهدی بد بخت داره در به در دنبالت میگرده دختر!حقشه،باید نقره داغ بشه!
رفت نشست کنار تلفن ،شماره گرفت و گفت:مهدی خونه ای؟پریا اینجاست،پاشو بیا...اره،حالش خوبه...چرا داد میزنی؟خوب کرد که اومد!
در فاصله هر جمله بر میگشت،نگاهم میکرد و لبخند میزد.تصویرش داشت تار و کدر میشد که دراز کشید روی زمین.آامد بالای سرم و پرسید:داروهاتو خوردی؟
در آن تاریکی،اگر چشمهایش برق نمیزد،نمیدیدمش.همه اطرافم میان غبار تیره رنگ محو شد.تنها چشمهای محمد بود که برق میزد و میدیدمش.با لشش را از روی تخت برداشت و گذاشت زیر سرم.همچنان که محو حرکت خوشایند صورتش بودم،پلکهایم خود به خود بسته شد.به خوابی شیرین و سنگین فرو رفتم.انگار وزن نداشتم.صدای نفس زدن میآمد و زمزمهای ملایم.محمد در گوشهای از اتاق بر سر سجاده نشسته بود و داشت دعا میخواند.به سختی غلت زدم.آهسته پرسید:بیداری پریا؟
_مهدی کجاست؟من کجام؟
_مهدی رفته غذا بگیره.تو هم خونه خودتی.
آمد بالای سرم و خیره شد به چشم هایم.دلم میخواست دستهای مهربانش را لمس میکردم.نیم خیز شدم،و شانه هایم را به زمین نزدیک کرد و گفت:بخواب،اگه ناراحتی،برم بیرون.
_نه،نرو بمون!
خندید و آه کشید.حال خودم را نمیفهمیدم،درست مثل او که گاه میخندید و گاه آه میکشید.نبضم را گرفت و گفت:چرا به سلامتیت اهمیت نمیدی؟از صبح تا حالا اینجا بودی و لب به غذا نزدی!خوب ضعف کردی!تو چیزیت نیست،فقط دلت میخواست منو بکشی!
پس از مدتها دلم میخواست صدایش کنم،اما زبونم بر نمیگشت،خجالت میکشیدم.به سختی گفتم:محمد!...
با صدایی لرزان پاسخ داد:جانم،جانم پریا...تو باید خوب بشی...منو ببخش که در حقت کوتاهی کردم.ای کاش میتونستم توضیح بدم که چقدر ناراحتم!
لرزشی خفیف قلبم را تکان داد.محمد داشت زندگی و عشق را به من بازمیگرداند.مثل برق گرفتهها ،چشمهایم را باز کردم که بهتر ببینمش.چشمهای محمد از اشک شفاف بود،گفتم:فکر من نباش،چراقو روشن کن!
_تو خودت یه پارچه نوری!اتاقم امشب روشن شده...هر شب مثل قبر تنگ و تاریک بود،اما حالا اومدی،صفا آوردی،عشق آوردی.کاشکی زودتر میآمدی پریا!نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
دلم میخواست گریه کنم.بغض داشتم،اما اشکم نمیآمد.گفتم:تسبیحتو آوردم محمد.
_همون که پاره ش کرده بودی؟
_همون که مرتضی پارهاش کرد!درستش کردم.مثل اولش شده...کیفم کجاست؟
دست برد زیر تخت،در کیفم باز شده و محتویاتش ریخته بود بیرون.خندید و گفت:دل و روده ش ریخته بیرون!چی میخوای؟
_گذاشتم تو زیپ بغلش،بردارش.
دو تا تسبیح همزمان،دنبال هم از کیفم در آمدند،خندید و پرسید:این چه جور تسبیهیه؟تسبیح دوقلو؟
_یکیش مال منه که تو پارهاش کردی!یکیش مال توست که مرتضی پارهاش کرد.هر دو تاشون مال تو.مگه نیومده بودی دنبال تسبیحت!
_خیال کردی اون روز اومده بودم دنبال تسبیح؟اومدم دنبال خودت دختر!تحویلم نگرفتی،دلم شکست.حقم بود،مهم نیست.
مدتها بود آنطور به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهمن توی تاریکی به هم گره خرد.محمد خندید و گفت:دستتو ببر زیر رو بالشی،یالا زود باش!
دست کردم زیر رو بالشی،منگوله تسبیح سرد و نمناک لغزید و سرعت خرد افتاد زمین.گرفتم توی دستم.
_این چیه؟
_تسبیح تو که همیشه ماله منه،اینه،نه اون که پارهاش کردم.چیزی که از دست تو گرفتم به قدری برام عزیز بود که هر شب به یاد تو لمسش میکردم و از خدا میخواستم یه بار دیگه،مثل گذشته ها،به چشم هم نگاه کنیم،و آرزو میکردم یه بار دیگه موهتو ببینم!اگه تو تسبیح منو نمیخوای،میگیرمش؛اما تسبیح تو رو پس نمیدم!
بغضم داشت میترکید .دلم هوای گریه داشت و حرفهای محمد داشت مرا به زندگی بر میگردند.زدم زیر گریه و پس از مدتها،عقدههایم را خالی کردم.محمد مثل همیشه عصبانی شد و گفت:هنوزم گریه ات توی استینته؟
بلند شد یک لیوان آب آورد گذاشت کنار دستم.دست برد زیر بالش و سرم را بالا آورد.محمد دست و پایش را گم کرده بود و میترسید حالم بد تر شود.فریاد زد:بسه دیگه!حالم داره به هم میخوره.هم خودتو کشتی،هم داری منو میکشی!تو ضعیفی پریا،نباید اعصابت ناراحت بشه.یه کار نکن خواب آور بهت تزریق کنم!
مچ دستش را گرفتم و گفتم:نه محمد،نمیخوام بخوابم.مدتهاست گریه نکردم.اشکم خشک شده بود.چشمهام داشت کور میشد.دلم داره میترکه.باید گریه کنم.
_خیله خوب،گریه کردی دیگه...بسه دلم خون شد!یه کم آب بخور و بخواب.
ساعتی بعد که آرام شدم مهدی آمد.دست گذاشت روی پیشنیم.پرسیدم:مهدی اومد؟
_فرستادمش بالا با احمد صحبت کنه...زبونش فقط برای من و تو درازه!یه ماهه قراره بره خواستگاری الهه و هی این دست و اون دست میکنه!
_شام خرید آورد گذاشت تو یخچال.منتظر بودم بیدار بشی گرم کنم و با هم بخوریم.امشب مهمون داداش خسیست هستیم.پسره نم پس نمیده،کشتمش تا راضی شد چلو کباب بگیره.میخواست کوبیده بگیره با نون سنگک که زدم تو سرش و گفتم:حیف نون امشب باید چلو کباب بخوریم،نترس فردا مهمون من!امشب نمیخوام از پریا چشم بر دارم.
محمد حرف میزد،چراغ خاموش بود و من از حضورش داشتم لذت میبردم.رفت سمت تارش و پرسید:سرت درد نمیگیره یه کم تار بزنم؟
_بزن محمد،همون آهنگی که توی زیر زمین میزدی!
_پس یادته نه!خودم ساخته بودمش!
_اسم آهنگ چیه؟
_پریای من!
_خیلی قشنگه،همیشه دوستش داشتم،هنوزم ریتمش یادمه.
_خیلی چیزا یاد گرفتم که بزنم.اما این یکی خاطره انگیزه.
شروع کرد به نواختن.چشمهایم را بستم و به روییای شیرین فرو رفتم.هر زخمهای که به تار میزد،زخمی از دلم برداشته میشد و حس میکردم هر لحظه بیشتر به او نزدیک میشوم از تاریکی خسته شده بودم و دلم میخواست هنگام تار زدن ببینمش.ارزوییی که از بچگی داشتم.گفتم:محمد.
صدای تار قطع شد و سریع گفت:جانم.
_چراقو روشن کن.
بلند شد،رفت سمت دیوار و کلید برق را زد.برگشت و نگاهم کرد.وهمه عجیبی داشتم نگاهش کنم،اما هر چه خجالت میکشیدم مهم نبود،ارزشش را داشت.آمد و کنارم نشست،با فاصلهای کم به توری که با هم تماس ندااشته باشیم.لبخند زد.مات و مبهوت نگاه شرمگینش بودم که دست و پایش را گم کرده بود و داشت سرخ میشد.به موهای بغل گوشش دست کشید و گفت:خیلی پیر شدم پریا.موهام هم سفید شدن.تو پیرم کردی دختر!
همان تور که نگاهمان به هم گره خورده بود آهسته گفتم:درست مثل همون روزا...همون نگاه...همون عشق قدیمی...محمد هنوز هم دوستم داری؟یادته با هم قول و قرار داشتیم؟
آه کشید و چشمهایش برق افتاد:آره عزیزم.من هنوزم متعهدم.تا آخر عمرم قول و قرارم یادم نمیره.
دلم میخواست اقرار به دوست داشتنم میکرد،اما مثل گذشتهها که گفتن این کلمات برایش سخت بود.شرمگین سرش را انداخته بود و آهسته آهسته با خودش حرف میزد،پرسیدم:چیزی گفتی محمد؟چرا بلند حرف نمیزنی!
_میدونی پریا،این تربیت قدیمی و حجب و حیای لعنتی،خودمو هم کلافه کرده.دلم میخواست میتونستم احساسمو بیان کنم.اما،نمیتونم.منو ببخش.هیچ وقت نتونستم اونطور که تو دلت میخواست ابراز علاقه کنم.
سرش هنوز پایین بود و رنگ به رنگ میشد و من داشتم لذت میبردم از حرکاتش.
حرفش که تمام شد گفتم:هر تور که باشی،دوستت دارم محمد.سرش را بالا آورد.سرخ شده بود و لبهایش از هیجان داشت میلرزید.خندید و گفت:واقعا جلوی تو کم میارم.
دستهایش را آورد جلویم و گفت:ببین،دارم میلرزم.خاک بر سرم که انقدر دست و پا چلفتی هستم،نفسم داره بند میاد.
هر دو داشتیم میخندیدیم که مهدی آمد تو.چپ چپ نگاهم کرد و یکراست رفت نشست کنج اتاق.اوقاتش تلخ بود و حرف نمیزد.محمد هی حرف میزد و شوخی میکرد و او ساکت و غم زده،کز کرده بود گوشه اتاق.شب که برگشتیم.پرسیدم:مهدی اتفاقی افتاده؟خیلی گرفته ای!
_داداش بگو چته!حرف بزن مهدی چی شده!
گوشم روی قلبش بود و میشنیدم که تعداد ضربانش هر لحظه بیشتر میشد.وهمهای گنگ از چیزی داشت که به تور حتم به من مربوط میشد.دلم شور افتاد.آن شب به قدری شاد و رها بودم که دلم نمیخواست لحظهای آرامشم به هم بریزد.گفتم:داداش،من امشب سر حالم.خوب خوبم.تو چته؟
صدایش انگار از ته چه در میآمد.آهسته و با تردید گفت:باید بهات حرف بزنم.میترسم ناراحت بشی.شاید بهتر باشه حالا هیچی نگم!
_بگو داداش.بگو تا حالت خوب بشه.
_پریا امشب نه.نمیخوام شادیتو به هم بزنم.
_مگه امشب چه خبره؟چی میخوای بگی؟
نگاهش از تلویزیون برگش به سمت من.نگاهی که غمگین بود و بغض داشت:پریا ،منو ببخش،خیلی اذیتت کردم.به تو دروغ گفتم که محمد داره زن میگیره.حتما حالا دیگه خودت فهمیدی!به خدا نمیخواستم آزارت بدم.
دست گذاشتم روی لبهاش:مهدی تو تنها مونس من بودی و هستی.بهتره هیچ حرفی نزنی...خودتو ناراحت نکن داداشم.
_باید بگم پریا،اومدم کمک کنم،گند زدم.باعث شدم این همه وقت مریض باشی.
_همه چیزو میدونم.لازم نیست انقدر توضیح بدی.این قدر خودتو ملامت نکن.
_پریا،من با `جون تو بازی کردم.
_او`زش باعث شودی که من به خودم بیام.زندگی اون جوری چه فرقی با مرگ داشت؟تو کاری کردی که از دست هر کسی بر نمیاومد.بمیرم الهی که به خاطر من کتک خوردی.تو در حقم پدری کردی.دروغت روشنم کرد.تازه وقتی حسادتم ٔگل کرد،فهمیدم تا سر حد جنون به محمد علاقه دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم.
چشمهایش برق زد.محکم در آغوشم گرفت.باور نمیکرد کاری که انجام داده تا این حد موثر بوده!مهدی مات و مبهوت بود،داشت اشکش سرازیر میشد که دست بردم به سمت مژههای پر پشتش.
_داداش از الهه بگو،خیلی خوشحالم.امشب بهترین شب زندگی منه.

پایان فصل۲۶
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید