
05-25-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فصل ۲۷:قسمت اول
کمبود وزنم ،با ویتامینهایی که محمد تجویز کرد و مهدی به زور به خردم میداد،داشت از بین میرفت.تنبل شده و از بس غذای آماده خورده بودم،حس و حال غذا درست کردن نداشتم.تفریحم شده بود رفتم پشت پنجره آشپزخانه و زًل زدن به خیابان که باران پاییزی آن را نمناک کرده بود.یاد پاییز سال گذشته که میافتادم ،نفسم بند میآمد.نفس راحتی کشیدم و از کنار پنجره آمدم به سمت تلفن که مدتها بود داشت زنگ میزد.
صدای محمد تکانم داد.از شبی که رفته بودم و دوباره عشق را با هم مشق کرده بودیم و روحیه گرفته بودم،ندیده بودمش.با آرامش همیشگی گفت:خیلی دیر بر داشتی،دلم شور افتاد.
_دم پنجره آشپزخونه بودم.
_هنوزم انگار ضعف داری!داروهاتو میخوری؟
_شکمم شده داروخونه،خیلی بهتر شدم.
_خدا رو شکر.ناهار چی داری؟
محمد عاشق قورمه سبزی بود.گفتم:
_پلو خورش قورمه سبزی درست کردم.
_پس میارزه امروز نرم دانشگاه!
دلم فرو ریخت.گوشی را که گذاشتم،یکسر رفتم سراغ فریزر.یک ساعت به زهر مانده بود و جا افتادن قورمه سبزی وقت میگرفت.به یک چشم به هم زدن گوشت و لوبیا و سبزی قورمه توی دیگه زود پز روی اجاق گاز بود.برنج خیس کردم که تلفن دوباره زنگ زد.مادر بود .هر روز زنگ میزد و حال و احوال میکرد.عجله داشتم و تند تند حرف میزدم،کنجکاو شد و پرسید:کسی اونجاست پریا؟
_نه مامان چطور؟
_اگه ناهار نداری پاشو بیا اینجا!
_همین الان در دیگه زود پز رو بستم.قورمه سبزی درست کردم.
_الان چه وقت قورمه سبزی درست کردنه؟لنگ ظهره!
_مامان مهدی دیر میاد،منم تنها غذا نمیخورم.
با دست پاچگی حرفهایم را زدم و با مادر خداحافظی کردم.وقتش رسیده بود که دستی به سر و صورتم بکشم.مدتها بود حتی به خودم نگاه نکرده بودم.به سرعت دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباس هایم.شور و شوق نوع جوانی دلم را زیر و رو میکرد.هنوز لباس نپوشیده بودم که زنگ زدند.در آپارتمان را باز کردم و رفتم اتاق عقبی.محمد آمد تو و صدا زد:کجایی پریا؟صابخونه!
به سرعت لباس پوشیدم و آمدم بیرون و سلام کردم.برگشت نگاهم کرد.دسته ٔگل ر`ز کرم رنگ و جعبهای شیرینی بر روی میز آشپزخانه بود.لبخند زد و پرسید:مزاحم شدم؟خوبی؟
لبهایش به خنده باز بود و گفت:بوی قورمه سبزیت تا سر خیابون میاد.
_گرسنه ای؟هنوز جا نیفتاده.
_هر چی باشه از غذای دانشگاه بهتره.
دنبالم آمد آشپزخانه.انگار بلد نبودیم با هم حرف بزنیم.من سکوت کردم و نشستم پشت سندلی و او رفت پشت پنجره.چای که دم کشید،خواستم از جایم بلند شوم که گفت:تو بشین.من میریزم.
از پشت محو تماشایش بودم.دلم پر میزد فقط راه برود و نگاهش کنم.برگشت و پرسید:سینی کجاست؟
فنجان چای دستش بود و محو نگاهم که گفتم:بذارش روی میز.سینی نمیخواد.
نشست رو به رویم و گفت:همون چشمهای سبز رویایی،همون نگاه شیرین و جذاب.پریا هنوزم باورم نمیشه یه بار دیگه در کنار هم هستیم!
چشمهایم پر از اشک شد.بغضی شادی بخش داشتم.لبخندم با اشک چشمم جور در نمیآمد.گفتم:منم باور نمیکنم.
سرم زیر بود و داشتم با فنجان و نعلبکی ور میرفتم که پرسید:چرا حرف نمیزنی؟از بس ورّاجی کردم،فکم خواب رفت!
_چی بگم!
_هرچی دلت میخواد عزیزم.فقط حرف بزن.
خیس عرق بودم،از ضعف بود یا از شرم،خدا میدانست.عادت نداشتم آنقدر نگاهش کنم.باورم نمیشد مقابلم نشسته و دارد با نگاهش ستایشم میکند.به جز آه کشیدن کاری از دستم بر نمیآمد،گفت:چاییت سرد نشه.خیلی ساکتی.
منتظر بودم حرف از ازدواج بزند،انگار داشتم مثل گذشته میشودم که صبور نبودام و دائم از دستم عذاب میکشید.
_حالت که بهتر شد،برات کتاب و جزوه میارم.وقتو نباید از دست بدی،چشم به هم بزنی میشه سال دیگه!مطمئنم سال آینده قبول میشی.
_زیاد فکرش نیستم.انگار دیگه برام اهمیت نداره!
خندید و پرسید:چرا؟تو که خیلی دوست داشتی دانشگاه بری!
_شرایط روحیم فرق کرده.تو نمیدونی من...
حرفم را قطع کرد،انگار طاقت نداشت به درد دل و گلههایم گوش کند.
_میدونم خیلی صدمه خوردی!بهتره اصلا به گذشته فکر نکنی.همش کابوس بود و تموم شد.
_نمیتونم محمد.خیلی سخته.
_اگه فراموشی نباشه،آدم زیر بار غم و غصه هلاک میشه.بهتره به آینده فکر کنی،آینده شیرینی که من و تو با هم میسازیم.
نفس عمیقی کشیدم.گفت:فقط به من یه کم فرصت بده تا خودم رو جمع و جور کنم.
فنجان را در نعلبکی کوبیدم و با صدای خفه گفتم:بازم فرصت!عمرم تموم شد محمد!
_عصبانی نشو پریا،موقعیت منو درک کن.
حرفهای آن شب کنار پنجره اتاقم عینا داشت تکرار میشد.یک لحظه چشمم را بستم و خجالت را گذاشتم کنار و با بغض گفتم:همیشه من باید موقعیت تو رو درک کنم!پس تو کی میخوای بفهمی چه موقعیت فکری وحشتناکی برام درست کردی.اصلا میفهمی چی دارم میکشم محمد؟مثل چند سال پیش که انداختیم توی آتیش و رفتی دنبال درس و زندگیت،حالا هم همون حرفها رو داری تکرار میکنی!طاقت ندارم محمد!دیگه اون پریای سابق نیستم.نه صبوری دارم،نه حرف حساب سرم میشه!
چشم هایش پر اشک شد.سعی میکرد آرام حرف بزند و من شده بودم یه گوله آتیش.نفس نفس میزد و زًل زده بود به صورتم که هر لحظه از عصبانیت سرخ تر میشد.آهسته گفت:پریا،من هنوز وسط راه هم نرسیدم...حالا حالاها باید درس بخونم خیر سرم،رفتم یه رشتهای میخونم که سر از ناکجا آباد در میاره.نه کار و زندگی درست و حسابی دارم،نه جا و مکان مناسب!میگی چه کار کنم،درسمو وسط کار ول کنم؟
_همین جا زندگی میکنیم.
بلند شد رفت سمت پنجره.زیر لب با خودش حرف مزید که نمیشنیدم.پرسیدم:چی داری میگی؟بلند حرف بزن.
برگشت.نگاهش غم داشت.آرام و آهسته گفت:انتظار داری بیام و تو خونه مرتضی زندگی کنم؟
بلند شدم و رفتم کنارش.گفتم:اینجا خونه منه.حقم بیشتر بود،اما من گذشت کردم.
فریاد زد:پولشو که اون نامرد داده.هوای اینجا برای من نجسه پریا!اگه به خاطر تو نبود،پامو نمیذاشتم توی خونهای که اون بی شرف خریده!
_خیله خوب،عصبانی نشو.میریم همون خونه مجردی تو.توی همون یه اتاق حاضرم تا آخر عمر کنارت زندگی کنم.
_پریا چرا منطقی فکر نمیکنی؟یه دفعه بهت گفتم که خوشبختی...
فریاد زدم:آره،گفتی که خوشبختی یه جعبه شیرینی نیست که پولشو بدی و بشینی راحت بخوریش.از این حرفها خیلی شنیدم،اما به قدری بدبختی کشیدم که دیگه حاضر نیستم یه لحظه زندگیمو هدر بدم.من تازه پیدات کردم...این دفعه مثل قبل نیست که راحت رهام کنی و بری دنبال هدفت!
_میگی چی کار کنم؟
خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:باید با من عروسی کنی.دیگه طاقت جدایی رو ندارم.
گریهام گرفته بود.کلافه آمد و روبه رویم نشست.گفت:بسه دیگه انقدر آبغوره نگیر.یه روز طاقت نیوردی حرف از گرفتاری و دردسر نزنی!
_محمد!...
_جانم ،جانم ،تو رو خدا یه کم فکر کن.
_عروسی با من دردسره؟خسته شدم انقدر فکر کردم.
_تو که تا اینجاش صبر کردی،یه ذره دیگه دندون رو جیگر بذار تا یه خاکی به سرم بریزم.
جیغ زدم:چه قدر صبوری؟؟تا حالا از من پر طاقت تر آدم دیدی؟
دستپاچه شده بود.بلند شد رفت سراغ کابینتها یه لیوان پیدا کرد.آب آورد و گفت:بخور و انقدر هم گریه نکن.خدا نکرده حالت بد میشه ها.چه غلطی کردم که اومدم!
_محمد به من حق بده.من خیلی بد بختی کشیدم!
_خیله خوب،بهت حق میدم.حالا یه کم آب بخور،بدن با هم حرف میزنیم.
تا وقتی غذا حاضر شد دیگر هیچکدام حرف نزدیم.سر میز غذا،سکوت سنگین اتاق را جملهای که محمد گفت شکست:خیلی وقت بود غذا به این خوشمزگی نخورده بودم.
تا به هم نگاه کردیم،خنده من گرفت.دلم نمیخواست آن لحاظت پر شور تمام شود.پسیدم:محمد چقدر باید صبر کنم؟بگو تا جونمو نگرفتی!
به پشتی صندلی تکیه داد،قاه قاه خندید و گفت:خوشم میاد که تو منو مثل موم تو دستهای قشنگت فشار میدی و به هر شکلی که دلت میخواد در میاری.
پس از سکوتی کوتاه که هر دو به هم خیره شده بودیم،چشمهایش از نعم اشک برق افتاد.گفت:پریا اگه میخواندام ،خیال نکنی سختی نکشیده ام!فکرشم نمیکردم از اون بی شرف طلاق بگیری.راستی چی شد که ازش جدا شودی!
بلند شدم و آهسته گفتم:نمیخوام در بارهاش حرف بزنم.
_ولی من حق دارم بدونم.
_فکر کن هیچ اتفاقی نیفتده...خدا هر دوی ما رو محک زد و دوباره فرستادمون کنار هم.
_تو خیال میکنی که برای من آسون بود؟من بابت این اتفاقی که میگی خیال کنم نیفتاده زجر کشیدم!میفهمی؟
برگشتم و نگاهش کردم.اشکش نزدیک بود سرازیر شود.با عصبانیت گفتم:من حوصله این حرف هارو ندارم.به قول خودت گذشته مرده،باید خاطراتو دور بریزیم.
با دست محکم کوبید روی میز و گفت:هر وقت حالت خوب بود باید برام تعریف کنی این مدت...
فریاد زدم:که چی بشه؟چی رو میخوای بدونی؟
_من حق دارم پریا،حق دارم بدونم اون نامرد...
_انقدر پشت سر برادرت حرف نزن!اونم یه مرد لنگه تو...
مات و مبهوت و ناباورانه نگاهم کرد و پرسید:ازش دفاع میکنی؟از اون بی شرف که زندگی ما رو به هم ریخت؟
_محمد تو هیچوقت مرتضی رو نشناختی!اگر چه ازش متنفر بودم...مرد بدی نبود.
_کتکهایی که بهت زد چی؟همه رو فراموش کردی؟
_شاید تقصیر خودم بود که زن اون بودم و فکر تو توی سرم بود.
_یعنی تو بخشیدیش؟
_بخشیدمش...و تو هم باید ببخشیش.
_برادرم به من خیانت کرد.اون میدونست من دوستت دارم ولی...
_محمد مرتضی سعی خودشو کرد..به هر حال ،ما زیر یک سقف زندگی میکردیم.
_حتی اگه بمیرم هم مرتضی حق نداره بیا سر قبرم!فهمیدی پریا؟
هنوز داشتی حرف میزدیم که صدای زنگ آمد.رفتم در را باز کردم.مهدی پشت در بود.پرسیدم:مگه کلید نداری؟
به محمد نگاه کرد و گفت:کلیدمو جا گذاشتم.ناهار قورمه سبزی پختی؟
با محمد سلام علیک سردی کرد و دنبالم آمد توی آشپزخانه.ناهار خورده،نخورده بلند شد و گفت:یه چایی بریز بخورم گورمو گم کنم.
محمد تلویزیون را خاموش کرد و آمد به آشپزخانه،دست روی شانهاش گذاشت و گفت:مهدی چته؟
_هیچی.
_یه چیزیت هست...زودتر بگو که حوصله چک و چونه زدن با تو یکی رو ندارم!
مهدی بلند شد رفت به اتاقش و با ساک برگشت بیرون.بدون اینکه به محمد نگاه کند گفت:پریا من رفتم...مادر و مهرداد شب میان.
رفت سمت در.محمد هاج و واج داشت نگاهش میکرد.رفت مقابلش ایستاد و گفت:میگی چه مرگته یا...
مهدی دنباله حرفش را گرفت و گفت:بزن!بزن داداش چونه مو داغون کن!جای مشت قبلی خوب شده.
تنم لرزید.رفتم دم در،میانشان ایستادم و داد زدم:چتون شده؟کم گرفتاری کشیدم که شما هم مثل خروس جنگی افتادین به جون هم؟اون وقتی که من نبودام خوب با هم رفیق بودین!یه دلخوشی تو دنیا داشتم اون هم دوستی شما دو تا بود.
مهدی فریاد زد:دوستی بی دوستی،پسر عموت به خاطر تو با من رفاقت داشت.حالا خرش از پل گذشته و به من احتیاجی نداره.
محمد دست بر شانهاش گذاشت و آرام گفت:پس بگو دردت چیه!دیوونه من اون روز عصبانی بودم که گفتم به خاطر پریا با تو رفیقام!بگو چرا یه مدت سراغم نیومدی.باورم نمیشه اون قدر خر باشی!
نگاه مهدی پر از التماس بود.گفت:دلت به حالم میسوزه؟داری دروغ میگی که دق نکنم؟
محمد محکم کوبی پشتش و گفت:چرت و پرت نگو پسر!من و تو از بچگی با هم دوست بودیم،اونوقت که من احساسی به پریا نداشتم.احساس من در مورد پریا هیچ ربطی به رفاقتمون نداره!
_ولی اون روز خودت گفتی که...
_اون روز باید میکشتمت فهمیدی؟انتظار داشتی عزت تشکر کنم؟پسر مگه تو دعوا حلوا پخش میکنن؟
مهدی به چشمهایم زًل زد و گفت:پریا باور کن از سگ پشیمون ترم که اذیتت کردم.
تکیه دادم به دیوار و گفتم:جون من به شما دو تا بستس.انقدر سر به سر هم نذارید.یکی به دو کردن کار بچه مدرسهای هست نه شما دو تا مرد گنده.
یک لحظه هر دو به هم خیره شدند.مهدی که دستهایش را باز کرد،دست هر دور دور گردن همدیگر جلقه شد.نفس راحت کشیدم و رفتم نشستم روی کاناپه.
مهدی فریاد زد:پریا من رفتم،جون تو،جون داداش محمد!
پایان فصل۲۷
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|