نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۸:
بخار کتری شیشه آشپزخانه را کدر کرده بود.دانه های سبک برف،با وزش باد ملایم،کج کج میخورد پشت پنجره،آب میشد ،سرا میخورد و شیشه را راه راه میکرد.رفتم کنار پنجره و شیشه را دستمال کشیدم.مادر رو به روی تلویزیون نشسته بود و بافتنی میبافت.منتظر مهرداد بودم که از مدرسه بیاید و ناهار بخوریم.صدای زنگ در آمد.از چشمی نگاه کردم مهدی بود.از خوشحالی جیغ زدم و اسمش را صدا کردم.مادر ذوق زده میل بافتنی را پرت کرد زمین و آمد به استقبال مهدی.
مهدی خنده بر لب آمد تو:سلام مادر،چطوری پریا؟چه هوای سردی.یخ زدم!
رفتیم در آغوش هم.
_خدا رو شکر خوب شودی،چه خبر از محمد؟مهرداد هنوز نیومده؟
تا رفتم آشپزخانه چای بریزم،مادر همه سر و صورتش را غرق بوسه کرد.
_چرا شال گردن ننداختی ننه؟چرک بود؟آوردی بشورمش؟دارم یکی دیگه برات میبافم داشته باشی.
_مامان نگران نباش،تهران گرم تر از اصفهانه.
_چطور شد که روز به این سردی هوس کردی بیایی تهران؟جاده لیزه ننه،خطرناکه!
_هوس چیه مامان؟امروز باید میومدم،خبر نداری امروز چه روزیه؟
_نه چه خبره؟
تا عصر نشستیم و گپ زدیم.رفتم آشپزخانه تهیه غذای شب را ببینم که گفت:بیا بشین پریا.انقدر این ور اون ور نرو.
پیش از غروب مهرداد با یک کیک بزرگ وارد آپارتمان شد و گفت:خواهر خوشگلم،تولدت مبارک!
سالها میشد که یادم رفته بود روز تولدم شب بیست و یکم دی ماهه.مادر چای ریخت و گذاشت روی میز آشپزخانه.داشتم در جعبه کیک را بر میداشتم که زنگ زدند.محمد بود با یک دست ٔگل رز صورتی.لبخند زنان وارد آپارتمان شد و گفت:تولدت مبارک پریا.
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.باورم نمیشد همه اعضای خانواده و عزیزانم در کنارم باشند.چای و کیک را که خوردیم،محمد رفت اتاق عقبی و صدایم کرد.در مقابل نگاه مشکوک و مظطرب مادر،رفتم توی اتاق.محمد روی تخت نشسته بود و گفت:در رو ببند.
گفتم:مادر رو به روی من نشسته،نمیتونم در رو ببندم.
از لب تخت بلند شد،آمد سمت در،از لایه در به بیرون نگاهی سریع انداخت،سپس دست برد توی جیبش و زنجیر خاطره انگیز قدیمی را در آورد.دلم لرزید.نگاهش به چشمهایم بود.گفت:پول نداشتم برات کادو بخرم.به فکرم رسید بهتره مال خودتو برات بیارم که بندازی گردنت.
نگاهمان به هم گره خورده بود و دل از هم نمیکندیم.فقط آه کشیدم و تا چشمهایم را بستم انداخت گردنم.گفتم:این بهترین هدیه دنیاست.دلم براش تنگ شده بود...خوب شد اوردیش.
داشتم با انگشتهایم لمسش میکردم که گفت:اون دفعه هم همین جمله رو گفتی.یادته؟قول میدم گرون قیمتترین گردنبند دنیا رو بندازم گردنت.
_گردنبند قیمتی میخوام چه کنم؟مهم خودتی که تا آخر عمر باید در کنارم بمونی و به غر غرم گوش کنی!
مادر داشت میآمد پشت در.گفتم:برو بیرون،چند دقیقه دیگه منم میام بیرون
تا آخر شب مجبور شدیم اخم و تخم مادر را تحمل کنیم.محمد خونسرد بود،اما من حرص میخوردم.با اینکه غرق شادی و شعف بودم ،مثل همیشه از موقعیتم لذت نمیبردم.دلم میخواست هر چه زودتر با محمد بروم زیر یک سقف.
چند روز از تولدم نگذشته بود که با هم تلفنی صحبت کردیم و قرار مادر گذاشتیم هر روز زنگ بزند و من بروم سر کتابهای درسی.با قولی که به محمد دادم،سفت و سخت درس میخواندام و یک لحظه از وقتم را هدر نمیدادم.پس از چهلم آقا بزرگ،همه چشم به عمو منصور دوخته بودند که تکلیف ارث و میراث اهل خانواده را روشن کند که هنوز اقدامی نکرده بود.چند بار عمو منصور به مهرداد پیغام داده بود که کار مهمی با من دارد،هر بار میخواستم زنگ بزنم که جور نمیشد.
یک روز که غرق در کتابهای درسی و تست زدن بودم،تلفن زنگ زد.مادر گفت:پریا عموته،با تو کار داره.
گوشی رو گرفتم و سلام کردم.عمو از صدایش پیدا بود بی اندازه عصبانی است،با لحنی گلایه آمیز گفت:حالا دیگه وقت نمیکنی یه زنگ به عموت بزنی؟
_عمو جون یه مدت مریض بودم!
_حالا که خوب شودی!
_بهترم.
_پاشو بیا کارت دارم.
وقتی چشمم به ساختمان قدیمی افتاد.دلم لرزید.به جز باقر که در را به رویم باز کرد ،هیچ کس نیامد استقبالم.یکسر رفتم سراغ زن عمو.زن عمو تحویلم نگرفت و با اینکه صورتش را بوسیدم،اخمهایش را در هم کشید و رفت آشپزخانه.عمو صورتم را بوسید و پرسید:اینهمه پیغوم پسغوم،یکیش بهت نرسید؟
_چرا عمو جون،مهرداد گفت؛ولی من مریض بودم.
_شوهر بد بختت هم مریضه.چند وقته نمیاد بازار.پرس و جو کردم،فرستادم دنبالش،اما نیومد.میدونم که حال و روز خوبی نداره.
رنگم پرید و سرم را انداختم زیر بدون اینکه کلامی بر زبان آورم.
_عمو جون من و مرتضی مدت هست از هم جدا شدیم!
_عیبی نداره،دوباره عقد میکنین.سه طلاقه آات که نکرده!
_ولی عمو جون من...
پرید وسط حرفم و گفت:تو چی!نکنه وهم ورت داشته که زن محمد میشی!خجالت نمیکشی بین دو تا برادر جدایی انداختی؟یه کار نکن خون راه بیفته.مرتضی قد محمد صبور نیست میزنه محمد رو میکشه،شر به پا نکن!
طاقت شنیدن حرفهایش را نداشتم.بلند شدم خداحافظی کنم که درست مثل آقا بزرگ با تحکم دستور داد که:بشین دختر هنوز حرفم تموم نشده!سرتو میندازی پایین و میری پیش شوهرت...اگه یه مو از سر مرتضی و محمد کم بشه،آتیشت میکشم!
راننده تاکسی خیابانها را دور میزد اما من غرق در افکار مبهم و مغشوش بودم.نمیفهمیدم کجا هستم و کجا باید بروم.دم منزل پیاده که شدم،تعادل نداشتم.گیج و منگ ،با قدمهای آهسته داشتم وارد حیاط میشودم که صدای امیر از پشت سرم آمد.
_خانم طلا چی ،حالتون خوبه؟کمک نمیخوایین؟
_خوبم ،متشکرم.
در اسانسور،چشم به زمین دوخته بودم و سنگینی نگاهش را حس میکردم.چند بار چیزی پرسید که درست نشنیدم و پاسخی ندادم.از اسانسور در نیمده،مادر در را باز کرد.پرسید:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
به در نرسیده،زدم زیر گریه و خودم را پرت کردم بغلش.با بغض گفتم:عمو میگه برگرد سر خونه زندگیت!
_خوب،دختر خل این که گریه زاری نداره!راست میگه.باید بر گردی سر زندگیت.
_چی میگی مادر،من اگه بمیرم بر نمیگردم توی اون جهنم!
_اگه با بزرگ تارا مشورت کرده بودین،کار به اینجا نمیکشید و آبرومون نمیریخت.خیال میکنی زنهای دیگه چه جوری زندگی میکنن؟همه مشکل دارن.زن باید سایه مرد بالای سرش باشه!
حوصله نصیحتهای مادر را نداشتم.هیچ کس خبر نداشت توی چه جهنمی سوختم.رفتم اتاق عقبی و در را محکم کوبیدم به هم.دلم برای محمد تنگ شده بود که به ملاحظه مادر کمتر میآمد و میرفت.فقط گاه زنگ میزد و زود قطع میکرد که مادر غر نزند.تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که دیدمش،تکلیفم را روشن کنم.عصر که شد،مادر بهانه خرید کرد و رفت بیرون.منتظر تلفن محمد بودم که زنگ زدند.صدای مرتضی که از توی گوشی در باز کن آمد،گوشی از دستم افتاد.به سرعت چادر سر کردم و رفتم دم در.مرتضی با قیافهای عبوس و گرفته توی چهار چوب در ظاهر شد.بدون اینکه تعارفش کنم آمد تو.رفت نشست روی مبل.سرش را تکیه داد به پشتی مبل و چشمهایش را بست.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
جا سیگاری را گذاشتم روی میز و گفتم:سیگرتو خاموش کن،دودی هم که شودی!
_یاسمین رفت به درک!
_چی میگی مرتضی،تو چته؟
_طلاقش دادم.تحملشو نداشتم،دائم به من توهین میکرد.
_حیف شد.یاسمین خیلی دوستت داشت.
فریاد زد:گور پدرش با دوست داشتنش!
چشمهایش باز شده بود و نگاهش دلم را میلرزند.گفتم:مرتضی تو حالت خوب نیست.
_پریا ،اومدم ببرمت خونه.دوای دردم تویی!
_چی میگی مرتضی،من و تو حرفامونو تموم کردیم.
به التماس افتاد،کاری که هرگز نکرده بود:ارواح خاک پدرت حرفمو زمین نندز!من دوستت دارم پریا.دیگه کارهای قبلی تکرار نمیشه.همه چی فرق کرده.من ادب شدم.سرم به سنگ خورده.جون زن عمو برگرد خونه.
طاقت نداشتم نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.هم دلم میسوخت،هم حرص میخوردم.بلند شدم و رفتم آشپزخانه.میترسیدم دوباره قسمم بدهد.سرم را گرم روشن کردن اجاق گاز کرده بودم که دیدم آماده پشت سرم.
گفتم:به من نزدیک نشو مرتضی!
_پریا،تو نباید منو از خودت برونی.تو رو خدا ادا در نیار،بیا بریم خونمون.
فریاد زدم:مرتضی،حوصله چرت و پرتهاتو ندارم!
برگشت سر جایش نشست و زیر لب زمزمه گونه گفت:غلط کردم این آپارتمانو برات خریدم،غلط کردم طلاقت دادم.خام حرفات شدم.
من که کاملا عصبانی شدم و داشتم از کوره در میرفتم،گفتم:مرتضی یادت رفته چه بلاهایی سرم آوردی؟خجالت نمیکشی؟یاسمین بیچاره هم از دستت رفت!مادر بیچاره مو گول زدی بره بیرون و خودت اومدی التماس میکنی برگردم تو جهنم؟
فریاد زد:باید برگردی سر خونه زندگیت!
_اگه بمیرم هم بر نمیگردم توی اون خونه لعنتی!هنوز کتکهایی که خوردم یادم نرفته.به هیچ از نگفتم که آبروت نره،بیچاره.گوشههای پهلوم هنوز کبوده و درد میکنه.ناراحتی کلیه دارم و هیچ کس نمیدونه.خجالت بکش برو سرتو بذار بمیر!
آهسته گفت:من تعهد میدم پریا.خوشبختت میکنم.اخلاقم عوض شده.بدبختم نکن!
فریاد زدم:دست از سرم بردار و برو گمشو!
آمد مقابلم ایستاد و زًل زد به چشم هایم:پریا،هر کاری بگی میکنم.تو فقط بگو چی کار کنم!
_برو گم شو همین!نمیخوام ریختتو ببینم.میفهمی چی میگم مرتضی!
زیر لب غرید:گذر پوست به دباغ خونه میافته!و سپس با گامهای لرزان رفت سمت در.هنگام بیرون رفتن برگشت سمت من و پرسید:میخوای زن محمد بشی؟من دق میکنم پریا،این کارو با من نکن!
فریاد کشیدم:خدایا از دست این مادر ساده لوح نجاتم بده!مرتضی،چرا دست از سرم ور نمیداری؟تو حق نداری با مادرم حرف بزنی.اون بد بخت خیال میکنه تو واسه من شوهر بودی،خبر نداره از تو خبیث تر مرد توی این دنیا پیدا نمیشه!آتیش زدی به عمرم و هنوزم دارم از کارهات میسوزم.ولی دگیه ولم کن بذار به حال خودم باشم!
صدای بسته شدن در که آمد زدم زیر گریه.آنقدر گریه کردم که روی زمین آشپزخانه از حال رفتم.شب بود که مادر کلید انداخت و آمد تو.در آن تاریکی ساختمان پرسید:پریا...کجایی مادر؟
صدای مادر بغضم را ترکاند.چراغ را روشن کرد و آمد بالای سرم.وقتی مرا به آن حال زار دید گفت:چی شده؟چرا اینجا خوابیدی؟شوهرت کجاست؟
فریاد زدم:دست از سرم بر دار مادر!چرا با مرتضی حرف میزنی!چرا با دشمن من درد دل میکنی!مرتضی مریضم کرده،حالم ازش به هم میخوره،میخوام سر به تنش نباشه!
داشتم زار میزدم که مادر لیوان آب و گلاب آورد بالای سرم.چند قطره پاشید به صورتم و چند قطره ریخت توی حلقم.بی حس بودم و نفهمیدم کی رفتم به رختخواب.صبح با زنگ تلفن چشم گشودم.مادر نبود.تا گوشی را برداشتم و صدای محمد را شنیدم،بغضم ترکید.هول شد و پرسید:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
قدرت پاسخ دادن نداشتم.یکبند داشتم زار میزدم که محمد قطع کرد و گوشی از دست من هم رها شد.نفهمیدم چقدر گذشت که زنگ در زده شد.گوشی تلفن هنوز آویزان بود.رفتم پشت در.محمد بود.وقتی چهره آشفتهام را دید،از ترس داشت سکته میکرد.پرسید:چی شده؟باز که داری گریه میکنی!
صورتم را با دو دستم پوشندم و نشستم زمین.گریه امانم نمیداد.
آهسته گفت:بگیر،بخور و نفس عمیق بکش.
لا به لایه حق حق زدنهایم پرسید:پریا میگی چی شده؟جون به لبم کردی!
_محمد باید تکلیف منو همین الان روشن کنی.من اینجوری نمیتونم زندگی کنم.وضعم بدتر از قبل شده.
_تو بگو چی شده،چشم،من تکلیفتو روشن میکنم.
پرسید:با زن عمو دعوات شده؟
_نه.
_کسی اذیتت کرده؟
_محمد تو داری اذیتم میکنی...دق مرگ شدم از این همه خونسردیت!
دستهایم را پس از مدتها گرفت توی دستش.زانو زد جلوی پایم و پرسید:چه کار کنم؟هر کاری بگی میکنم،فقط گریه نکن!
دلم میخواست همان لحظه خودم را به آغوشش میانداختم و عقدههای دلم را خالی میکردم.دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:باید عقدم کنی!
همچنان که به چشمهایم زًل زده بود،خندهای سر داد و گفت:همین؟
فریاد زدم:محمد اینجا میمونی تا مادر بیاد و بریم دفتر خونه!
_آخه دیوونه،به همین راحتی که نمیشه!کلی آزمایش و دنگ و فنگ داره.
_باشه...پس میریم آزمایشگاه!
_نمیخوای یه کم حالت بهتر بشه بعد...
_من حالم خوبه.شماها دارین دیوونم میکنین!
_نمیخوای خبر بدیم،مهدی از اصفهان بیاد.
_زنگ میزنم بیاد.
رفت آشپزخانه ،یک لیوان آب آورد،آن را تا ته سر کشید و لیوان خالی را کوبید روی میز.گفتم:خیال میکنی به سرم زده؟محمد،اجباری در کار نیست،اگه منو نمیخوای رودرواسی نکن.یه کلمه بگو و راحتم کن!باید تکلیفم روشن بشه!
مقابلم ایستاد و گفت:تو دیوونهای پریا!اگه این دست و اون دست میکنم،به خاطر خودته.امروز کلی کار داشتم،یه کنفرانس توی بیمارستان بود که باید حتما شرکت میکردم،تو موقعیت منو درک نمیکنی.منو کشوندی اینجا و هر چی میگم چته،جواب نمیدی.یا همین الان میگی چه اتفاقی افتاده،یا همین الان میرم و دیگه پشتمو نگاه نمیکنم.
_محمد،میترسم عصبانی بشی!
_خیال میکنی عصبانی نیستم؟به خاطر تو صبوری نشون میدم.بفهم پریا،من یه پزشکم.هر وقت دلت بخواد،نمیتونم بیمارستانو ول کنم بیام سراغ تو.
فریاد زدم:محمد!...
_جانم،جانم،کشتی منو بگو چی شده؟
_مرتضی با مادر تلفنی حرف زده و رفته سراغ بابات و پیغوم پشت که من برم کارم داره.دیروز که عمو تلفن کرد و خواست برم اونجا،روم نشد نرم.رفتم خونه تون،مادرت کلی اخم و تخم کرد و بابات هم دستور داد برگردم پیش مرتضی!وقتی اومدم خوبه ،مادرم غیبش زد و سر و کله مرتضی پیدا شد و التماس پشت التماس که برگرد سر خونه و زندگیت.مجبور شدم بیرونش کنم.عین معتادها شده.دیشب تا صبح پر پر زدم و خوابم نبرد.صبح که تو زنگ زدی...
محمد داشت رنگ به رنگ میشد و تغییر چهره میداد که حرفم را قطع کردم.فریاد کشید:مرتیکه پدر سوخته تنش میخاره!یه دفعه مالوندمش به هم عبرت نگرفت.این دفعه سر از گور در میاری مرتضی!اون بابای پدر سوختم هم میدونم چه دردی داره!وقتی حال همشونو گرفتم،دست از سرمون بر دارن.
با تعجب گفتم:محمد،این چه طرز حرف زدن؟اونها تیکههای تن تو هستن!
_انتظار داری توی هم چین شرایطی آروم باشم؟همه برنامههای زندگیمو همین تیکههای تنم ریختن به هم،هنوز هم دست بردار نیستن!
_فریاد نکش،بذار با هم فکر کنیم.
_مغزم نمکشه پریا،قاطی کردم.تو میخوای همین جوری دستتو بگیرم و بریم دفتر خونه؟من خیلی حرفها دارم که باید قبل از عقد بهت بزنم.اصلا ممکنه وقتی به حرفهام گوش کنی از ازدواج با من منصرف بشی!
_محمد،من فقط خودتو میخوام!بفهم چی میگم.تا منو عقد نکنی،مرتضی از من دل نمیکنه.بابات هم نظرش اینه اگه زن تو بشم،آبرومون توی سر و همسر میره!
_حالا باباش مرده و خودش شده یه پا دستور بعده!خوبه که خودش هم از دست آقا بزرگ عذاب کشیده...همین امروز میرم و تکلیفمو با پدر و مادرم روشن میکنم.
با عصبانیت بلند شد،رفت در آپارتمان را باز کرد که با مادر رو به رو شد.مادر وحشت زده پرسید:اینجایی محمد آقا؟کی اومدی؟
محمد پاسخ داد:خیلی وقته دارم حرص میخورم از دست شما و اون ایل و طایفه تون.یه بار برای همیشه میگم زن عمو،اگه با داداش مرتضام هم کلم بشین،جنازشو میندازم جلوتون!
مادر هاج و واج نگاهش کرد و گفت:و!...چه حرفها!...
وقتی رفت،مادر غضبناک به سر تا پایم نگاه کرد و زیر لب گفت:آتیشپاره،خدا آزت نگذاره که میون دو تا برادر جدایی انداختی!اگه خون از دماغ یکیشون در بیاد،عموت و زن عموت گیس واسهٔ من نمیذارن.

پایان فصل ۲۸
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید