نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۹:قسمت اول
به ظاهر اوضاع بر وفق مراد بود،نه کسی مزاحمم میشد و نه کسی پیغام میفرستاد.یک هفته از پیشنهاد ازدواج من به محمد گذشته بود که رفتیم آزمایشگاه.توی راه محمد آسمان ریسمان میبافت که:حالا وقتش نیست بریم زیر یه سقف.فقط عقد میکنیم که خیال تو راحت بشه.خدا کنه خونمون به هم بخوره.....
دو تا دستم رفت روی سرم که داشت منفجر میشد و گفتم:محمد،اگه خونمون با هم جور در نیاد چی میشه؟
در حالی که شرم داشت مستقیم نگاهم کند،چشم به خیابان دوخت و آهسته گفت:بچه مون منگول میشه!
این بار او جدی حرف میزد و من بی خیال همه چیز بودم.گفتم:کی بچه میخواد؟اگه به خاطر بچه داریم میریم آزمایشگاه،بهتره برگردیم.
برگشت و نگاهم کرد.بر لبهایش لبخند نقش بسته بود و چشمهایش غم دست.
_پریا،بدون جواب آزمایشگاه عقدمون نمیکنن!تا چند روز که منتظر نتیجه آزمایش بودم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم و مادر که از رفت و آمدهای وقت و بی وقت و مکررم سر در نمیآورد،پاپیام شد که:اصلا معلوم هست چی کار میکنی؟
گفتن حقیقت ماجرا را انداخته بودیم گردن مهدی که قرار بود آخر هفته از اصفهان بیاید و مادر را راضی کند.صبح پنجشنبه منتظر زنگ محمد نشسته بودم که سریع گوشی را برداشتم.مادر از آشپزخانه نگاهم میکرد و کنجکاو حرفهایم بود.پشتم به مادر بود،پرسیدم:جواب آزمایشها رو گرفتی؟
خندید و گفت:مگه نگفتی جوابش برات مهم نیست؟
_بگو محمد،اذیتم نکن!
_خوشبختانه مورد مشکوکی نیست فقط...
دلم فرو ریخت.پرسیدم:فقط چی؟بگو تا سکته نکردم!
_فقط دکتر گفت مغز عروس خانم باید آزمایش بشه که خام داماد دیوونهای مثل تو شده!
نزدیک بود جیغ بزنم که دیدم مادر بالای سرم ایستاده.نگاهی مشکوک داشت.پرسید:کیه؟
_محمد.سلام میرسونه.
غر غر کرد و رفت آشپزخانه.آهسته که مادر نشنود،گفتم:اون کیه که بهت توهین میکنه؟
_رفیقمه...خیلی شوخه.
_امشب مهدی میاد.
_خدا رحم کنه.میترسم مادرت یه کتک مفصل به من بزنه و از خونه تون بیرونم کنه.
_محمد!...
_جانم عزیزم.
_دلم برات تنگ شده.
_منم همینطور.فردا میبینمت.
هنوز گوشی را نگذاشته بودم که مادر آمد.رو به رویم نشست.نگاه خشونت بارش تا مغز استخوانم را سوزاند.پرسیدم:مامان چیزیتون شده؟
_آخه دختر بی فکر،مگه من میزارم زن محمد بشی!مگه توپ فوتبالی که از بغل این برادر بپری بغل اون یکی!
از عصبانیت داشتم میلرزیدم،اما مجبور بودم سکوت کنم.قرار نبود حرف بزنم تا مهدی بیاید و کار را یکسره کند.آن شب مادر همینجوری یکسره بلند بلند حرف میزد و نصیحتم میکرد.هروقتم ساکت میشد با چشم قرعههایش کلافهام میکرد.چشم به راه مهدی پشت پنجره ایستاده بودم که آمد و پرسید:چیه پریا؟بیقراری،منتظر کسی هستی؟
داشتم فکر میکردم که چه پاسخ مناسبی بهش بدهم که کلید افتاد توی قفل.فریاد کشیدم:آخ جون،مهدی اومد!
مادر سر برگرداند سمت در و زیر لب گفت:مهدی اومده!از کجا میدونی؟
رسیده بودم پشت در که مهدی آمد تو.ساکش را گذاشت روی زمین و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:مبارک باشه.تصمیم به جایی بود.چطور راضیش کردی شیطون؟
از آن خندهها کردم که سالی یک بار هم اتفاق نمیافتاد.مدتها میشد که از ته دل قاه قهه نزده بودم.
مادر فریاد کشید:چه خبره نصفه شبی حرص حرص میزنی؟
مهدی دست مادر را بوسید،با مهرداد دست داد و گفت:مامان خودت کم داد میزنی که از پریا ایراد میگیری!
پرسیدم:داداش ،غذا خوردی؟
_سیرم...یه قهوه برام درست کن،امشب تا صبح میخوام با مامان درد دل کنم.
ساک مهدی را خالی کردم.لباسهای چرکش را در آوردم،فرو کردم توی ماشین لباس شویی و رفتم اتاق عقبی.دلم بد جور شور میزد.اگر مادر عصبانی میشد،همه کارها خراب میشد،اما چارهای نبود ،باید تا صبح صبر میکردم.شب هیجان انگیزی بود که هم دلواپس بودم و هم بی قرار.صدای مادر نمیآمد.از لایه در نگاه کردم دیدم هر سه تا خوابیده اند.برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.خواب از سرم پریده بود.تا سپیده صبح به چیزهایی فکر کردم که کم فرصت میشد یادشان کنم.به روزهای خوشی که از فردای آن روز شروع میشد و تا آبد ادامه داشت.به آرامش آغوش محمد که یک عمر حسرتش را کشیده بودم.
احساس کوفتگی میکردم،انگار باری سنگین بر دوشم بود که صبحگاه بر زمین میگزاشتمش و سبکبال به آغوش محمد پناه میبردم.چیزی به صبح نمانده بود که خوابم برد و نزدیک ظهر بیدار شدم.پاورچین از اتاق بیرون رفتم.مادر در کنار پنجره آشپزخانه نشسته بود و سبزی پاک میکرد.از پشت سر گردنش را بوسیدم.دستش را بالا آورد و موهایم را نوازش کرد.از خوشحالی پر در آوردم و خزیدم به آغوشش.چای ریخت و گذاشت روی میز.
نگاهش غم داشت.به چشمانش خیره شدم و گفتم:مادر من خیلی خوشبختم!
لبخند زد،قطره اشک حلقه زده در گوشه چشمش را پاک کرد و آهسته گفت:خدا عاقبتتو به خیر کنه.
در آن شرایط انتظار کشیدن کار مشکلی نبود.از حضور مادر لذت میبردم.ظهر ناهار را دو نفری خوردیم و هنوز غذا از گلویمن پایین نرفته بود مادر فکر شام بود.بشقابهای شام را که چید،مهرداد و مهدی و محمد پشت در بودند.
مهدی آمد تو.مادر پرید سمت جلباسی و چادر سر کرد.محمد با یک دسته ٔگل رز خیلی خوشرنگ آمد تو.صورتش یک پارچه نور شده بود.چشمهایش برق میزد و لبخندش طور دیگری بود.پس از خوردن شام با محمد رفتیم اتاق عقبی.محمد لب تخت نشست و محو نگاهم شد.حرفی برای گفتن نداشتیم.
محمد پرسید:تو حالت خوبه؟
_اره خیلی خوبم.تو چطوری؟
_راستش وجدان درد گرفتم.از اینکه دختر عمو مو دارم بد بخت میکنم ،مضطربم.آخه عروس خانم،اصلا فکر کردی که داری زن یه عاص و پاس میشی؟
_محمد!...
_جانم...
_شوخی نکن تو که بهتر از همه میدونی چه احساسی دارم.
_خوب فکرهاتو کردی؟دیگه راه برگشت نداری ها!محمد کسی نیست که دست از سر پریا برداره!حواست جمعه؟
_چند سال فکر کنم؟خسته شدم از بس فکر کردم!
_یادت باشه که فعلا عقد میکنیم.عروسی باشه بعد از تموم شدن درسم.
_هر چی تو بگی...همین که مال من میشی ،خیالم راحته.
خندید و گفت:همیشه مال تو بودم.همیشه.
همه خوابیدند و ما به یاد خاطرات گذشته تا صبح حرف زدیم.آن شب شبی خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود که دلم نمیخواست صبح شود.مادر از صبح روز بعد شروع کرد به آیه یاس خوانی.از بخت با من،همان روز که قرار دفتر خانه داشتیم،ساعت دو بعد از ظهر منتظر محمد بودیم که تا ساعت چهار نیامد.دو ساعت تاخیر محمد علاوه بر دلواپسی و فشار ،غر زدنهای مادر هم اعصابم را پاک به هم ریخته بود.
زنگ در که زده شد،مثل تیری که از چله کمان رها شود،پریدم و دکمه در باز کن را فشار دادم.مادر با غیظ گفت:چه عجب بالاخره آقا دومادمون اومد!
همچنان که به سمت در میرفت،زیر لب غر میزد:سگ زرد برادر شغاله!
دلم میخواست فریاد بکشم که در باز شد و محمد ،رنگ و رو پریده ،با کت و شلوار سورمهای و چند تا شاخه ٔگل آمد تو.مادر جواب سلامش را داد و رفت سمت آشپزخانه.محمد نفس عمیقی کشید و آمد به سمت من و گفتم:دیر کردی؟
گفت:بعدن توضیح میدم.بریم دیر شده.
رفت سمت مادر و گفت:بریم زن عمو...دیر شده.
فصل ۲۹:قسمت دوم
مادر لام تا کام حرف نزد،رفت سمت جالباسی و چادر سرش کرد.توی راه اوقات همه تلخ بود.دم دفتر خانه دلهره داشتم از اینکه نمیدانستم چه کسی شاهد عقد ماست.بیرون در،مهرداد و مهدی لبخند به لب ایستاده بودند.وارد دفتر خانه که شدیم،ردیف سمت راست سیمین بشسته بود و سر سمانه که خواب بود ،از روی زانویش آویزان بود.در کنارش زری نشسته بود و بچه شیر میداد که هر دو نیم خیز شدند و تبریک گفتند.چشمم چرخ زد دور اتاق.سمت چپ زن عمو زهره،با چهرهای عبوس و گرفته،جلوی پای مادر بلند شد،احوالپرسی کرد و نشست سر جایش.
رفتم جلو و سلام کردم.نگاهی عجیب به محمد کرد و بعد چشمش را برگرداند و نگاهش را دوخت به زمین.از علیک سلام تند و خشنش فهمیدم دو ساعت تاخیر محمد برای چه بوده.قیافه ها همه شاکی و نامهربان بود و انگار عاقد هم بد جوری به شناسنامه ها نگاه میکرد.عاقد که شروع به خندان خطبه عقد کرد،سرم بفهم نفهمی گیج میرفت.خدا خدا میکردم مراسم کسل کننده عقد کنانم زود تر تمام شود.آن لحظه دلم تنها به محمد خوش بود و اینکه به او محرم میشوم.لحظهای برگشت و نگاهم کرد و دستم را مخفیانه فشار داد که جان گرفتم.
مراسم که تمام شد و دفاتر را امضا کردیم،زن عمو دست برد زیر چادرش،یک جعبه شیرینی در آورد گذاشت روی میز.نگاه مظلومانه مادر روح و قلبم را آتیش زد.در طی دو بار عقد شدنم،نگاه مادر فرق نکرده بود.هر دو بار از اتفاقی که داشت میافتاد ناراضی به نظر میرسید،اما این بار بدتر از بارپیش،گویا داشتم میرفتم قربانگاه!زری و سیمین تبریک گفتند و زود رفتند.مهدی و مهرداد،از همه خوشحال تر دائم سر به سر محمد میگذاشتند.
از دفترخانه که رفتیم بیرون،به خیابان نرسیده،زن عمو خداحافظی کرد و با وجود اصرار پی در پی مادر که:تشریف بیارید خونه!راضی نشد.پیشانیام را بوسید و رفت و حتی با محمد هم خداحافظی نکرد.
مادر برای شام چند جور غذا تهیه دیده بود.حواسم نه به شام بود و نه به خوشحالی مهرداد و مهدی،تنها بار سنگین نگاه مادر بود که رنجم میداد و علتش را نمیدانستم.
پس از شام مهدی گفت:محمد،ما داریم از خواب میمیریم،پاشو دست زنت رو بگیر و ببر خونه ات.
محمد نگاهی به مادر انداخت،سپس چشمش برگشت به سمت من که داشتم تند تند ظرفهای شام تا جمع و جور میکردم.
مادر بشقابهای کثیف را از دستم گرفت و گفت:برو مادر،برو دنبال زندگیت.فردا هم روز خداست!
محمد و مهدی رفتند به اتاق عقبی.پس از چند لحظه مهدی آمد بیرون و اشاره کرد بروم توی اتاق.رفتم توی اتاق دیدم محمد کلافه است.پرسیدم:چی شده محمد؟
پشت سرم در را بست.چند لحظهای ساکت بود،انگار نمیدانست چه میخواهد بگوید.سر انجام با حالتی شرم الود گفت:پریا،خودت که اتاق منو دیدی،اونجا هیچی ندارم!
سرم را زیر انداختم و پرسیدم:تو امشب اینجا میمونی؟
دستهای یخ زدهام را گرفت توی دستهای گرمش و احساس آرامش کردم.پرسید:سردته؟نکنه فشارت عمده پایین؟نه،من اینجا نمیمونم.
هنوز از در نرفته بودم بیرون که گفت:حاضر شو بریم.گمان کنم تا صبح باید با هم حرف بزنیم.جنگ اعصاب امروز کم بود،اینم از شب عروسیمون!
خیره شدم به صورتش که سرخ شده بود و داشت میلرزید.گفتم:خوب اسیرت کردم!تا تو باشی که بی موقع ولم نکنی و بری!
نفهمیدم چطور لباس عوض کردم و با مادر خداحافظی کردم.دم در،مهدی بغلم کرد و صورتم را بوسید.نیمه شب بود.برف دیگر نمیبرید.اتاق محقر محمد ،آن شب به قصری پر از چلچراغ تبدیل شده بود.محمد نگاهی معصومانه به چشمهایم کرد و گفت:حیف تو نیست که توی این اتاق عروس بشی؟
دستم رفت روی لبهایش:محمد،امشب بهترین شب زندگیمه.خواهش میکنم خرابش نکن.
لبخندی شیرین زد و در اتاق را محکم بست.چفت در را که انداخت احساس آرامش کردم.اکنون به کسی تعلق داشتم که سالها دنبالش دویده بودم.نفسی عمیق کشید و گفت:اونقدر عجله کردی که نگذاشتی اون طور که دلم میخواست یه جشن ابرومند برات بگیرم.
سرم بی اختیار سر خرد روی سینه اش.محمد بی آنکه کلامی بر زبان آورد،با دستهای قوی خود موهایم را نوازش کرد و آهسته گفت:موهات چقدر بلند شده!آخرین بار که دیدمشون،توی دست شویی ریخته بود و داشتی استفراغ میکردی!چقدر احمق بودم که از عصبانیت فرصت نکردم نگاهشون کنم.
سپس دستهایش را آرام دور بدنم حلقه کرد.همیشه حضورش بوی بهشت را میآورد و آن شب در آغوش بهشت بودم.
زیر لب زمزمهٔ کردم: محمد خیلی خسته هستم...بهت احتیاج دارم.
صبح،آفتاب نزده،از صدای به هم خوردن چیزایی بلند شدم.محمد که در تاریکی داشت وسایلش را جا به جا میکرد،گفت:عزیزم میبخشی که بیدارت کردم.کیف منو ندیدی؟با عرض معذرت از عروس خانم،امروز برنامه سنگینی دارم.
خمیازه کشیدم و گفتم:واقعا که!چه داماد بی معرفتی!حداقل یه روز پهلوی عروس بمون!
_نمیشه عزیزم...نمیدونی این یکی دو هفته گذشته چقدر کار داشتم که همه موکول شد به بعد.
فقط صدای خندیدنش میآمد و سر و صدای به هم خوردن دیگ و قابلمه.پرسیدم:صبحونه نخورده میری؟
صدای بسته شدن در کیفش آمد و خنده بلندی پشت سرش و بوی کله پاچه که توی تاریکی اتاق گیجم کرد.
پرسیدم:تو کجایی.چه کار میکنی؟
صدای در قابلمه آمد و بوی نون تازه فضا را پر کرد.محمد سفره را انداخته بود.پرسیدم:کله پاچه خریدی؟کی رفتی بیرون؟
_راست بگو،کله پاچه دوست داری یا حلیم؟
_هرچی تو دوست داری،منم دوست دارم.
_من فقط تو رو دوست دارم!
_خوب منم فقط تو رو دوست دارم!
_پس حلیم و کله پاچه رو میریزیم دور
_حلیم هم خریدی؟چه خبره؟
صدای خنده توی اتاق تاریک پیچید.
پرسیدم:چرا چراقو روشن نمیکنی؟
آمد نزدیکم و آهسته گفت:همسایه مون سحر خیزه.
_یعنی تو تاریکی بخوریم؟
_نه،یه چرت میخوابیم،بعد پا میشیم صبحونه میخوریم،در قابلمهها رو گذاشتم،سفره رو هم تا کردم.خیالت راحت،نونمون خشک نمیشه.
_محمد!...
_جانم.
_تو که گفتی باید بری بیمارستان،یا دانشگاه.
_منصرف شدم...یه عمره منتظر بودم با تو تنها باشم.تازه دارم میفهمم زندگی یعنی چی!حوصله ندارم برم بیرون.راستی پریا...میدونی من فقط یه شب زندگی کردم!
_داریم وارد یه شب و یه روز میشیم.
_هنوز آفتاب نزده.
_محمد!...
_جانم...
_این همه سال با هم حرف زدیم،یک بار هم قربون صدقه من نرفتی!
سرش رفت توی بالش و آنقدر خندید که لجم در آمد.پرسیدم:مسخرهام میکنی؟زن نیاز به اینجور حرفها هم داره!
_آخه دختر کوچوی لوس ننر،من عادت نکردم قربون صدقه برم.خودمو کشتم تا گفتم دوستت دارم.حالا این جمله این قدر حیات بخشه ؟!تمرین میکنم ،چشم!به جز تو کسی رو ندارم قربونش برم...یعنی،فقط پریا لیاقت داره آدم فداش بشه!
_بی زبون،شیرین زبون شودی!دانشگاه بلبلت کرده یا تخم کفتر خوردی؟
_باور کن پریا،برام خیلی ساخته از این حرفها بزنم.
__یه نگاه مهربونت اندازه تمام حرفهای عاشقانه دنیا ارزش داره عزیزم.
_کتابهای ادبی خوب به دردت خورده!
_تو یاد بگیر...خانوما به حرفهای قشنگ هم نیاز دارن.حرف و کلام زیبا غذای روح.گر چه من فقط خودتو میخوام ،اما اگه حرفهای عاشقانه هم بزنی ،بیشتر عاشقت میشم.
_میترسم بد عادت بشم و قربون همه برم!
_این قدر مظلوم نمیی نکن.اون وقتها خوب بلد بودی زیر بغل دختر عمه تو بگیری!
_بیچاره پروانه!بد بختی میکشیدم تا از حیاط رد میشودم.تو هم دائم پشت اون حصیر لعنتی بودی.روز نبود از دو تاشون نامه نداشته باشم.
_محمد باور نمیکنم،یعنی هم افسانه و هم پروانه؟
_باور کن کلافهام کرده بودن.تو هم خیلی حسودی ها.
_اگه حسود نبودام که حالا زنت ن`ودم.
_پس باید از الهه خانم و مهدی تشکر کنم.حالا تکلیف من با تو چیه حسود خانم؟
_چطور؟
_اگه یه روز در متبو وا کنی ببینی دارم یه زن رو معاینه میکنم،چی کار میکنی؟
_چشمشو در میارم.راستی نمیشه شقلتو عوض کنی؟
_حرفهای قبل از عقد همین بود که باید میزدم و تو فرصت ندادی.
_حالا دیگه کار از کار گذشته...سعی کن پسر خوبی باشی.
_خدایا به فریادم برس!

پایان فصل ۲۹
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید