نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آنقدر حواسش پرت شد که متوجه نشد فقط یک جفت کفش پشت در میباشد با قدمهایی که سعی میکرد مثل همیشه
محکم ومردانه باشد گام بر میداشت ودر همان حال خود را براي رویا رویی با دایی واز همه مهم تر فرشته آماده میکرد,
او تا صبح بیدار مانده بود وبا خود تصمیم گرفته بود این بار راز دلش را با فرشته درمیان بگذارد وبا گفتن کلام مقدسی او
را به باغ سبز قلبش دعوت کند.محمد بارها و بارها پیش خود این کلام را تکرار کرده بود ومایل بود این بار دور از هر
احساس دیگري آنرا تقدیم فرشته کند.
محمد لحظه اي پشت در ایستاد و با گفتن سلام بلندي داخل شد.
مادر نخستین کسی بود که به استقبالش آمد.چهره او متین و آرام بود اما محمد ته چشمانش حالتی را مشاهده کرد که
نمی دانست آن را چه معنا کند.فرصتی براي پرسش و پاسخ نبود.
محمد آهسته پرسید:<<آمدند؟<<
مادر کیف محمد را گرفت و به آرامی سرش را تکان داد و خواست چیزي بگوید که دایی در آستانه در اتاق پذیرایی ظاهر
شد.محمد با دیدن او جلورفت و با گفتن سلام در آغوشش جاي گرفت.محمد منتظر بود تا فرشته و زن دایی هم از اتاق
پذیرایی خارج شوند،اما وقتی دید که ازآنان خبري نیست با نگاهی پر از پرسش به مادر خیره شد.مادر مفهوم نگاه محمد
را درك کرد.نفس بلندي کشید و در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت:<<دایی جان تنها آمده<<.
محمد احساس کرد آب سردي رویش ریخته شد.لبخند روي لبانش خشکید.خوشبختانه اراده اش قوي تر از آن بود که
چون دختر نوجوانی رنگ به رنگ شود.در حالی که حالت چهره اش را خیلی خوب حفظ کرده بود با لبخندي نه چندان
حقیقی گفت:
>>جدي،چرا؟مگر اتفاقی افتاده؟حالشان که خوب است؟<<
مادر توضیحاتش را ادامه داد و گفت:طفلی نرگس ،از قرار ناراحتی کلیه اش عود کرده و یک هفته در بیمارستان بستري
بوده و حالا در منزل استراحت می کند.مهدي هم چون مأموریت داشته به تهران آمده و قرار است فردا برگردد.>>و بعد
لبهایش را جمع کرد و سرش را تکان داد.
محمد با نگرانی به دایی نگاه کرد:<<حالا حالشان چطور است؟<<
>>الحمدلله بهتر است،تا خدا چه بخواهد.>>و آهی کشید.
محمد از دایی معذرت خواست تا چند لحظه او را براي تعویض لباس تنها بگذارد.به سمت اتاقش رفت.بدجوري حالش
گرفته بود. احساس بدي داشت.حس کرد از درون تهی شده است.خیلی دلش می خواست تنها باشد تا کمی فکر کند و
خودش را قانع نماید .اما با حضور دایی این کار درست نبود.بنابراین با وجودي که خیلی خسته و افسرده بود،اما نقاب
خوشحالی به چهره زد و به سرعت به اتاق پذیرایی بازگشت.
مریم نگاهی به پسرش انداخت و در پس لبخند او دل گرفتگی اش را به وضوح مشاهده کرد.دلش براي محمد خیلی
سوخت اما کاري از دستش بر نمی آمد.فقط تصمیم گرفت موضوع خواستگاري از فرشته را با برادرش مطرح کند و پیش
از تمام شدن درس فرشته،او را براي محمد نشان کند تا بدین ترتیب هم دلگرمی براي محمد باشد و هم آمادگی براي
مراحل بعد را پیدا کرده باشد.
محبوبه از مدرسه بازگشته بود و در اتاق پذیرایی با دایی احوالپرسی می کرد و آن قدر از نیامدن زن دایی و فرشته
حیران بود که با دیدن محمد مات و مبهوت به او خیره شد.
محمد از چشمان او پی به افکارش برد و فهمید محبوبه بیشتر ازهمه براي او متأثر شده است.با خنده به طرف او رفت و
در حالی که او را به طرف در هدایت می کرد با لحن آمرانه اي گفت:<<بدو دختر لباسهایت را عوض کن؛اینقدر هم از
دایی سؤال نکن<<.
محبوبه هنگام خارج شدن برگشت و نگاهی به محمد انداخت تا مطمئن شود که او ناراحت نیست.
محمد که افکار محبوبه را به خوبی در چهره اش می خواند با اخم چشم غره اي به او رفت.
محبوبه در حین عوض کردن لباس خیلی پکر بود.دلش خیلی براي محمد سوخته بود.هنگام باز کردن کمد لباسش
چشمش به مانتویی افتاد که محمد براي او خریده بود.دلسوزي اش بیشتر شد.از زن دایی به خاطر اینکه با مریضی بی
موقع اش مانع آمدن فرشته شده بود خیلی حرصش گرفت.اما دلش براي زن دایی هم سوخت و از ناراحتی اشک در
چشمانش حلقه زد.او به خوبی می دانست در دل محمد چه می گذرد واز اینکه او می توانست احساساتش را اینچنین
پنهان کند به حال او غبطه خورد .
پس از شام دایی تعریف کرد که نرگس چطور دلش می خواسته به تهران بیایدودیداري تازه کند.همینطور فرشته که
دلش براي عمه و بقیه خیلی تنگ شده بودوبه همه خیلی سلام رسانده وهمچنین از او خواسته که از طرف او صورت عمه
جان و محبوبه را ببوسد .
درهنگام شنیدن این صحبت ها،محمد به فنجان چایش نگاه می کردومحبوبه نیز به محمد خیره شده بود.محمد سرش را
بالا کردومحبوبه را دید که به او چشم دوخته است.با اخم نفس عمیقی کشیدو با گردش چشمانش به محبوبه اشاره کرد
که به او زل نزند .
مهدي مهندس ناظر شرکتی معتبر در شمال بودوگاهی اوقات براي تهیه بعضی از اجناس مورد نیاز شرکت و همچنین
بستن قراردادتجارتی به مرکز می آمد.این بار یک هفته ماموریت داشت و قرار بود به اتفاق خانواده اش به تهران بیاید اما
بیماري همسرش ،که البته سابقه اي طولانی داشت باعث شد تا هرچه زودتر کارش را انجام دهد و به شمال باز گردد.مادر
از بیماري مجدد نرگس که باعث نیامدن او وفرشته شده بود احساس تاسف کرد و خطاب به برادرش گفت :
راستی حیف شد،دلم خیلی براي زن داداش و عروس ناز خودم تنگ شده بود .
براي نخستین بار بود که مادر با این صراحت فرشته را عروس خود می خواند .
محمد که در حال سر کشیدن چایش بود نفهمید آن را چطور قورت بدهد و قطره اي به گلویش پرید که باعث سرفه او
شد.دایی با دست به پشت او زد و با خنده گفت :
-خفه نشی پسرم،ما حالا حالاها با تو کار داریم .
وبعد بازویش را روي شانه محبوبه گذاشت که طرف دیگرش نشسته بود و در حال خندیدن بود.محمد با تواضع سرش را
تکان داد.دایی بی مقدمه پرسید :
-محمد ،از قرار معلوم انشاالله سال دیگر درست تمام می شود،درسته؟
محمد با تواضع سرش را تکان داد :
-بله دایی جان،البته تا مقطع کارشناسی،بعد می ماند ادامه راه که اگر خدا بخواهد دوست دارم ادامه بدهم .
دایی سرش را به علامت تحسین تکان داد و با رضایت لبخند زد .
-زنده باشی پسرم،تو باعث افتخار تمام فامیل هستی .
و سپس مکثی کوتاه کرد و گفت :
-به این ترتیب درس فرشته از تو زودتر تمام می شود،درست است؟
محمد سر در گم به دایی نگاه می کرد و نمی دانست چه پاسخی بدهد.به ناچارسرش را زیر انداخت و با صدایی آرام
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید