او ترانه را دوست داشت .او صمیمی ترین و بهترین دوستی بود که تاکنون به خود دیده بود .احساس می کرد این ازدواج
ترانه را از او جدا خواهد کرد . با فکر کردن به کوروش ،نامزد ترانه، ناخودآگاه خار حسادتی برقلبش می خلید.
کوروش جوانی سبزه رو و میانه بالا بود که بیست وپنج سال سن داشت واز خانواده اي ثروتمند و صاحب اعتبار در
شهرشان بود.مهمتر از همه خود کوروش مردي تحصیل کرده و نجیب بود که پس از گرفتن فوق دیپلم ،خدمت سربازي
اش را انجام داده بود وهم اکنون نیز در کارخانه پدرش سرپرستی کارگران زیادي را برعهده داشت .پدر کوروش صاحب
کارخانۀ چوب بري بزرگی بود و خیلی از خانواده هایی که اورا می شناختند و دختر دم بختی داشتند ،آرزو داشتند او
روزي در خانۀ آنان را به صدا دربیاورد ودخترشان را براي پسرش خواستگاري کند اما کوروش از بین این همه دختر زیبا
فقط خواهان فرشته شده بود وبراي رسیدن به او خیلی تلاش کرد.هرروز سرراه مدرسه می ایستاد.واورا نگاه می کرد
.بارهابراي فرشته پیغام فرستاده بود که اورا دوست داردوبراي رسیدن به وصالش حاضر است حتی جانش راهم بدهد.
خاطرات گذشته در ذهن فرشته زنده شد واورابه روزي برد که تنها از مدرسه بازمی گشت .ترانه سرماي سختی خورده
ودرمنزل بستري بود .فرشته درفکر این بود که چگونه پیغام خانم ناصري ،مادرکوروش رابه مادربدهد .می دانست پاسخ
مادر چیست ،بااین حال نمی توانست پیغام خانواده ناصري را نرساند .وقتی به منزل رسید مادررا دید که مشغول پاك
کردن برنج می باشد .مادر سرحال تر از روزهاي دیگر بود واز ناله هاي همیشگی اش خبري نبود .این براي فرشته نوید
خوبی بود .به سرعت لباس هایش را عوض کرد وکنارمادرنشست ومشغول کمک به او شد.پس از اتمام کار فرشته با کلی
مادر...خانم ناصري...ازمن...یعنی ازشما »: من و من کردن ،باصدایی ضعیف که لرزش خاصی درآن شنیده می شد گفت
مادرطوري به فرشته نگاه کرد که گویی خلاف بزرگی «. خواهش کردند که...اجازه بدهید... فردا شب...خدمت برسند
»؟ فرشته چه می گویی؟مگر عقل از سرت پریده »: مرتکب شده وبالحن خشنی که کمی رنگ تعجب درآن بود گفت
.» من که چیزي نگفتم ،فقط پیغام ایشان را رساندم «
.» توکه می دانی جواب من وپدرت چیست .می خواستی موافقتی نشان ندهی
»؟ نظر شما وپدر را می دانم ولی آیا شماهم نظر من را می دانید «
»؟ به به،چشمم روشن ،حرفهاي جدیدي می شنوم ،ازکی تاحالانظر تو غیر از نظر ماست «
مادر چرا چنین تصوري دارید؟ مگر من آدم نیستم،چرا فکر میکنید من مثل هر دختر دیگري نباید فکر کنم و تصمیم «
»؟ بگیرم
ببین فرشته سر بحث را باز نکن تو خودت خوب میدانی که ما صلاح کار تو را بهتر از خودت میدانیم، هر پدرو مادري بد «
.» فرزندشان را نمی خواهند بخصوص من و پدرت که جز تو فرزند دیگري نداریم
میدانم مامان ولی من دوست ندارم دوستانم فکر کنند که من...تو رو به خدا اجازه بدهید خانواده ناصري فردا به منزل «
.» ما بیایند. مهم نیست که به آنها چه می گویید فقط براي یک بار هم که شده یک نفر به این خانه بیاید
بیایند که چی؟ می خواهی مردم چه فکري کنند؟ تو چه احتیاجی داري که کسی به خواستگاریت بیاید، تو که نامزد به «
»؟ آن خوبی داري
چشمان فرشته پر از اشک شدند این کلمه را بارها شنیده بود با بغضی که کم کم به ریزش مداوم اشک منتهی میشد
نامزدم؟ کو؟ پس چرا من چیزي حس نمیکنم.شما دو سال است که با این حرفها مانع ابراز احساسات جوانی من »: گفت
شده اید.فکر میکنید دختر 14 ساله ام مادر من 19 سال دارم پس قبول کنید من بچه نیستم و با من نثل یک طفل رفتار
نکنید.اکثر خواستگاران منرا بدون اینکه حتی اجازه بدهید پا به منزل بگذارن با این حرف رد کردید.ولی ایا یکبار از من
فرشته دستانش را جلوي صورتش گرفت و هق قه گریست. «؟ پرسیدید من چه میخواهم؟و ایا تمایلی به این وصلت دارم
رنگ نرگس پریده بود انتظار شنیدن چنین حرفهایی را از فرشته نداشت.نمیدانست چه بگوید ایا میبایست دخترش را
دلداري دهد یا به خواست او عمل کند و بعدها شاهد بدبختی و زجر او باشد و یا با مهر و غضبیمادرانه با او برخورد کند
تا در اینده که فرشته به حرف او رسید از او متشکر باشد.با خود فکر کرد اي کاش فرشته هم عین او فکر میکرد. براي او
مثل روز روشن بود که ازدواج فرشته با محمد سرنوشت خوبی را برایش به ارمغان اورد. او عقیده داشت عشق پس از
ازدواج پایدارتر و با ثبات تر است. عشق پیش از ازدواج جز فریب و هوس چیز دیگري نمیتواند باشد.اما فرشته مثل او
فکر نمیکرد و عشق را لازمه ازدواج میدانست و معتقد بودهمین عشق است که میتواند حلال بسیاري از مشکلات باشد.
به هر حال نه فرشته حرف نرگس را میفهمید و نه نرگس میتوانست او را درك کند.
نرگس از جا برخاست با اینکه ناراحتی اعصاب حس و رمقش را گرفته بود دستی به موهاي طلایی دخترش کشید وبا
بلند شو دست و رویت را بشور بسیار خب،خانواده ناصري میتوانند فردا شب به منزلمان »: کشیدن نفس بلندي گفت
بیایند ولی این را بدان این چیزي را عوض نمیکند تو روزي میفهمی که منو پدرت هرچه خواستیم براي سعادت تو بوده
.» حالا بلند شو و با گریه ات مرا ناراحت نکن
کوروش دوبار خانواده اش را براي خواستگاري از فرشته به منزل انان فرستاد نخستین بار خانواده فرشته درس او را بهانه
کردند و گفتند که فرشته در حال حاضر تصمیم به ازدواج ندارد.
کوروش وقتی پاسخ منفی شنید باز هم مادش را وادار کرد تا به منزل انان برود و تقاضاي خواستگاري را دوباره تکرار
کند.کوروش توسط خانواده اش براي انان پیغام داد که مخالفتی با درس خواندن او ندارد و به غیر از ان هر شرطی که
داشته باشند قبول میکند .اما دومین بار که پدر و مادر کوروش براي خواستگاري فرشته رفتند با این پاسخ روبرو شدند
که فرشته نامزد پسر عمه اش می باشد و قرار است پس از گرفتن دیپلم با او ازدواج کند. این پاسخ آب پاکی را روي
دست کوروش و خانواده اش ریخت. با شنیدن پاسخ منفی کوروش چند ماهی غیبش زد. پس از سه ماه غیبت کوروش
بازگشت و این بار خواهان ازدواج با صمیمی ترین دوست او یعنی ترانه شد. شاید این ازدواج از سر لجبازي بود و شاید
هم از فرشته دل کنده بود. به هر حال هرچه بود چراهاي فراوانی در ذهن او باقی مانده بود. صدایی از اتاق مادر
|