نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 6
روز دوم فروردین ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و فرشاد هنوز در رختخواب بود.شب گذشته تا دیروقت مشغول
دیدن تلویزیون بود.بعد هم تا کنار دریا پیاده رفته بود و پس از دمیدن سپیده صبح به منزل بازگشته بود.
فرانک تقه اي به در اتاق او زد.وقتی صدایی نشنید حدس زد فرشاد هنوز در خواب باشد. مردد بود چه کند ،آیا باز هم
منتظر بماند و یا او را بیدار کند.شب گذشته فرشاد گفته بود که به تهران بازمی گردد و فرانک قصد داشت اتاق او را براي
مجید که قرار بود به اتفاق خانواده اش به شمال بیایند آماده کند.
فرانک وارد اتاق شد و به طرف پنجره رفت و پیش از هر کاري پرده ضخیم اتاق را کنار کشید.هوا نیمه ابري بود و باران
تازه بند آمده بود .قسمت هایی از آسمان آبی و شفاف بود و در بعضی از جاهاي آن لکه هاي ابرمانند پنبه حلاجی شده
به چشم می زد.با کشیدن پرده نور از پنجره
بزرگ به داخل اتاق تابید.با روشن شدن اتاق،فرشاد چشمانش را باز کرد.او می دانست غیر از فرانک کسی جسارت انجام
دادن این کار را ندارد.براي اینکه اهمیتی به کار او ندهد پتو را روي سرش کشید و چشمانش را بست.هنوز چند لحظه اي
نگذشته بود که ناگهان پتو از رویش کشیده شد و متعاقب آن صداي نازك فرانک گوشش را آزرد.
-د،عجب رویی داریریالبلند شو دیگه،ظهر شده و همه کارامون مونده،ناسلامتی امروز مهمان داریم،یک ساعت هم هست
که مامان سراغت رو می گیره.
فرشاد دستانش را باز کرد و خمیازه اي کشید،بی خوابی شب گذشته او را کسل و بی حال کرده بود.با این حال احساس
بد خلقی نمی کرد.با چشمانی که هنوز خسته بود و خواب آلود به فرانک نگاه کرد و با بی حالی پرسید:
-مامان چکارم داره؟
-نمی دونم،ولی لابد کار مهمی داره که چند بار ازت سراغ گرفته؛حالا بلند شو هزار تا کار مونده که باید انجام بدیم،تازه
باید این اتاق را هم براي مهمونا آماده کنیم.
فرشاد خیلی دوست داشت براي اذیت کردن فرانک هم که شده دوباره بخوابد،اما خواب از سرش پریده بود.روي تخت
نیم خیز شدو به فرانک نگاهی انداخت،فرانک موهایش را با بیگودي پیچیده بود و تور روي سرش کشیده بود.قیافه
جدي و مصممی که به خود گرفته بود شباهت زیادش را به منیژه نمایان می کرد.فرانک دستش را به کمر زده بود و مانند
کدبانویی منتظر از جا برخاستن او بود.فرشاد از ژستی که فرانک به خود گرفته بود و با آن موهایی که مانند بقچه اي
بالاي سرش پیچیده شده بود خنده اش گرفت.با صدایی که آهنگ خنده داشت خطاب به فرانک گفت:
-چیه،باز مجید می خواد بیاد خونه تکونی راه انداختی؛ می خواي نشون بدي خیلی کدبانویی،لابد این اتاق را هم براي
مجید جونت می خواهی،حیف که می خوام برم تهران وگرنه کاري می کردم مجید توانبار ته حیاط بخوابه.
احمهاي فرانک تو هم رفت و چشمهایش را تنگ کرد و با حرص به فرشاد نگاه کرد.بعد روبدوشامبر فرشاد را از روي میز
بغل تخت برداشت و آن را روي سرش پرت کرد وگفت:
-فرشاد سعی نکن منو عصبانی کنی،بلند شو اینقدر حرف نزن،تا دوش بگیري،میگم صیحانه که چه عرض کنم ظهرانتو
بیارن.
فرشاد روبدوشامبر را از روي تخت برداشت و به موهاي به هم ریخته اش دستی کشیدوپاهایش را از تخت پایین
آوردولبه تخت نشست.
فرانک به سمت پنجره رفت و آن را باز کردتا هواي اتاق عوض شود.در همان حال به فرشاد گفت:
-اگه خودت بخواي ،امروز براي تو هم میتونه روز خوبی باشه،چون قراره آقاي رستمی هم با پري سیما جونشونتشریف
بیارن.همینطور فرناز جون و طلا جون و خلاصه گروهی از عشاق دلخسته جنابعالی هم اکنون در راه هستند و به زودي
خدمت می رسند،پس بهتره زودتر بلند شی دستی به سر و صورتت بکشی.
فرشاد ابروانش را بالا برد و لبهایش را جمع کرد و با لبخند طوري که فرانک را تحت تاثیر قرار بدهد شانه هایش را بالا
انداخت و گفت:
-آخ جون،خیلی خوب شد،با این حرمسرایی که مامان جون ترتیب داده حسابی سرمون گرم می شه،بهتره منم برم
تهران دو سه دست کت وشلوار و چند جفت کفش براي خودم بیارم.
فرانک متوجه منظور فرشاد شد و نیشخندي زد و گفت:
-آره جون خودت می خواي مثل اون دفعه در بري .راستی می دونی که اگه بري کی از همه خوشحالتر می شه ؟
"برایم فرقی نمی کنه ،چه همه خوشحال بشن چه بشینن و عزاي رفتتن منو بگیرن امشب تهرون را عشقه ولی فکر کنم
اگه بمونم تو از همه ناراحت تر می شی .چون اون وقت نمی دونی مجید را باید کجا جا بدي"
فرانک با اخمی نگاهش را از فرشاد گرفت و در حالی که به طرف در اتاق می رفت "بی مزه"
فرشاد با خودش فکر کرد اگر قرار نبود جایی برم با این وضعی که پیش امده باید زودتر فلنگ را ببندم .چون اصلا
حوصله قر و غمزه هاي دختر هاي نانازي و از ما بهترون و هم چشمی ننه هاي نانازي ترشون رو ندارم از اون بدتر چشم
غر ه هاي مامان جون خودمه که عرصه را تنگ می کنه .سپس اهی کشیدو با خود زمزمه کرد :کاش می شد خودم را
جایی گم و گور می کردم.
فرانک که هنوز از در اتاق خارج نشده بود برگشت و گفت :چیزي گفتی ؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت :با تو نبودم داشتم به خودم می گفتم امروز چه روز خوبیه"!
فرانک نیشخندي زد و از در اتاق خارج شد.
سر حالی چند دقیقه پیش چون بخار از سر فرشاد پرید حدس می زد که باید روز خسته کننده اي را پشت سر بگذارد
در این فکر بود که اگر به مامان قول نداده بود که تا امدن مهمانان صبر می کند همین الان بارش را به مقصد تهران می
بست.
فرشاد نفس عمیقی کشید و دو دستش را در موهایش فرو برد از جا بلند شد و به طرف حمام رفت تا اصلاح کند و دوش
بگیرد.
از در حمام که بیرون امد سینی بزرگی شامل صبحانه مفصلی بود کنار میزش مشاهده کرد .فرشاد به مخلفات داخل
سینی نگاهی انداخت اما اشتهایی براي خوردن نداشت .بدون توجه به سینی صبحانه لباسش را پوشید و از اتاق خارج
شد در حالی که از پله ها پایین می رفت صداي نازك و جیغ جیغوي فرانک را شنید که خطاب به عاطفه خانم دستورهاي
مختلفی می داد.
:عاطفه خانم اتاق فرشاد مونده"
عاطفه خانم نرده ها یادتون نره"
"عاطفه خانم ....عاطفه خانم"....
فرشاد چهره اش را درهم کرد و در دل گفت "خداي من چقدر نفس داره بیچاره عاطفه خانم من که بودم استعفا می
دادم.
فرشاد به طرف در ویلا رفت .هنوز از در خارج نشده بود که صداي مادرش را شنید که او را به نام می خواند.
"فرشاد کجا می ري ؟"
فرشاد به طرف او چرخید و با دیدن او لبخندي زد و سونی کشید ."چقدر خوشگل شدي .این لباس چقدر بهت می یاد"
منیژه از تعریف پسرش خوشحال شد .می دانست فرشاد حقیقت را می گوید .او فرشاد را به اندازه تمام هستی اش
دوست داشت و تنها او بود که قلق او را در دست داشت.
منیژه لباس قرمز رنگ خوش دوختی به تن داشت موهاي طلایی رنگ و کوتاهش با نواري به همان رنگ پشت سرش
جمع کرده بود .در این حالت سن او کمتر از سن حقیقی اش به نظر می رسید.
فرشاد به طرف او رفت و خم شد و صورتش را بوسید و در همان حال گفت "خوش به حال پدر ،شما روز به روز جوان تر
و خوشگل تر می شید "
منیژه نگاهی به اندام برازنده پسرش انداخت و از خوش هیکلی و خوش لباسی او غرق لذت شد و در همان حال با لحن
»؟ فرشاد قولت که یادت نرفته، صبر می کنی تا خانواده رستمی و آقاي ستوده بیان. درسته »: ملایمی گفت
آره عزیزم، می مانم تا به مهمانان عزیز برنخورد، ولی فقط تا امشب. ». فرشاد خندید و سرش را به علامت تأیید تکان داد
»؟ بعد از آن قراردادمون خود به خود فسخ می شه، قبول
»؟ خوب الان کجا می ري ». منیژه با دلخوري به فرشاد نگاه کرد ولی حرفی نزد و سرش را تکان داد
.» می رم یه گشتی بزنم، همین دوروبرا هستم،شاید تا ساحل برم، شاید هم جایی نرم، ببینم چی پیش بیاد «
»؟ با ماشینت می ري «
فرشاد خندید،منظور مادر را به خوبی متوجه شده بود.
.» براي اینکه خیال شما راحت بشه،ماشین نمی برم «
.» سعی کن زود برگردي »: منیژه هم خندید و به طرف اتاقش رفت و در همان حال گفت
فرشاد بدون گفتن کلامی به طرف در ساختمان راه افتاد و به سرعت پله هاي جلوي در ویلا را طی کرد. حوصله مهمان و
مهمانی را نداشت. مثل انسان بی هدفی بود که فقط به یک چیز فکر می کرد و آن فرار کردن از محیطی بود که احساس
می کرد تحمل آن برایش سخت شده است.
هواي نمناك و دلپذیري بود.باران تازه بند آمده بود و محیط را حسابی شسته و رفته کرده بود. همه چیز در نهایت
تمیزي و زیبایی بود. فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید. او همیشه طبیعت را دوست داشت و از
دیدن زیبایی هاي آن احساس آرامش عجیبی به او دست می داد.
هر چقدر از ویلا دور می شد آرامش بیشتري احساس می کرد. بی حوصلگی و افکار ناراحت کننده جایش را به احساس
شیرینی داده بود که فرشاد آرزو می کرد همیشگی باشد. نفس عمیقی کشید و با صداي بلند خطاب به خود گفت: عجب
هواي لطیفی،فرشاد،بدبخت این دو روز گذشته را هدر کردي،حیف نبود روزها تا ظهر تو رختخواب باشی و شبها عین
جغد شبگرد راه بیفتی به تفریح و قدم زدن و راه به این قشنگی رو تو تاریکی طی کنی.
فرشاد با شگفتی مناظر اطرافش را نگاه می کرد.با اینکه سالی چند بار به شمال می آمد اما هیچ گاه منظره هاي اطراف
ویلا را به این خوبی ندیده بود. همه جا سر سبز و زیبا بود، گویی درون یک نقاشی پر از گل و سبزه قدم گذاشته بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید