در مسیر چشمش به جاده آسفالته اي افتاد که انتهاي آن به ساحل منتهی می شد. با به یاد آوردن ساحل، شوق زیادي
براي دیدن امواج سرکش دریا در او به وجود آمد. به خصوص که می دانست هم اکنون دریا ناآرام و طوفانیست و همین
اشتیاق دیدن دریا را در او تقویت می کرد.
فرشاد عاشق دریاي ناآرام و طوفانی بود و همیشه فکر می کرد در این مواقع دریا چون انسانی روي دوم خود را که همان
خشونت و تجاوزگریست آشکارا نمایان می کند که اغلب اوقات این سرکشی و خشونت را در پس چهره اي آرام و
مهربان پنهان می کند.
روزي فرشاد پیش دوستانش تفسیر جالبی از دریا کرد که آنان را به حیرت و خنده واداشت.او دریاي آرام و آبی را به
زنی افسونگر و طناز با چشمانی آبی و دریاي طوفانی را به مردي جذاب و خشن با موهاي خاکستري تشبیه کرد که این
مرد حسود و عاشق پیشه گاهی اوقات با قریاد و سیلی به صخره ها و گاهی غرق کردن کشتی ها آنان را از تجاوز به
زندگی اش باز میداشت.
شوق دیدن دریا فرشاد را به سمت جاده آسفالته کشاند همانطور که از جاده زیبا و سرسبز عبور می کرد که درختان
اطرافش حصاري در دو طرف آن بوجود آورده بودندچشمش به لاك پشتی افتاد که به اندازه یک کف دست بود.
لاك پشت وسط جاده قرار داشت و مانند این بود که می خواهد به طرف دیگر برود.
فرشاد با دیدن لاك پشت جلو رفت و خم شد تا او را بهتر ببیند.لاك پشت که احساس کرد کسی مراقب اوست وست و
پایش را درون لاکش فرو برد.
براي فرشاد دیدن لاك پشت سبز و خاکستري خیلی جالب بود.چند لحظه به آن خیره شد و سپس از جایش برخاست
وتا به راهش ادامه بدهد چند قدم از لاك پشت دور شد که از فکرش گذشت نکند خودرویی از آنجا عبور کند و او را زیر
بگیرد.
از تصور چنین فکري اخمی بر پیشانی اش نمایان شد. به طرف لاك پشت برگشت او را دید که صامت و بی حرکت چون
تکه سنگی بر کف جاده قرار گرفته است. فرشاد به آرامی او را با دو دست بلند کرد و به سمتی که لاك پشت قصد رفتن
به آنجا را داشت حرکت کرد.
طرف دیگر جاده با شیب کمی به جاده خاکی کنار جاده منتهی میشد و کنار ان جوي پرآبی قرار داشت که علف و سزه
زیادي اطراف آنرا گرفته بود.
فرشاد مردد بود که لاك پشت را کجا قرار دهد که به سادگی راهش را پیدا کند در حالی که اطراف را نگاه میکرد تا جاي
مناسبی پیدا کند چشمش به راهی باریک و شنی افتاد که به نظرش زیبا و اسرار آمیز رسید. درختانی بلند با شاخه هایی
درهم گره خورده چون حصاري دو طرف جاده را پوشانده بودند و راهی به اندازه گذر یک انسان به طرفی نامعلوم امتداد
داشت. فرشاد لاك پشت را در دو سه متري جوي آب روي تپه اي شنی قرار داد تا هر طرف که دوست دارد برود.خود نیز
به لاك پشت خیره شد. چند لحظه گذشت و لاك پشت که گویی بوي آب را احساس کرده بود آهسته و با احتیاط سرش
را از لاکش بیرون آورد و پس از چند لحظه تامل دست و پایش را به کندي بیرون آورد و اهسته و با احتیاط به سمت
جوي آب راه افتاد.
فرشاد از دیدن چنین صحنه جالبی به شوق آمده بود وبا لبخند تلاش لاك پشت را براي رسیدن به جوي آب مشاهده
میکرد و لذت میبرد.آب نگاه کرد واز اینکه لاك پشت را کمی نزدیکتر به جوي آب نگذاشته بود پشیمان شد.زمانی به
خود امد که متوجه شد مدتی است آنجا ایستاده و به لاك پشت چشم دوخته است. با خود گفت:اگر بخواهم از رسیدن
لاك پشت به جوي آب مطمئن شوم باید تا شب اینجا بایستم. آهسته و آرام گامی به عقب گذاشت تا از شیب جاده بالا
رود. در همین هنگام جاده شنی به خاطرش آمد.به طرف آن نگاه کرد و براي قدم گذاشتن به جاده وسوسه شد.با تردید
ایستاد و براي تصمیم گیري دستی به پیشانی اش گذاشت و نگاهش را به نقطه اي متمرکز کرد.
عاقبت تصمیم گرفت جاده شنی را طی کند. نگاهی به مسیر انداخت و حدس زد از این راه هم می تواند به طرف ساحل
برود. با قدم گذاشتن به جاده شنی گویی در دنیاي دیگري قدم گذاشته بود. به راه ناشناخته و اسرار آمیزي پا گذاشته
بود که از همان ابتدا لذت خاصی در روحش به وجود آورده بود. صداي شنها زیر قدمهایش ملودي زیبایی به وجود آورده
بود. فرشاد چشمانش را بست و به صداي قدمهایش گوش سپرد. با هر قدمی که به جلو بر می داشت ریتم خاصی با
گامهایش نواخته می شد و این آهنگ درست مثل این بود که گروهی نوازنده، سمفونی زیبایی را بنوازند. نفس عمیقی
کشید و چشمانش را گشود و به اطرافش نگاه انداخت. منظره اي زیبا و شگفت آور در اطرافش دید. درختان باران خورده
و شفاف، طبیعت بکر و دست نخورده دو طرف جاده شنی، صداي دلنشین پرندگان و بوي دلچسب چوبهاي خیس خورده
درختان که با بوي سبزه و گل آمیخته شده بود همه دست به دست هم داده بودند تا فضاي سحرآمیزي بوجود آورند.
قلب فشاد از هیجان فشرده شده بود. دوست داشت ساعتها در این جاده زیبا قدم بزند و طبیعت را با تمام وجودش
احساس کند. هر چقدر جلوتر می رفت جاده عریض تر می شد. جوي آبی که از کنار آن می گذشت نیز پهن تر شده بود.
فرشاد به پیچی رسید و وقتی از آن عبور کرد چند مرغابی سبز و زیبا را دید که در آب شنا می کردند. فرشاد ایستاد و
به مرغابی ها نگاه کرد. مرغابی ها نیز با دیدن او با سر و صدا به طرف دیگري فرار کردند. فرشاد از فرار مرغابی ها که
همدیگر را هول می دادند و جیغ می کشیدند خنده بلندي سر داد و با سرخوشی گفت : خانمها، آقایان مزاحمت بنده را
ببخشید که سرزده مزاحم استحمامتان شدم. و راهش را ادامه داد. کمی جلوتر کلبه اي چوبی با سقف سفالی نظرش را
جلب کرد. کلبه اي کوچک و زیبا که دور تا دور آن را حصاري از شمشادها در بر گرفته بود. درخت یاس قرمز رنگی از
یک طرف و پیچک پر گل لاله عباسی از طرف دیگر دیوار چوبی کلبه را در بر گرفته بود. پنجره هاي چوبی بلوطی رنگی
که پرده هاي سفیدي به آن آویخته شده بودند، منظره زیبایی به این کلبه کوچک و خواستنی داده بود. فرشاد با حیرت
به کلبه نگاه می کرد و در دل زیبایی آن را می ستود. او سالها آرزوي داشتن چنین کلبه اي را در سر می پروراند تا در
مواقعی که از اطرافیانش خسته و دلزده می شود به آن پناه ببرد. فرشاد به خوبی می دانست این کلبه چوبی و محقر در
مقایسه با ویلاي پر شکوه و بزرگ پدرش مثل قطره اي در یک رود می باشد. اما چیزي که این کلبه را در ظرش
خواستنی جلوه می داد صفا و سادگی آن بود؛ سادگی و زیبایی که دست طبیعت به آن عطا کرده بود. سکوتی زیبا بر
محیط حکم فرما بود. سکوتی که با صداي چکاوك ها در لابه لاي شاخه ها و قدم هاي فرشاد بر جاده شنی جلوه اي
اسرارآمیز پیدا کرده بود. فرشاد به اطراف کلبه نگاهی انداخت. به نظر می رسید کسی ساکن کلبه نباشد زیرا اثري از
زندگی و حیات دیده نمی شد. جاده شنی هنوز امتداد داشت و فرشاد امیدوار بود با طی کردن این مسیر بتواند کسی را
ببیند تا بتواند در مورد کلبه و صاحب آن پرس و جو کند. به سختی چشم از کلبه برداشت و راهش را ادامه داد. با هر
قدم که بر می داشت متوجه می شد جاده پهن تر می شود.عرض جاده به قدري شده بود که یک خودرو به راحتی می
توانست از آن عبور کند. کمی جلوتر، سمت چپ، کلبه اي دیگر نظر او را جلب کرد. کلبه دوم بزرگتر ازقبلی بود ولی
منظره چشمگیر آن با زیبایی کلبه اول برابري می کرد. فرشاد مطمئن بود که عاقبت می تواند کسی را در این مسیر پیدا
کند وبا این فکر راه را ادامه داد.با خود فکر کرد که لابد این کلبه ها متعلق به کسانی می باشد که از ان به عنوان خانه
ییلاقی استفاده می کنند.
کمی جلوتر کلبه اي دیگرو کمی پس از آن خانهاي آجري با سقف شیروانی جلب نظر می کرد فرشاد به خانه آجري
نظري انداخت و از قفلی که به در حیاط زده بودند متوجه شد ساکنان آن در منزل نیستند.
خانهاي دیگر از پشت درختان به چشم فرشاد خورد.براي رفتن به طرف آن چند قدم برداشت وپیش از این که به کلبه
برسد پلی چوبی در سمت جاده نظرش را جلب کرد.
رودخانه خروشان از زیر پل میگذشت و صداي خروش آب آن به وضوح به گوش فرشاد می رسید واو را براي دیدن
رودبه طرف پل کشید.
زمانی که به پل نزدیک شد حضور کسی را روي پل احساس کرد کمی نزدیکتر شد.
اندام ظریف وکوچک زنی را دید که پشتش به او بود. او یک دستش را به تیرك چوبی پل تکیه داده بود ودر دست
دیگرش کوزه اي کوچک قرار داشت.لباس محلی بلندي به تن داشت که با وجود چین وشکن هاي لباس ظرافت اندام زن
مشهود بود.شالی نیز روي سرش انداخته بود که با وجود بلندي دنباله موهاي بلند وخوش رنگش از زیر آن بیرون آمده
بود.
فرشاد با خود فکر کرد بی شک این اندام ظریف وزیبا متعلق به دختر جوانی میباشد واز اینکه کسی را پیدا کرده تا از او
در مورد نام محل بپرسد خوشحال شد وبه طرف او رفت.
پلی که فرشاد از روي آن پا گذاشته بود پلی کم عرض بود که رودخانه پر اب از زیر آن رد می شد.تیرك هاي چوبی به
فاصله روي پل کار گذاشته شده بودند وسه ردیف طناب تیرك هاي چوبی را به هم متصل می کردند.با وجود بارندگی
وگل الود بودن اب سنگهاي کف رودخانه دیده می شدند.
فرشاد به دختر نزدیک تر شد واو را دید که با حالت قشنگی ارنجش را به تیرك چوبی تکیه داده وسرش را روي دستش
گذاشته وبه آب خروشان و گل آلود رود چشم دوخته است.
فرشاد به ارامی گفت:ببخشید , می توانم سوالی بپرسم؟
دختر تکان نخورد گویی صداي او را نشنیده است. فرشاد متوجه شد که صداي بلند رود مانع از رسیدن صداي او به
گوش دختر می شود.کمی جلوتر رفت وپس از صاف کردن صدایش با صداي بلندي گفت:ببخشید , خانم...
دختر جوان که کسی غیر فرشته نبود از صداي فرشاد یکه خورد وبا ترس به طرف او برگشت.
از دیدن غریبه اي آنقدر نزدیک به خود ناخوداگاه قدمی به عقب گذاشت.با این کارش پایش به طنابی که بین تیرك هاي
چوبی پل کشیده شده بود گیر کرد وتعادلش را از دست داد وبراي اینکه زمین نخورد دستی را که با آن کوزه را گرفته
بود به طرف طناب دراز کرداین کار باعث رها شدن کوزه شد.کوزه غل خوردوداخل رود افتاد وهمان اول با رخورد به
سنگهاي کف رودخانه صداي شکستنش بلند شدو به گوش آنان رسید.
واکنش ناگهانی فرشته مانع از ادامه صحبت فرشاد شد واو که خود از ترسیدن دختر به شدت جاخورده بود,سرجایش
میخکوب شده بود وبا رنگی پریده به او که روي زمین به زانو افتاده بود ویک پایش ازروي پل آویزان مانده بود خیره شد.
طناب دور پاي فرشته پیچ خورده بود واو سعی میکرد تا موقعیت خود را روي پل حفظ کند فرشاد زمانی که به خود آمد
دستهایش را به حالت تسلیم جلوي سینه اش گرفت و با لکنت گفت:<<باور کنید قصد ترساندن شما را نداشتم،من
فقط<<...
فرشته با نگاه خشمگینی به فرشاد که بالاي سرش ایستاده بود نگاه کرد و خطاب به او گفت:<<ولی شما مرا خیلی
ترساندید آقا،فکر کردید من کر هستم که اینطور فریاد می زنید<<.
فرشاد به چهره دختر که از ناراحتی و خشم کمی سرخ شده بود نگاهی انداخت.چشمان خوشرنگ و زیبا در عین حال
خشمگین دختر دریاي طوفانی را در ذهن فرشاد تداعی کرد.صورت چون یاس او و همچنین لبان غنچه اي و خوش
ترکیبش به همراه بینی متناسب و کوچکش،چنان فرشاد را غافلگیر کرده بود که با حیرت به این موجود ظریف وزیبا
چشم دوخته بود.فراموش کرده بود که باید به او کمک کند.تمام وجود فرشاد یک جفت چشم شده بود و به این دختر
زیبا و فرشته آسا دوخته شده بود که تلاش می کرد خود رااز گره طنابی که به سختی دور پایش پیچیده شده بود خلاص
کند.
فرشته وقتی دید نمی تواندبه تنهایی کاري از پیش ببرد،سرش را بالا کرد و با لحن تندي به فرشاد گفت:<<مگر نمی
بینی طناب به پایم گره خورده،به جاي آنکه بایستی و منو نگاه کنی،بیا کمک کن<<.
فرشاد مانند دانش آموزي کودن با گنگی سرش را به اطراف چرخاند و با لکنت گفت:<<بله،اما باید چکار کنم<<.
فرشته دندانهایش را از حرص به هم فشرد.او خیلی ناراحت بود و همچنین درد پایش خیلی آزارش می داد.با این حال با
لحن آرامتري نسبت به قبل گفت:<<دو سرطناب را به هم نزدیک کن تا شل شود و من بتوانم پایم را در بیاورم.خواهش
میکنم سریعتر،فکر می کنم پایم آسیب دیده<<.
فرشاد کنار دختر زانو زد ودو سر طناب را گرفت و به آرامی آن را به هم نزدیک کرد.فرشته با ناله اي از درد پایش را
بیرون آورد.خود را بالا کشید و دستش را روي مچ پایش گذاشت و آن را محکم گرفت.چهره ي درهمش نشان می داد
که درد می کشد.لبهایش را به دندان گرفته بود و چشمانش را بسته بود.
فرشاد جرأت نزدیک شدن نداشت.به ناچار دستی به موهایش کشید و با احتیاط پرسید:<<می توانم کمکتان کنم؟<<
فرشته چشمانش را گشود و به فرشاد که با ناراحتی به پاي او چشم دوخته بود نگاه کرد و در همان حال
گفت:<<خیر،همان قدر که کمک کردید کافی بود<<.
فرشته سعی کرداز جا بلند شود.فرشاد دستانش را جلو برد تا به او کمک کند.فرشته با لحن ملایمی به او
گفت:<<احتیاجی نیست،من خودم می توانم بلند شوم<<.
فرشاد از جا برخاست و به او که سعی می کرد از جا بلند شود نگاه کرد.با ناراحتی دستش را به هم قلاب کرده بود و
حضورش را بی معنی می دید.فرشته سعی کرد از جا بلند شود،اما براي برخاستن احتیاج به تکیه گاهی داشت که فرشاد
بار دیگر با ناامیدي دستش را دراز کرد واین بارفرشته بدون اینکه نگاهی به فرشاد بیندازد کمک او را قبول کرد و براي
بلند شدن دست او را گرفت.
وقتی فرشته از روي زمین بلند شد چهره اش از شرم سرخ شده بود.فرشاد هم دست کمی از او نداشت،دستان لطیف و
ظریف فرشته جریان برقی را مستقیم به قلب او وصل کرده بود.فرشته دستش را ازدست فرشاد که آن را محکم گرفته
بود وقصد رها کردن نداشت بیرون کشید.
دستش را به تیرك چوبی تکیه داد و از آن بالا به جایی که کوزه اش افتاده بود نگاه کرد.فرشاد با لحن پوزش خواهانه اي
گفت:
-واقعا متاسفم
فرشته بدون اینکه به او نگاه کند،سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
-مهم نیست،به هر حال اتفاقی است که افتاده.
وبار دیگر به رود نگاه کردتا اثري از سر پایی اش بیابد.وقتی مطمئن شد لنگه سر پایی اش را آب برده نگاهی به فرشاد
انداخت که به او خیره شده بودو گفت:
-شما خودتان را ناراحت نکنید،من هم مقصربودم،زیرا حضور شما رو احساس نکردم
|