نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سپس با صداي آرامی گفت:
-خداحافظ
فرشاد مثل آدمی که تازه از خواب برخاسته باشد،تکان خورد و با کلامی ملتمسانه گفت:
-خواهش می کنم نروید.
اما وقتی متوجه نگاه فرشته شد،حرفش را تصحیح کرد وادامه داد:
-منظورم اینه کمی صبر کنید،اگه اجازه بدهید شما را به یک درمانگاه ببرم،یا دست کم به منزل برسانم.
فرشته لبخندي زد و گفت:
-ممنون،لازم نیست،من حالم خوبه،منزلمان هم همین دور وبر است و خودم می توانم به تنهایی بروم،متشکرم
وبدون گفتن کلامی دیگر به طرف جاده شنی راه افتاد.فرشاد خیلی دلش می خواست نگذارد فرشته به این زودي
برود.ولی با وضعی که پیش آمده بود می دانست نمی تواند کاري کند.فرشاد از پشت سر او را می دید که با پایی آسیب
دیده و برهنه نمی تواند درست راه برود این صحنه آنقدر او را متاثر کرده بود که حتی نتوانست قدم از قدم بردارد.آنقدر
در فکر بود که حتی متوجه نشد مسیر دختر کدام طرف می باشد.وقتی به خود آمد متوجه شد مدتها روي پل ایستاده و
به راهی که دختر از آن رفته نگاه می کند.
خورشید کاملا بالا آمده بود و از لکه هاي ابر چند ساعت پیش خبري نبود.انوار زرین خورشیداز لابلاي در ختان سر به
فلک کشیده به روي پل می تتابید و با برخورد امواج رود،رنگین کمانی هزار رنگ بوجود آورده بود.اما این مناظر با تمام
زیبایی براي فرشاد فقط یک مفهوم داشت.او با احساسات رنگارنگی روبرو شده بود.از حادثه پیش آمده خیلی متاثر
بودهمچنین نگاه زیبا و چشمان خوشرنگ دختر لحظه اي از نظرش محو نمی شد.لرزشی که در هنگام گرفتن دست او به
قلبش وارد شده بود چیز تازه اي بود که تا کنون آن را تجربه نکرده بود.سکوت بر محیط حکمفرما بود گویی زمان
ایستاده بود تا فرشاد بتواند فکر کند و کسی مزاحم افکار شیرین او نباشد.نفس عمیقی کشیدو نگاهی به رود
انداخت.آب کمی صاف تر شده و تکه هاي شکسته کوزه گلی کف رودخانه به چشم می خورد.به راهی که دختر را در
خود گم کرده بود نگاه کرد.دستش را به تیرك چوبی کشید که دختر به آن تکیه داده بود و در همان حال اندام موزون او
را به خاطر آورد.با تاسف لبانش را گزیدو دستی به موهایش کشید. در حال نگاه کردن به جریان آب بود که چشمش به
توده اي چوب افتادکه روي هم انباشته شده بودند.قلبش ناگهان فرو ریخت.در کنار شاخ و برگ روي هم انباشته شده
روي آب سرپایی کوچکی که فرشاد به خوبی می دانست متعلق به دختر می باشد گیر کرده بود.فرشاد با شتاب از پل
گذشت و از کنار شیب رود پایین رفت و به سختی و در حالی که با کفش داخل آب شده بود توانست به کمک تکه چوبی
سرپایی دختر را از آب بگیرد.وقتی کفش را گرفت،آنرا چون شیئی با ارزش در دست گرفت وآن را لمس کرد.سرپایی
سفید و زیبایی که مثل کفش سیندرلا ظریف و کوچک بود .لبخند لبان فرشاد را از هم گشود چشمانش را از کفش
برداشت و به اب روان رود چشم دوخت .چهره زیبا و دوست داشتنی دختر پیش چشمش نمایان شد .چشمانش را بست
و آه بلندي کشید آرزو کرد در شرایط بهتري دختر را می دید .فرشاد متاسف بود از اینکه نام دختر را نم یدانست وحتی
نشانی او را نداشت.
صداي اواز پرنده اي او را از خیالات دور و دراز بیرون کشید و به ساعتش نگاه کرد ساعت چهارو نیم بعداز ظهر بود .براي
نخستین بار در این چند روز وقت برایش به سرعت باد سپري شده بود از سراشیبی کنار رودخانه بالا امد و از روي پل به
جاده شنی قدم گذاشت .نگاهی به دو طرف جاده انداخت .براي ادامه راه وسوسه شده بود خیلی دوست داشت کفش را
به صاحبش برساند و از فکر دیدن دوباره دختر که در خیالش او را به خاطر چشمان زیبا و قشنگش دریا نام نهاده بود
هیجانی در قلبش احساس کرد.
فرشاد از به یاد اوردن خشم او که به اندازه ارامشش زیبا بود ابرو وانش را بالا زد و با لبخند سرش را تکان داد او حاضر
بود خشم و غضب تمام عالم را به جان بخرد اما یک بار دیگر او را ببیند.
عاقبت تصمیم گرفت راه را ادامه دهد شاید نشان یاز منزل دختر پیدا کند.
کمی جلوتر خانه اي بزرگ دید و بعد از ان دو کلبه دیگر همینطور که جلو تر می رفت تعداد خانه ها بیشتر می شد و
تصور فرشاد از اینکه منزل دختر را به راحتی پیدا خواهد کرد کمرنگ شد .حدود دویست متر جلوتر راه به دو قسمت
تقسیم می سد .فرشاد با تردید و سر درگمی به هر دو راه نگاه کرد .از این دو راه یک راه پهن تر از دیگري بود و فرشاد
قدم به ان گذاشت .هر چقدر جلو تر می رفت .تعداد خانه هاي روستایی بیشتر می شد .در حیاط وسیعی بعضی از خانه
ها کودکانی با لباسهاي محلی دیده می شدند که مشغول بازي بودند در سمت چپ جاده شالیزي به نسبت وسیع قرار
داشت که هنوز چیزي ددر ان سبز نشده بود.
فرشاد بعید می دانست که دریا این همه راه را امده باشد .با تردي به پشت سرش یعنی همان راهی که امده بود نگاه کرد
.در تردید رفتن یا برگشتن بود که صداي موتوري به گوشش رسید .کمی بعد موتو که مخصوص حمل و نقل بار بود از پیچ
جاده نمایان شد.
فرشاد با دیدن موتور خودش را کنار کشید تا رد شو د در همان حال سرش را به علامت سلام براي راننده تکان داد
.راننده نیز دستش را تکان دادو کمی جلوتر متوقف شد .فرشاد به سمت او رفت .در این فاصله فکر کرد چه می تواند
بپرسد .می دانست که نم یتوانست با صراحت نشانی هاي دریا را بدهد و از او نشانی منزلش را بپرسد .فکري به خاطرش
نرسید جز این که نام محل را از راننده بپرسد.
راننده به عقب برگشته بود و به فرشاد نگاه م یکرد با نزدیک شدن او راننده با لبخندي دوستاده به او سلام کرد .فرشاد نیز لبخند زد و پاسخ سلام او را با خوش رویی داد راننده با لهجه غلیظی پرسید :"داداش کجا می ري ؟
فکري به ذهن فرشاد رسید به او گفت :راستش می خواستم برم ساحل فکر کردم از این راه میانبر بزنم اما مثل اینکه گم شده ام"
راننده خنید و گفت "اي داداش جان ،اینجا جایی براي گم شدن نداره از این راه که رد شدي پشت شالی اقا توري ساحل رو پیدا می کنی".
فرشاد به پشت سر نگاه کرد و گفت "این راه چی ؟اون کجا می ره ؟"
»؟ این راه به شیب رود می ره .شما کجا رو می خواستی «
جاي خاصی نمی خواستم برم ،فقط داشتم از اینجا رد می شدم اتفاقی »: فرشاد شانه هایش را بالا انداخت وبالبخند گفت
.» چشمم به کلبه هاي قشنگ انتهاي این راه افتاد ،فکر کردم شاید بشود یکی از این کلبه ها را براي مدتی اجاره کنم اي آقا ،اینجا که چیزي براي دیدن نداره ،اگر به دره کلات بري »: راننده که جوانی خوش مشرب بود خنده اي کرد و گفت
»؟ اونوقت چی می گی
»؟ درة کلات »: فرشاد با تعجب پرسید
آره از اینجا که رد شدي یک را باریک است ،اونجا که رودخانه پهن می شود.کلبه هاي کلات را پیدا می کنی .هواي « خوب ،درختان گردو و انجیل وزیتون ،آب فراوون ،جاي خیلی قشنگیه ،دیدنش ضرري نداره ،اغلب شهري ها اونجا خونه .» دارند ،چند تا کلبه هم هست که میتونی هرکدوم رو که خواستی اجاره کنی
بله ،فکرمی کنم بدونم »: فرشاد متوجه شد منظور راننده همان دوراهی است که او دیده بود .سرش را تکان داد و گفتکجارو می گی .»
در ضمن اگر خواستی کلبه اجاره کنی من می تونم برات ردیف کنم .آقا علی کلبه هاي اجاره اي داره که »: جوان ادامه داد
...» بعضی وقتها به شهري ها اجاره می ده ،کلبه هاش جاي خوبی قرار داره ،دیدش که عالیه
مرد همچنان از کلبه هاي ییلاقی کنار رودخانه تعریف می کرد اما فرشاد حواسش جاي دیگري بود،او نمی دانست چه باید بکند.
»؟ هی عموحواست کجاست؟نگفتی چه می کنی «
باشه درباره اش فکر می کنم ،راستی اگر خواستم کلبه اجاره کنم باید کجا شما را »: فرشاد به خود آمد ولبخند زد و گفت پیدا کنم»؟
من غلام شما عزت هستم »: مرد جوان خنده اي کرد وعرق صورت آفتاب خورده اش را با پشت دست پاك کرد و گفت
،غروبا توقهوه خونۀ برات خان کار می کنم ،همون جا هم می خوابم ،از هرکس بپرسی نشونی قهوه خونه رو بهت می ده .»
بسیار خوب عزت خان اسم من هم فرشاد.میام بهت سر می زنم »: فرشاد دستش را به طرف عزت دراز کرد وگفت
.» .خداحافظ
.» اگه بخواي می تونم شمارو تا ساحل برسونم »: عزت با خجالت درستش را به طرف فرشاد دراز کرد و گفت
.» نه ممنون می خوام کمی قدم بزنم »: فرشاد با لبخند گفت
.» هرجورکه دوست داري .پس یا علی «
.» خدانگهدار «
پس از رفتن عزت ،فرشاد به راهی که او رفته بود نگاه کرد اما حوصله ادامه راه را نداشت .به ناچار راهی را که رفته بود بازگشت.
به هنگام بازگشت کلبه هاي مسیر را به دقت برانداز می کرد به امید این که نشانی از دریا پیدا کند.اما هیچ نیافت .لحظه اي به تردید افتاد نکند تمام اتفاقات وهم وخیالی بیش نبوده است .اما سرپایی سفید وکوچکی که دردست داشت از واقعی بودن اتفاقات خبرمی داد.
وقتی فرشاد درطول راه از حدس و گمان هایی که می زد به خود آمد،خود را کنار پل دید.نفس عمیقی کشیدوبا ناامیدي به جاده نگاه کرد .سپس پا روي پل گذاشت واز روي نرده هاي چوبی آن به رودخانه نگاهی انداخت .به تکه هاي کوزه شکسته قلبش را تکان داد و اشتیاقش را براي دیدن دریا بیشتر کرد.احساس کسی را داشت که چیزي را گم کرده باشد.با کلافگی دستی به موهایش کشید.به سرپایی سفید نگاهی انداخت و آن را روي تیرك چوبی که دریا به آن تکیه داده بود گذاشت و بعد نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت و چند قدم به عقب برداشت و با چرخشی در مسیر بازگشت به منزل قرار گرفت.
فرشاد بدون اینکه به پشت سر نگاهی بیندازد به طرف منزل حرکت کرد.به جایی رسید که براي نخستین بار کلبه کوچک وزیبا را دیده بود مدت کوتاهی ایستاد و به کلبه نگاه کرد و بعد به راهش ادامه داد.
چند لحظه بعد به جایی رسید که جاده کوچک و شنی به جاده آسفالت منتهی میشد.با بی تفاوتی به جایی که لاك پشت را آنجا گذاشته بود نگاهی انداخت حدس میزد لاك پشت تا الان به جوي آب رسیده و در لابلاي سبزه ها خودش را گم کرده باشد،اما با کمال تعجب لاك پشت را دید که فقط چند قدم با جوي آب فاصله دارد.
سلام »: فرشاد جلو رفت و کنار لاك پشت به زمین نشست وبعد با انگشت لاك زبر او را لمس کرد و با صداي ارامی گفت
لاك پشت دسدت و پاهایش را به «. دوست من هنوز اینجایی،منو باش که فکر میکردمالان حسابی از اینجا دور شدي داخل لاکش کشید و چون تکه سنگی بی حرکت شد.
هی با تو هستم میدونم در خونتو بستی »: فرشاد لبخندي زد و با دو انگشت دو ضربه آهسته بر پشت لاك او زد و گفت
که من فکر کنم خونه نیستی ولی گوش کن تو باعث شدي امروز اتفاق جالبی براي من بیفتد،اتفاقی که بیشتر به یک .» رویا شبیه بود
آره مثل یک رویا بود،درست مثل یک خواب قشنگ از »: فرشاد به جایی خیره شد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
همون خوابهایی که آدم وقتی دستش را دراز میکند چیزي را لمس نمیکند، اما باور میکنی من رویا را لمس کردم،دستش را گرفتم ،نمیدونی چقدر ظریف و لطیف بود.»
خیلی »: فرشاد چشمانش را بست و لبش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد دوباره به لاك پشت نگاه کرد و گفت
ممنون ساکت موندي تا من حرفمو بزنم.حالا بجنب تا شب نشده خودت را به جایی برسون . ما که امروز به جایی
.» نرسیدیم شاید تو به جایی رسیدي
فرشاد بلند شد و آهسته لاك پشت را بلند کرد و انرا کنار جوي اب گذاشت و قدمی به عقب برداشت.کمی بعد لاك پشت سرش را با احتیاط بیرون اورد گویی بوي آب را احساس کرده باشد و بعد به ارامی دست و پایش را بیرون آورد و به سمت جوي آب حرکت کرد.
فرشاد با سکوت حرکت کرد و سعی کرد سرو صدایی نکند تا لاك پشت از حرکت باز بماند.سپس از شیب کنار جاده بالا امد و در جاده آسفالته قرار گرفت.
با قدم گذاشتن به جاده با افسوس به پشت سرش نگاهی انداخت.لبهایش را فشار داد و با دو دست به موهایش دست کشید.احساس عجیبی داشت یک حس غریب که تاکنون انرا تجربه نکرده بود. احساس میکرد در دلش غوغایی برپاست
نمی دانست چرا بی جهت دلش به شور افتاده و اضطراب امانش را بریده است. این حالت برا ي خودش هم غریب بود.
مدتی از ظهر گذشته بود و با اینکه صبحانه هم نخورده بود اما احساس گرسنگی نمیکرد.
به جاده نگاه کرد یک راه به منزل ختم میشد و راه دیگر به دریا میرسید.به راه شنی نیم نگاهی انداخت میدانست
دلشوره اشبا این راه بی ارتباط نیست. براي منحرف کردن فکرش به راهی که به دریا منتهی میشد چشم دوخت و شکوه ساحل و عظمت دریا را به خاطر آورد. اما احساس کرد اگر از دریا در و گوهر هم بریزد او اشتیاقی براي دیدن آن ندارد.
فرشاد براي دلشوره اي که به سراغش آمده بود توجیهی پیدا کرده بود. با خود گفت: امروز خیلی خسته شدم، بهتر است به منزل برگردم، یک دوش آب سرد و یک ناهار دلچسب می تواند مرا از این حالت نجات بدهد. مطمئن هستم از گرسنگی به این حال افتادم. سپس به طرف ویلا حرکت کرد.فکر کرده بود توانسته خود را قانع کند اما با هر قدم که از
جاده شنی دور می شد اضطرابش شدت می گرفت. با کلافگی ایستاد و خطاب به خود گفت: تو امروز چه مرگت شده؟
الان می ري خونه، غذاتو کوفت می کنی، این بازیها چیه درآوردي؟ ولی در همان حال می دانست دلشوره اش از گرسنگی نیست. دوباره ایستاد و به پشت سر نگاه کرد. با دست به پیشانی اش فشار آورد و در همان حال در فکرش به
بررسی اتفاقاتی مشغول شد که از صبح تا به آن لحظه برایش پیش آمده بود. به لحظه اي رسید که سرپایی سفید دختر را روي تیرك چوبی کنار پل جا گذاشته بود، دلشوره اش را با آن بی ارتباط ندید. در یک لحظه متوجه شد که از دست دادن لنگه کفش یعنی هیچ و هیچ یعنی از دست دادن بهانه براي دیدا مجدد دختر. همه چیز برایش روشن بود جز این
موضوع که چرا باید طالب این باشد که بخواهد دختر را دوباره ببیند. شاید می خواست از اینکه او را ترسانده و کوزه اش را شکسته و باعث شده سرپایی اش را آب ببردعذرخواهی کند. ولی به هرحال این اتفاقی بود که افتاده بود و او از قصد آن کار را نکرده بود. تازه سرپایی او را هم که با زحمت از آب گرفته بود و آن را در مسیر راهش قرار داده بود تا آن را ببیند. پس دیگر چه بود. بدون اینکه بخواهد خود را گول بزند به حرف دلش گوش سپرد. شنید دلش به او می گوید که
می خواهد بار دیگر آن دختر را ببیند و صداي ظریف و گوش نوازش را بشنود و در دریاي چشمانش غرق شود. این خواسته آنقدر شدید بود که ناخودآگاه چون تیري که از چله کمان رها شده باشد به طرف جاده شنی شروع به دویدن کرد. سرعت دویدنش طوري بود که گویی چیزي یا کسی او را تعقیب می کرد. وقتی به جاده شنی رسید کمی از سرعتش
کم کرد زیرا زمین شنی مانع از دویدن سریع او می شد. با ه قدم که به پل نزدیک می شد غوغاي دلش شدت می یافت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید