حالا دیگر می دانست اضطرابش از چیست. از این می ترسید که مبادا بهانه دیدار یا همان سرپایی کوچک وظریف را از دست داده باشد. وقتی پل را از دور دید، ضربان قلبش همراه با ضربه هاي حاصل از دویدن به هم آمیخته بود و مثل این بود که قلبش درون سینه به رقص درآمده باشد. مانند کسی که منتظر حادثه اي باشد با احتیاط و با قدمهاي بلند روي
پل پا نهاد و با دیدن سرپایی به طرف آن رفت و با احتیاط آن را به دست گرفت و بعد نفس عمیق کشید. سپس چشمانش را تنگ کرد و به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد راضی از تصمیمی که گرفته بود نگاهی به اطراف انداخت و خوشحال از آرامشی که تمام وجودش را گرفته بود به طرف منزل به اه افتاد. وقتی کنار جاده اصلی رسید اثري از لاك پشت ندید. با لبخند گفت: هی رفیق، خوشحالم عاقبت به مقصد رسیدي. و به طرف ویلا راه افتاد. خورشید در حال غروب بود و فرشاد با خود نقشه فردا را مرور می کرد. خیلی زود به منزل رسید. از خودروهایی که در محوطه جلوي ویلا پارك شده بودند متوجه شد مهمانان از راه رسیده اند. از تعداد مهمانان و اینکه چه کسانی آمده بودند خبر نداشت ولی از بی حوصلگی و کلافگی ظهر هم خبري نبود و سرپایی سفید را از یقه لباسش به داخل بلوزش انداخت تا کسی آن را
نبیند سپس دو تا یکی از پلکان ویلا بالا رفت.
|