فرشاد با خونسردي بدون انکه بداند دیگران در مورد او چه فکر می کنند با پري سیما صحبت می کرد
فریدون که از همان ابتدا متوجه ان دو شده بود به بهانه اي از بازي کنار کشید و در گوشه اي از محوطه درست روبروي
ان دو قرار گرفت و با حرص
و غضب هر دو را زیر نظر گرفت.
دخترها با نگاه هاي معنی دار ابتدا به انها بعد به هم نگاه می کردند همه می دانستند هیج مانعی براي ازدواج ان دو وجود
ندارد فقط کافی است فرشاد از پري سیما
خواستگاري کند تا وارث چند ملیونی ثروت هنگفت پدر او شود. وال مثل اینکه فرشاد این را نمی فهمید چون هیچ
تلاشی براي جلب توجه او نمی کرد شاید همین بی
توجهی باعث تحریک پري سیما براي دوست داشتن او بود . از تمام جوانانی که در ویلا بودند بی تفاوت ترین انها نسبت
به پري سیما و بقیه دختران فرشاد بود .
در نگاه بعضی از دختران حسادت و در نگاه فریدون حب و بغض نهفته بود . فریدون دیوانه وار پري سیما را می پرستید.
شاید اگر مثل حالا ثروت انچنانی نداشت
باز هم او را دوست داشت . چون در این مورد صادق بود اما پري سیما تا کنون توجهی به او نکرده بود و فریدون فرشاد
را مانعی براي توجه او به خود میدید.
پري سیما نگاهش را به فرشاد دوخته بود و به حرفهاي او گوش سپرده بود با اینکه کلام فرشاد بویی از عشق نداشت و
در مودر مسائل پیش و پا افتاده بود اما پري سیما
چنا شیفته به فرشاد چشم دوخته بود که هر کس ان دو را می دید گمان می کرد فرشاد به گوش او سروش عشق می
خواند که او را چنین مست و مدهوش کرده است
پس از چند لحظه سکوت پري سیما از او پرسید : شنیده ام امشب تهران تشریف میبرید ؟
فرشاد ابروانش را بالا برد و فکر کرد چرا این خبر براي او مهم است
)اه بله قرار بود به تهران بروم.
پري سیما با هیجان گفت: قرار بود؟ یعنی حالا قرار نیست به تهران بروید؟
فرشاد که از رفتار او تعجب کرده بود گفت: نه یعنی بله قرارم با حضور شما به خودي خود فسخ شد.
لبخندي لبان پري سیما را از هم گشود(پس برا من نهایت خوشبختی است که افتخار ماندن داید .
)خواهش میکنم شرمنده ام نکنید براي من هم کمال سعادت است که در خدمت شما باشم.
هوا کاملا تاریک شده بود پسرها نیز دست از بازي کشیده بودند و همه روي تراس بزرگ ویلا جمع شده بودند به خواست
عده اي از دختر و پسر ها ظبط صوت
استریوي منزل به تراس اورده شد و با روشن شدن ان صداي موسیقی پاپ فضاي ویلا را پر کرد صندلی ها به کناري
کشیده شد و محوطه اي براي پایکوبی اماده شد.
پس از ساعتی با اعلام وقت شام همه به داخل رفتند وپس از صرف شام براي ادامه وقت گذرانی به تراس برگشتند.
فرشاد وفریدون وچندنفر دیگر بازي با فوتبال دستی بزرگی شدند که در محوطه ویلا قرار داشت.
با صداي فرانک که فرشاد را به نام می خواند, فرشاد بازي را به دیگري سپرد به طرف فرانک رفت . او را دید که روي پله
ایستاده وبا حالتی عصبی لبش را می جود.
فرشاد روبروي او قرار گرفت.
می خواهی چکار کنی؟
منظورت چیست؟
می خواهم چمدان مجید را باز کنم.
خوب این چه ربطی به من داره نکنه انتظار داري کمکت کنم
فرانک با حرص عمیقی کشید وبعد نگاهش ر از فرشاد دزدید ودر حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت :لوس نشو فرشاد
منظورم اینه که اتاقت رو براي مجید لازم دارم.
اوه صحیح!!
منیژه از دور شاهد گفتگوي فرشاد وفرانک بود .رفتار عصبی فرانک نشان می داد خواسته اي از فرشاد دارد تا به آن
نرسد بی قرار وپریشان است .منیژه با خود فکر می کرد این خصلت از خود او به فرانک به ارث رسیده است.بر خلاف
فرانک که عصبی وعجول بود , فرشاد بسیار خونسرد و آرام بود منیژه قبول داشت که اخلاق او به همسرش محمود
شبیه است.
منیژه جلو رفت.
بچه ها چه خبره؟
فرشاد به آرامی لبخند زد وگفت"هیچی ,دخترتون اصرار داره بنده شبانه به تهران برگردم تا جا براي نامزد عزیزشون
باز بشه
منیژه از اینکه فرشاد می خواست بماند خوشحال شد و از ترس اینکه مبادا فرشاد دوباره هوس رفتن به سرش بزند نگاه
تندي به فرانک کرد.
یعنی چه؟
فرانک لب به اعتراض باز کرد وفرشاد با خونسردي به او لبخند زد.
منیژه به فرشاد وسپس به فرانک نگاهی انداخت وبه او گفت مجید می تواند در اتاق مهمان بخوابد.
آخه مامان من اتاق فرشاد را براي مجید آماده کرده ام , تازه مجید که نمی تواند در اتاق مهمان بخوابد.
همین که گفتم برادرت هم نمی تواند در اتاق پذیرایی بخوابد.
فرانک چرخی زد وبا عصبانیت از پله ها بالا رفت و رد همان حال با حرص زیر لب می غرید:شما هم که همیشه طرف
فرشاد را می گیرید.
فرشاد با خنده اي موذیانه به منیژه نگاه کرد وگفت:آره راست میگه؟
منیژه با اینکه سعی کرد نخندد اما با لبخند به فرشاد نگاه کرد وبدون گفتن کلامی به طرف اتاق پذیرایی رفت.
فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که به اتاق او می رفت.سپس به دنبال او از پله ها بالا رفت.
جلوي در اتاقش فرانک را دید که چمدان مجید را به دست گرفته تا آن را بیرون ببرد.فرانک با دیدن او اخم کرد وسرش
را برگرداند
اما فرشاد با خونسردي جلو رفت وخم شد چمدان را از او گرفت وآن را به اتاق باز گرداند.فرانک با اخم رویش را
برگرداند.
فرشاد خنده اي کرد وگفت:خیلی خوب اگه قول بدي اون قیافه وحشتناك رو به خودت نگیري اجازه میدم مجید امشب
توي این اتاق بخوابه.
فرانک با ناباوري به فرشاد نگاه کرد و با همان اخم گفت: جدي میگی؟
)مگه با تو شوخی هم میشه کرد بخصوص با اون اخمی که خیلی هم زشتت کرده درست شدي عین دراکولا مواظب باش
مجید تو رو اینطور نبینه مگر نه پشیمان میشه
)گفتم جدي میگی؟
)اره جدي میگم البته در مورد همه چیز حالا چند لحظه من را با اتاقم تنها بذار تا با اون خداحافظی کنم.سپس بازوي
فرانک را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد
فرانک برگشت و گفت : مظمئنی نطرت عوض نمی شه ؟
)اره مطمئن باش از اول هم نمیخواستم اینجا بخوابم فقط داشتم سربه سرت میذاشتم در ضمن می خواستم بهت بگم
همه چیز را به زور به نمی شود به دست اورد.
فرانک نفس عمیقی کشید و گفت : تو فقط بلدي منو عصبانی کنی
فرشاد با لبخند در را به روي فرانک بست .
|