
05-30-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خیلی عالیه
ببینم فردا کاري نداري می خواي پیش از آمدن به چشمه سري به خونشون بزنیم؟
فکر بدي نیست من که فردا کاري ندارم ولی اگه تونستیم کمی زودتر بریم که مثل امروز دیرمون نشه، خوبه؟
آره خیلی خوبه، فردا ساعت سه حرکت می کنیم که به اینجا آمدن هم برسیم. خب، حالا از اینجا تا چشمه مسابقه،
قبول؟
از الان می گم تو بردي من پام درد می کنه نمی تونم بدوم.
قلب فرشاد فشرده شد، می دانست او از چه صحبت می کند، هنوز صحنه گره خوردن طناب را به پاي او به خاطر داشت.
صداي دخترها کمی دور شد. فرشاد مردد بود چه کند و با چه بهانه اي به فرشته نزدیک شود به یاد لنگه سرپایی او افتاد
تازه آن موقع بود که به خاطر آورد آن را با خود نیاورده است. با خود فکر کرد اگر به طور ناگهانی از پشت درخت بیرون
بیاید آن دو را می ترساند. هنوز تصمیم نگرفته بود که صداها بار دیگر نزدیک و نزدیکتر شدند. معلوم شد که چشمه
زیاد از پل دور نیست. فرشاد همچنان در بی تکلیفی بود. براي انجام دادن هر کاري خیلی دیر بود و او مجبور بود همانجا
یعنی پشت درخت باقی بماند. خشم خود را نسبت به حماقتی که انجام داده بود با مشت کردن و فشردن پنجه هایش بر
هم نشان داد. دخترها بدون هیچ توقفی از پل عبور کردند و هر لحظه صدایشان دور و دورتر شد. فرشاد چنان از خود
متنفر شده بود که با مشت به تنه درختی که پشت آن پنهان شده بود کوبید و خطاب به خود گفت: لعنتی، ترسو،
بزدل....
فرشته رفته بود و فرشاد فقط صدایش را شنیده بود بدون اینکه حتی لحظه اي او را ببیند. فرشاد با عصبانیت از پشت
درخت بیرون آمد و قدم بر روي پل گذاشت. چند لحظه همان جا ایستاد تا از عصبانیتش کاسته شود. نفسهاي عمیقی
که می کشید نشان از شدت عصبانیت درونی اش داشت. اما در همان حال به خود امیدواري می داد که روز دیگر می
تواند او را ببیند، هر چند که این امیدواري براي او که ساعتها به انتظار سپري کرده بود کمی واهی به نظر می رسید.
فرشاد همچنان که در فکر بود به طرف ویلا راه افتاد. وقتی رسید چراغهاي رنگی محوطه فضاي آنجا را نورانی کرده بود.
دخترها و پسره روي تراس و بعضی دیگر در محوطه گشت می زدند. مهمانان دیگري به جمع اضافه شده بودند اما فرشاد
حوصله هیچ کس را نداشت و دوست داشت تنهاي تنها باشد. بدون هیچ مزاحم و مزاحمتی.
فرناز در تراس بزرگ ویلا روي صندلی راحتی رو به محوطه بیرون نشسته بود و نخستین کسی بود که آمدن فرشاد را
دید. با دیدن فرشاد لبخند تمسخرآمیزي بر لب نشاند و به فرانک نگاه کرد و در حالی که به فرشاد اشاره می کرد گفت:
شازده پسرعمه جان تشریف آوردند.
فرانک و دخترهایی که پهلوي آنان نشسته بودند هم زمان به طرف محوطه ویلا نگاه کردند. فرشاد را دیدند که با چند
نفر از پسرها در حال خوش و بش می باشد. فرناز نیشخندي زد و گفت: زیاد سرحال نیست. و نگاه معناداري به لیدا
انداخت. لیدا به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: آره صبح کجا، الان کجا
دخترهاي دیگر به آن دو نگاه کردند تا معنی حرفهاي آن دو را بفهمند. فرانک با حالتی عصبی به آن دو نگاه کرد. ته
دلش به شور افتاده بود و در دل آرزو می کرد اتفاقی که فکرش را می کرد نیفتد. او به فرناز که کینه جویانه به فرشاد
چشم دوخته بود نگاه کرد و از اینکه به او اعتماد کرده در دل پشیمان و ناراحت بود.
صداي پري سیما فرانک را به خود آورد.چشم از فرناز برداشت وبه او نگاه کرد پري سیما با نگرانی به فرشاد چشم دوخته
بود ودر همان حال گفت:نکنه اتفاقی برایش افتاده.
فرناز در حالی که نیشخندي بر لب داشت به پري سیما نگاه کرد وگفت:نه عزیز جون اتفاقی نیفتاده فقط ممکنه طرف
تحویلش نگرفته باشه.
سایر دختر ها خندیدند ورنگ صورت پري سیما سرخ شد. فرانک از فرناز خیلی ناراحت بود چون باعث شده بود فرشاد
مورد تمسخر قرار بگیرد.
فرشاد به بهانه تعویض لباس از جمع دوستانش جدا شد وبه طرف ساختمان رفت. روي تراس دخترها را که دید سرش را
خم کرد ولبخندي زد ومی خواست داخل ساختمان شود که صداي فرناز رو شنید.
چیه, خیلی پکري آقاي خوشتیپ , چی شده؟
هنوزاز دست خودش ناراحت بود وصداي پر طعنه فرناز مزید بر ناراحتی اش شد اما همچنان ظاهرش را حفظ کرد ودر
حالی که لبخندي بر لب داشت قدمی به طرف دخترها برداشت.
فرشاد سرش را به حالت بخصوصی خم کرد ودر حالی که به چشمان زیبا ولی پر از مکر فرنازخیره شده بود
گفت:دختردایی عزیز چیزي گفتی؟
فرناز به سرتا پاي فرشاد نگاه کرد وبا لحنی که کینه اش را آشکارا نشان میداد گفت:مثل اینکه صبح گفتی کسی میخواد
بره سر قرار باید کمی زود بره نه؟
فرشاد ابروانش را بالا برد وسرش را تکان داد در حالی که نگاهش حالتی بود که به خوبی نشان میداد متوجه شده فرناز
چه خیالی دارد.
فرناز نیشخندي زد وادامه داد از قرار معلوم یا خیلی زود رفتی ویا طرف به این اصول آشنا نبوده که تا این موقع شب
علافت کرده.
فرشاد از طرز بیان فرناز ونیشخندي که بر لب داشت چنان حرص میخورد که اگر ملاحظه دیگران نبود خیلی دوست
داشت کشیده جانانه اي به صورت او بنوازد اما خوشبختانه خیلی خوددارتر از آن بود که به این زودي ها خود را ببازد.
به آرامی دستش را داخل موهایش فرو کرد ودر حالی که لبخند بر لب داشت با لحنی که به خوبی می دانست چطور حس
حسادت فرناز را تحریک کند بیتی شعر خواند:
ازین سوي تو چندین حسد , چندین خیال و ظن بد
و آن سوي تو چندان کشش , چندان چشش , چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟تا درسی در اولیا.
وبعد بدون گفتن کلامی سرش را براي فرناز تکان داد.
فرناز با نفرت به فرشاد نگاه کرد وبالحن تندي گفت:وقتی آدم تا این ساعت سرکار گذاشته بشه بله که شاعرم می شه ,
درست نمیگم؟
فرشاد همانطور که به چشمان فرناز نگاه میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد وبا لحن نافذي گفت:
آمد بهار خرم وآمد رسول یار
مستیم وعاشقیم وخماریم .بی قراریم.
آهی کشید وچشمانش را بست وبا بی حالی گفت:آره مستیم وعاشقیم وعاشقیم و خماریم وبی قرار.
وچرخی زد تا به داخل منزل برود.
در یک لحظه فرناز از زبانش پرید وگفت: آره معلومه خماري , خمار سیندرلایی با یک لنگه دمپایی.
فرشاد درجا خشکش زد اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و برگشت و به فرناز نگاه کرد.فرناز با نیشخندي به او چشم
دوخته بود.در نگاهش خشم،حسادت و کینه موج می زد.فرشاد با نگاه به او می خواست از درونش آگاه شود،ناگهان
فکري به ذهنش رسید.نیم نگاهی به فرانک که با رنگی پریده و حالتی عصبی کنار فرناز نشسته بود انداخت و تمام ماجرا
دستگیرش شد.
فرشاد صلاح ندید جلوي دخترها فرانک را توبیخ کند و درباره ي این موضوع از او توضیح بخواهد.نگاهش را از فرانک
گرفت و باز هم به فرناز نگاه کرد.نیشخندي روي لبانش شکل گرفت و در حالی که یک تاي ابرویش را بالا گرفته بودخطاب به فرناز گفتدختر دایی عزیز فکر می کردم هنرت فقط در خبرچینی و دو بهم زنی است، فكر نمي كردم
جاسوسی را هم به هنرهایت اضافه کرده باشی»:
این کلام فرشاد،فرناز را چون باروتی از جا پراند و در حالی که صورتش از هشم سرخ شده بود سر فرشاد فریاد کشید
»؟ تو...تو به جرأتی به من توهین می کنی »:
.» با همان جرأتی که تو به خودت اجازه دادي اتاق مرا وارسی کنی »: فرشاد با خونسردي پاسخ داد
.» مرده شور تو و اتاقت رو ببرن «
...» و همچنین تو و فضولی و اخلاقتو «
تنشی ایجاد شده بود و دخترها با حیرت به مشاجره آن دو نگاه می کردند.فریاد بلند فرناز که با ناراحتی و غضب همراه
بود نگاه جوانانی را که جلوي محوطه در حال صحبت بودند به سمت تراس کشاند.
مثل اینکه فرناز با فرشاد بحث می کند»: خسرو نگاهی به فریدون انداخت که با بی تفاوتی به فرناز و فرشاد نگاه می کرد.پرسید
.» تقصیر خودشه،از بس که کلیده »: فریدون با بی قیدي شانه هایش را بالا انداخت و رویش را برگرداند و گفت
پرس سیما که از هیچ چیز خبر نداشت با حیرت به آن دو نگاه می کرد.فرشاد ب خونسردي و در حالی که نیشخندي بر
لب داشت با فرناز بحث می کرد.فرناز هم که در حال انفجار بود با فریاد و عصبانیت سعی در مقصر جلوه دادن فرشاد
داشت.پري سیما از حرفهاي آن دو سر در نمی آورد.
خونسردي و حاضر جوابی فرشاد،فرناز را حسابی از کوره به در برده بود.در حالی که از خشم می لرزید به طرف ساختمان راه افتاد و در حالی که انگشتش را به نشانه تهدید به طرف فرشاد تکان می داد گفت
(من همه چیز را به عمه جون می گم»:
: این بار فرشاد از ته دل خندید و سرش را بالا گرفت و دو دستش را در موهایش فرو برد و با حالتی گفت«آخ تو چقدرمسخره اي... »
و بدون اینکه صحبتش را ادامه دهد به طرف منزل رفتولی پیش از آن برگشت
سپس چرخی زد و گفت«. مرا ببخشید، دوست نداشتم ناراحتتان کنم »:و به دخترانی که هنوز با سکوت به او نگاه می کردند لبخند زد و به طرفاتاقش رفت.
با قهر کردن فرناز و رفتن به اتاقش سکوتی در بین دخترانی که ناظر جر و بحث آن دو بودند برقرار شد.
دخترها به هم نگاه کردندو با تکان دادن سر موضوع را از هم پرسیدند.در این بین فرانک و لیدا بودند که از جریان با
خبر بودند و هر دو قبول داشتند که خود فرناز باعث به وجود آوردن این وضعیت شده است.
کمی بعد همه چیز به حالت عادي بازگشته بود.جز اینکه فرناز با دیدن فرشاد با اخم و در حالی که چیزي زیر لب زمزمه
می کرد رو برمی گرداند و فرشاد از حماقت خود و همچنین کار فرانک حسابی دلگیر بود.
کمی پس از غروب سعید گیتار بزرگش را به داخل محوطه آورد و بقیه دور او حلقه زدند. سعید با مهارت می نواخت و
بقیه آهنگهایی را که او می نواخت دسته جمعی می خواندند. تعدادي از دخترها روي صندلی هاي تراس نشسته بودند و
بقیه در کنار جمع نشسته بودند و آنان را همراهی می کردند.
فرشاد روي لبه ي سنگی باغچه نشسته بود و بدون اینکه آنان را همراهی کند به باغچه گل روبرو خیره شده بود. اخلاق
و رفتار او براي دوستان و آشنایان سوال برانگیز شده بود, زیرا پیش از آن فرشاد شادترین عضو گروه به شمار می رفت,
اما حالا با آنکه در جمع حضور داشت اما روحش جاي دیگر ي پرواز می کرد. چهره گرفته و متفکر او نشان از آشفتگی
درونش داشت. البته بقیه گرفتگی او را به جرو بحثش با فرناز ربط می دادند.
فرانک هر زمان که چشمش به فرشاد می افتاد, احساس ناراحتی وجدان می کرد. او خود را در تنش بوجود آمده مقصر
می دانست زیرا وقتی فرناز به او گفته بود که رفتار فرشاد خیلی مشکوك شده, به جاي پشتیبانی از او درصدد کنجکاوي
برآمده و به فرناز اجازه داده بود تا اتاق او را تجسس کند. فرناز در کشوي او به لنگه سرپایی دخترانه برخورده بود که
آتش کینه اش را نسبت به فرشاد بیشتر شعله ور کرده بود.
وقتی چشم فرناز به لنگه سرپایی زنانه افتاد, خشم و حسادت تمام وجودش را پر کرد و تصمیم گرت به هر طریقی که
شده, فرشاد را تحقیر کند. بدین ترتیب به خیال خود با مطرح کردن این موضوع جلوي جمع قصد داشت فرشاد را
خجالت زده کند . اما لحن نیشدار و در عین حال خونسرد فرشاد باعث شد نتیجه اي که می خواست بدست نیاورد.
فرشاد همچنان به گل هاي سرخ باغچه چشم دوخته بود و در فکر تکلیف خود را مشخص می کرد. او دوست داشت
همان فرشادي باشد که بی قید بود و شلوغ و هیچ مسئله اي هر چقدر که مهم بود نمی توانست روح او را گرفتار کند.
نمی دانست با این وضعی که پیش آمده چه کند. لحظه اي با خود تصمیم می گرفت به سمت تهران حرکت کند و تمام
اتفاقات پیش آمده را بگذارد و برود, اما با به یاد آوردن نام فرشته قلبش به تپش می افتاد و فکرش او را در رودخانه زیر
پل غرق می نمود.
فرشاد احساس می کرد دلش به آن طنابی گره خورد که به پاي فرشته پیچیده بود. به هیچ وجه نمی توانست گره آن را
باز کند. احساس سردرگمی داشت. می دانست باید باور کند, اما نمی دانست چه چیز را. آیا باید باور می کرد عاقبت
عشق به سراغش آمده و او را در اسارت خود گرفته و یا این خیال اوست که فکر می کرد فرشته دختري غیر از دختران
دیگر است و ستاره اقبال او در قلب ستاره خودش جاي گرفته بود. فرشاد در بهت آنچه فکر می کرده بود و صداي
دوستانش را که دسته جمعی می خواندند می شنید.
من جلوه هستی را در نیلی چشمانت دیدم
تو را در خلوت شبهایم فریاد کردم
صبورانه سوختم و ساختم, با من بمان
تا سرود عشق را با عشق سازم
نتونستم قد رعنا تو ببینم
آخه چشمی که پرآبه طاقت دیدن نداره
نتونستم گل سرخی واست از باغچه بچینم
آخه دستی که بلرزه جرأت چیدن نداره
ترس دیدن یا شنیدن که می خواست بده به بادم
سایه اي بود سرد و سنگین رو یه ذره اعتمادم
چه شبهایی تو اتاقم واسه تو نامه نوشتم
جاي تو نامه رو خوندم, آخر از نامه گذشتم
اگه روزي روزگاري بشه باز تو رو ببینم
وحشت از دنیا ندارم که گل سرخ رو بچنم
اگه روزي روزگاري بشه باز تو رو ببینم
گل سرخی نمی مونه که نخوام برات بچینم
همه کف زدند و با سوت و هورا خودشان را تشویق می کردند. فرشاد به جمع شاد و صمیمی آنان نگاه کرد و به بی خیالی
و شادیشان غبطه خورد. غم سنگینی بر دلش نشسته بود. احساس می کرد بغضش گلویش را فشار می دهد. ارام از جا
بلند شد و به طرف ساختمان رفت.
فرشاد کجا"? » : خسرو متوجه او شد. با صداي بلندي گفت
صداي او توجه بقیه را به سمت فرشاد جلب کرد. همه حیرت زده بودند که فرشاد تک و تنها این موقع شب کجا می رود.
همین دور و بر هستم. می خواهم قدم بزنم". » : فرشاد دستی براي او تکان داد و گفت
صبر کن منم بیام". » : خسرو از جا برخاست و گفت
نه, می خوام تنها باشم". » : فرشاد با دست به او اشاره کرد و گفت
اینجوري نبود, معلوم نیست چش شده"! » : خسرو به جوانها نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و آرام گفت
فرشاد قدم زنان از ویلا دور شد. صداي آهنگ شادي که سعید با گیتارش می نواخت و هم چنین کف زدن بچه ها به
گوشش می رسید.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|