به یاد حرفهاي منوچهر، عمویش، افتاد که به او گفته بود: هر وقت عشق به سراغت آمد اولین نفر خودت هستی که می
فهمی عاشقی. حالا می فهمید این همه التهاب و هیجان توأم با ترس، ناشی از همان احساسدوست داشتنی و غریب است که آن را عشق نام نهاده اند. او کم کم این مادهمخدر را در روح و جانش احساس می کرد و در خلسه ي آن فرو می رفت.
فرشاد فهمیده بود عشق مثل هواست، مثل نفس کشیدن مثل خون گرمی که در رگهاست. او عشق را تحول می
دید،تحولی نو که زندگی را دگرگون می ساخت.
صداها نزدیکتر و واضح تر شنیده می شدند. ترانه براي فرشته تعریف می کرد که چگونه شب گذشته می خواسته لیوانی را جلوي نامزدش بگذارد که دستش به پارچدوغ خورده و تمام آن روي لباس کوروش برگشته بود و لباس او را حسابی خیس وکثیف کرده بود . فرشته از حرف ترانه که به طرز جالبی ادا می شد با صدایبلند ریسه رفته بود.
آن دو با لذت این راه را طی می کردند. وقتی سر پل رسیدند در یک لحظه قلبفرشته فرو ریخت و نگاهش روي شخصی که رو به رودخانه ایستاده بود ثابت ماند.با اینکه پشت آن شخص به او بود اما فرشته از قد بلند و اندام ورزیده اش متوجه شد که او همان کسی است که طی دو روز گذشته فکرش را به خود اختصاصداده است.
اون » : ترانه نگاه مات فرشته را دنبال کرد و با دیدن شخصی که روي پل بود با تعجب به فرشته نگاه کرد و آرام پرسید »؟ کیه؟ می شناسیش فرشته بدون اینکه به او نگاه کند سرش را تکان داد.
ترانه از طرزنگاه فرشته متوجه شد که او انتظار این دیدار را داشته و این برخورد دور از انتظار او نبوده است.
ترانه به آرومی بازوي فرشته را گرفت و او را به جلو هدایت کرد. پاهایفرشته به وضوح می لرزیدند و نفس عمیقش نشان از لرزش قلبش داشت. ترانه بهخوبی احساس او را درك می کرد. زیرا خودش نیز دستخوش آن احساس شده بود.لرزشی بدنش را فراگرفته بود.
همانطوري که بازوي فرشته را گرفته بود او را به سمت جلو می کشاند. چند قدمبرنداشته بودند که فرشاد به سمت آن دو چرخید. فرشته و ترانه هر دو تکانخوردند. فرشته به سرعت سرش را زیر انداخت, اما ترانه به فرشاد نگاه کرد واو را دید که به نشانه سلام سرش را تکان می دهد.
ترانه به آرامی زیر لب سلام کرد و به بازوي فرشته فشاري وارد کرد. اما اوسرش را بلند نکرد و همچنان با قدمهاي آرام به طرف چشمه گام برمی داشت.براي عبور از پل باید درست از جلوي فرشاد می گذشتند. ترانه سمتی بود که فرشاد قرار داشت و فرشته تقریبا پشت ترانه پنهان شده بود درست در لحظه اي که آن دو از جلوي فرشاد گذشتند او به سخن درآمد و با لحنمطمئن و صدایی آرام گفت» : ببخشید، ممکنه لحظه اي مزاحمتون بشم»؟
در کلام محترمانه فرشاد نه سماجت یک ولگرد دیده می شد و نه جسارت یک مزاحم.
هر دو دختر در جا میخکوب شدند. ترانه به فرشاد نگاه کرد و دقیق او راارزیابی کرد. نگاه آرام و پر تمناي او که به
فرشته دوخته شده بود خالی ازهر گونه مکر و فریب بود. ترانه مردد بود چه کند, آیا نزد فرشته بماند و یاآن دو را تنها
بگذارد. دوباره به فرشاد نگاه کرد. در چهره ي خوش قیافه ومردانه او اثري از مزاحمت ندید.
فرشاد به ترانه نگاه کرد و با لبخند ملایمی سرش را خم کد. سپس به فرشتهخیره شد و با لحن مؤدبانه اي گفت باور کنید قصد مزاحمت ندارم فقط آمدماز بابت دو روز پیش از شما معذرت بخواهم, در ضمن یک امانت از شما پیش مناستکه می خواهم تقدیمتان کنم »
. » فرشته با تردید به ترانه نگاه کرد. ترانه به علامت تایید سرش را تکان دادو بدون اینکه حرفی بزند, کوزه ي کوچک
فرشته را از دستش گرفت و به تنهاییبسوي چشمه راه افتاد.
فرشته از اینکه با فرشاد تنها مانده بوددچار اضطراب و ترس شد. وحشت زده بهترانه نگاه کرد که دور می شد. در یک لحظه تصمیم گرفت به دنبال او روان شدکه صداي فرشاد توان حرکت را از پاهایش گرفت.
«خواهش می کنم بمون, باور کن نمی خوام اذیتت کنم, فقط می خوام سرپایی زیبایت را که از آب رودخانه گرفتم بهت برگردونم...»
فرشاد سکوت کرد. حس کرد سر حرف را خوب باز نکرده است. او که به قولدوستانش در سخن وري نمونه بود, حالا در موقعیت بدي گیر کرده بود و چیزي بهفکرش نمی رسید تا به زبان بیاورد.
فرشته سرش را تکان داد. چشمان شفاف و زیباي فرشته مانند تیغه الماس قلبشرا می شکافت و در آن فرو می رفت.
فرشاد به هیچ قیمت حاضر نبود نگاهش را ازآن چشمان زیبا و خوشرنگ برگیرد. عاقبت این فرشته بود که طاقت قرار
گرفتنزیر نگاه شیداي فرشاد نیاورد و سرش را پایین انداخت.
صداي فرشاد آرام و عمیق بود، خونی به گرمی سرب مذاب در رگهایش به جریان افتاد.
ف ... فرشته، نگاهم کن، باور کن به خاطر تو و دیدنت از روزي که دیدمتقلبم رو به این تکه چوب و طناب گره زدم و «
اونو اینجا جا گذاشتم،دیروز ازصبح تا بعدازظهر کنار رودخانه منتظرت بودم. باور کن شرم ندارم به اینصراحت اقرار کنم
که وقتی صداي پاهاتو شنیدم از تصور دیدنت هم دست و پا وهم شهامتم رو کردم و مانند کودکی ترسو به درخت
چسبیدم و پشت اون درختخودمو پنهان کردم. تا دیروز نامت را دریا گذاشته بودم،چون مثل دریاباشکوهی و نگاهت
مثل طوفان برقلبم تاخته بود. اما وقتی دیروز نامت راشنیدم با خودم گفتم همون فرشته اي که قرار است روزي به خانه ي قلبم پابگذارد از آسمان آمده تا با وجودش خلاء روحم را پر کند.فرشته جسارت مراببخش که با این صراحت و بدون هیچ مقدمه چینی در همان برخورد به تو ابرازعلاقه می کنم اما دوست دارم تو عالم عشق و عاشقی اولین کسی باشم که پا رویتردید و شک درونش گذاشته و در اولین دیدار با شهامت ابراز می کندکه...دوستت دارد.»
فرشته به چشمان فرشاد نگاه کرد.در چشمان زیباي او جاذبه و صداقتی دیده میشد که فرشته از آن واهمه داشت و می ترسید اسیر آن شود.خودش هم می دانست کهبراي گریز از آن خیلی دیر شده و دلش در همان دیدار اول اسیر و صید آنچشمان زیبا و آن نگاه بی قرار شده است.»
فرشته احساس می کرد چیزي چون گل یاس خزنده آرام آرام به قلبش نفوذ می کندو در آن ریشه می دواند.ترسی که چند لحظه پیش به سراغش آمده بود جاي خود رابه آرامشی عمیق داد.آرامشی که فرشته از مدتها بود به دنبالش بود.
حالادیگر به هیچ چیز جز اینکه آنجا باشد نمی اندیشید.
فرشاد مانند تشنه اي که پس از مدتها به آب رسیده باشد، ذره ذره در دریایچشمان او غرق می شد.در آن لحظه ها به فراست دریافت که چیزي را که سالها بهدنبالش بوده در این مکان یافته است.فرشاد عشق را در نگاه آبی و زیبایفرشته دیده و شناخته بود و به خوبی متوجه شد خلئی را که سالهاي سال درزندگی اش احساس می کرده با انعکاس چهره خود در چشمانی به رنگ زندگی پرکرده است.
سکوت بین آن دو حاکم شد.سکوتی که بهتر از هزاران کلام گویا احساس آن دو را نسبت به هم بیان می کرد.
در همان زمان اندك یک حس برتر از تمام احساسات موجود در دنیا در قلب آن دودر حال شکل گرفتن بود.فرشته در
شب موها و مژگان سیاه فرشاد خود را گم میکرد و فرشاد در دریاي آبی چشمان فرشته غرق می شد.در همان حال الهه عشق رویسر این دو موجود دوست داشتنی و زیبا به پرواز درآمده بود و براي آن دو ازخالق عشق مجوز آورده بود، مجوزي به نام عشق که از آسمان می رسید و دستتطاول زمینیان بر آن کوتاه بود.
فرشاد چشمانش را بست تا تصویر فرشته را براي همیشه در قلبش حک کند.گرمایدرونش را با آهی از سینه بیرون داد.
چشمانش را باز کرد و به فرشته خیره شدکه نقش عشق و سرخی شرم بر گونه هایش به جا مانده بود. به نظر
فرشادزیباترین و بدیع ترین خلقت خداوند پیش چشمانش گشوده شده بود.
لحظه ها براي آن دو به اندازه پلک برهم زدنی سپري شد.هر دو به خوبی میدانستند که ترانه از قصد تاخیر کرده تا آن
دو بتوانند کمی با هم صحبت کنندو هر دو از ته دل از او متشکر بودند.
عاقبت فرشاد با دستانی که احساس می کرد بی حس و سرد شده زیپ ساك دستی اشرا باز کرد و بسته کادو پیچ شده بعد »: را بیرون آورد.کاغذ را باز کرد و سرپاییسفید را از آن خارج شده کرد. آن را با دو دست گرفت و به فرشته گفت
ازرفتنت من ساعتی همین جا بودم تا بتوانم فکرم را متمرکز کنم و همانطور کهبه رود نگاه می کردم چشمم به سرپایی و با دو دست آن را به طرف فرشته گرفت. «. زیبایت افتاد و توانستم آن را که بینچوبهاي رودخانه گیر کرده بود بگیرم .» متشکرم »: فرشته به کفش و سپس به فرشاد نگاه کرد و در حالی که سرش را زیر می انداخت با صداي آرامی گفت هر دو متوجه ترانه شدند که سرش را زیر انداخته و با قدمهاي آهسته از چشمهبر می گشت.نگرانی به پایان رسیدن دیدار در چشمان هر دو نقش بست.
فرشاد با عجله گفت»: خیلی مسخره است که من هنوزم خودم را معرفی نکردم،باورکن این اولین باري است که مثل یک
کودك خنگ رفتار می کنم اسم من فرشاداست.فرشاد رهام،دانشجو هستم و به زودي ،یعنی کمتر از یک سال دیگر
درسم تمام می شود...» نمی دونم چه بگویم
سپس با حالت کلافه اي به ترانه که هر لحظه نزدیکتر می شد نگاه کرد و گفت
.» نزدیک شدن دوست شما مرا هول می کند، »:
فرشته به فرشاد نگاه می کرد که با عجله حرف می زد.لبخندي بر لبانش نقش بسته بود،حرکات فرشاد برایش خیلی
شیرین بود.
فرشاد نگاه دیگري به ترانه انداخت که حالا خیلی نزدیک شده بود.با شتابشاخه گل سرخ را به طرف فرشته گرفت و
.» خواهش می کنم این شاخه گل را ازمن قبول کنید »: گفت
ترانه کنار آن دو رسید و آن دو را نگاه کرد.
فرشته از نگاه ناراضی فرشاد احساس کرد در حضور ترانه نمی تواند صحبت کند.حالت فرشاد طوري بود که حس
شیطنت فرشته را برمی انگیخت و دلش می خواست کم یسر به سر او بگذارد.
فرشته نگاهی به شاخه گل انداخت و گفت»؟ به مناسبت چی »:
: فرشاد نفس عمیقی کشید و با دستپاچگی به ترانه نگاه کرد که چشم به دهان اودوخته بود.با لبخند به فرشته گفت (می توانید آن را به عنوان معذرت خواهیب پذیرید.»
فرشته سرش را خم کرد و با حالت مخصوصی گفت. :» اما من معذرت خواهی شما را دیروز پذیرفتم »
فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد.
«چطور »؟
« من گلی را که دیروز به عنوان معذرت خواهی روي این تیرك گذاشته بودید قبول کردم .»
فرشاد چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و لبخندي معنی دار برروي لبش نشست. چند لحظه کوتاه به
همین حالت بود.بعد چشمانش را باز کرد وبا لحن نافذي که تا اعماق روح فرشته نفوذ کرد به او گفت »:و حالا این گلرا به
نشانه ي محبتی که از شما در قلبم احساس می کنم قبول کنید.»
فرشته سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
بیان رك و ساده فرشاد باعث شد ترانه سرش را به زیر بیندازد و از بین آن دوبگذرد و بدون توقف تا انتهاي پل برود و در
همانجا به انتظار فرشته ایستاد.
فرشاد با صداي آرامی گفت : »؟ فرشته سکوت تو را به چه چیزي معنی کنم »
فرشته به او خیره شد. غم عمیقی بر قلبش فشار می آورد.نگاهش آنچنان محزون وآشفته بود که فرشاد حس کرد دریاي
چشمان او مستعد توفان می باشد.
فرشاد هم چنان گل را روي هوا نگاه داشته بود و منتظر بود فرشته آن رابگیرد. با دیدن حالت فرشته نمی دانست آیا
دستش را همچنان نگاه دارد و یاآن را پس بکشد.
فرشاد هنوز در تردید قبول یا رد کردن دستش توسط فرشته بود که با کمال تعجب دید فرشته دستش را جلو آورد و گل
را از دست او گرفت.با صداي آرامیگفت:.( خداحافظ »
فرشاد با نگرانی به فرشته نگاه کرد که براي رفتن آماده بود. در نگاهش هزاران تمنا خوانده می شد. با زبان نگاه به او
التماس می کرد کمی دیگر صبرکند. و با صداي لرزانی گفت:.( فرشته »
فرشته با شنیدن نامش از زبان فرشاد بی حرکت ایستاد ولی به طرف او برنگشت وهمچنان که سر به زیر انداخته بود
منتظر حرف او شد.صداي فرشاد در گوشش پیچید.
«با من خداحافظی نکن،منتظرت می مانم،با تمام قلب و احساسم .»
فرشته لبانش را بهم فشرد تا مانع از ریزش قطره اشکی شود که در چشمانش جمع شده بود.بدون اینکه پاسخی به
فرشاد بدهد اول آرام و بعد با تند کردن قدمهایش از او دور شد.
فرشاد رفتن او را دید و با کشیدن آهی چشمانش را بست تا شاهد دور شدن او نباشد.خیلی دوست داشت نام فرشته را
با صداي بلند به زبان بیاورد،اما می دانست این کار دور از عقل است و ممکن است او را ناراحت کند.احساس کرد بغضی
بر گلویش فشار می آورد.رویش را به طرف رودخانه کرد و دستانش را در موهایش فرو برد و به آرامی
گفت:‹‹ فرشته،دوستت دارم.با تمام وجودم و ا تمام قلبم »
فرشته خود را به ترانه رساند.ترانه او را دید که صورتش سرخ شده و به نفس نفس افتاده است.ترانه به خوبی می دانست
او از دویدن به این روز نفتاده است.با وجودي که کنجکاوي دانستن دیوانه اش می کرد،با این حال سکوت کرد تا مانع از
فکر کردن او نشود.ترانه آنقدر عاقل بود که بفهمد در این مواقع سکوت بهترین کمک براي کسی است که می خواهد
فکرش را براي تصمیم گیري مهمی متمرکز کند.او احساس می کرد فرشته در حال تجزیه و تحلیل شرایط می باشد و به
واقع همانطور هم بود.
فرشته به زحمت گام برمی داشت و حالت کسی را داشت که مخالف جریان آب شنا می کند.جریانی که مانند سیل او را
به طرف پل می کشاند و او نفس زنان تلاش می کرد به پشت سر فکر نکند.هزاران وسوسه در وجودش سربرآورده بود که
برگردد و به پشت سر نگاه کند.در مقابل،احساس ترسی او را از برگشتن و به پشت سر نگاه کردن برحذر می داشت .
ترانه با سکوت همپاي او راه می رفت و فرشته آنقدر گیج و منگ بود که حتی به فکرش هم نرسید که کوزه اش را از
دست ترانه بگیرد.فقط زمانی به خود آمد که ترانه جلوي در منزلشان کوزه را به زمین گذاشت و صورتش را جلو آورد و
و به «. فرشته الان نمی خوام ،ولی بعد جریان رو برام تعریف کن.خداحافظ »: فرشته را بوسید و با صداي آرامی گفت
سرعت به طرف منزلشان روان شد.فرشته حتی فرصت نکرد جواب خداحافظی او را بدهد.
فرشته مدتی کنار پرچین منزل ایستاد و پس از چند لحظه در حالی که گل و لنگه گفش را در یک دست و کوزه را در
دست دیگرش گرفته بود داخل حیاط شد.
فرشته پس از گذاشتن کوزه آب روي ایوان به سمت اتاقش رفت و در را بست.شاخه گل را کنار پنجره گذاشت و به آن
خیره شد.چند لحظه در همان حال ماند.پس از اینکه به خود آمد،به دیوار کنار پنجره تکیه داد و به منظره بیرون چشم
دوخت.هوا گرفته بود و ابرها تمام آسمان را پوشانده بودند.
فرشته همچنان به منظره بیرون نگاه می کرد.چهره فرشاد در نظرش جان گرفت.چشمان روشن و نگاه زیباي او در
محاصره ي ابروانی مشکی و مژگان بلند،بینی متناسب و دهانی خوش ترکیب که هنگام حرف زدن دندانهاي سفید و
براقش را به نمایش می گذاشت.
چهره فرشاد آنقدر خواستنی بود که فرشته با ناامیدي چشمانش را بست و سعی کرد تا دیگر به او فکر نکند.اما بستن
چشمانش نه تنها دردي از او دوا نکرد بلکه وضوح تصویر چهره ي او را بیشتر کرد.
فرشته به خوبی می دانست که نمی تواند مانند دختران دیگر در قلبش تخم عشقی را بکارد و با خون دل آن را بپروراند
و به امید رسیدن به آن انتظار بکشد.سرنوشت او را از پیش رقم خورده بود و او می بایست همانطور که برایش پیش
بینی شده بود با پسر عمه اش که حتی نمی دانست که او را دوست دارد ازدواج کند.
پدر و مادرش صلاح او را در این ازدواج می دیدند و این موضوع از سالها پیش آنقدر تکرار شده بود که براي خود او هم
قطعی بود که مرد زندگی اش فقط یک نفر می باشد و او حق ندارد به غیر از آن یک نفربه کس دیگري فکر کند.
ولی اي کاش دلش هم این را می فهمید.تا چند روز پیش خودش را به دست سرنوشت سپرده بود و براي رضایت دل پدر
و مادرش هم که بود مخالفتی با این ازدواج از پیش تعیین شده نداشت،اما حالا دلش سازدیگري می نواخت.سازي که می
دانست با آواز پدر و مادر و اطرافیانش جور نیست و این او را به وحشت می انداخت.
فرشته احساس می کرد موجی از خشم چون مواد مذاب از درون قلبش می جوشید و از اینکه خودش نمی تواند براي
زندگی و آینده اش تصمیم بگیرد،احساس پوچی و ناامیدي می کرد.
او دلتنگی اش را با فرو ریختن قطره اشکی بروز داد و به ناگاه پنجره ي اتاقش را باز کرد و شاخه گل اهدایی فرشاد را به
بیرون پرتاب کرد و به سرعت پنجره را بست.چنان با شتاب اینکار را کرد گویی می ترسید گل پرواز کنان به اتاق
برگردد.
با این کار دردي در اعماق قلبش احساس کرد و اشکهایش بی امان بر چهره اش جاري شدند.فرشته احساس می کردبا
پرتاب گل سرخ قلبش را از سینه بیرون انداخته است.
پشتش را به پنجره اتاق کرد و گریه یبی صدایش به هق هق تبدیل شد.او با تمام وجود می گریست و براي اینکه صداي
گریه اش به بیرون اتاق درز نکند و به گوش مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود نرسد به طرف رختخواب هاي
چیده شده در گوشه ي اتاق رفت و سرش را به آن تکیه داد و با خیال راحت به سختی گریست.
به همان حالت بود تا اینکه احساس کرد بار دلش سبک شده است و تازه آن وقت بود که از فکر از بین رفتن گل سرخ با
ترس سرش را بلند کرد و با شتاب به طرف پنجره اتاقش دوید.آن را باز کرد و سرش را بیرون خم کرد.در یک نظر متوجه
گل شد که کنار جوي آب افتاده و دست نوازش آب او را تکان می دهد.
دستانش را به چشمانش کشید تا نشان اشک را از آن پاك کند و با سرعت به طرف در اتاق رفت،از پله هاي چوبی منزل
به سرعت پایین رفت.می دانست اگر مادر او را در این حالت ببیند حتما به او گوشزد می کند که روي پله هاي چوبی
خطرناك اینطور ندود.اما خوشبختانه مادر در آشپزخانه مشغول بود و متوجه ي او نبود.
فرشته ساختمان را دور زد و از روي چوب هاي انبار شده پشت منزل به زحمت گذشت تا خود را به پشت خانه و روبروي
پنجره اتاقش رساند.پس از دیدن گل خم شد و با احتیاط آن را بلند کرد،سپس با انگشتش گلبرگهاي گل را نوازش کرد و
با زمزمه از او معذرت خواست که با بی رحمی آن را پرت کرده است.گل را به لبانش نزدیک کرد و آن را به آرامی بوسید.
فرشته آرام آرام به طرف محوطه ي جلویی حیاط راه افتاد.قطره هاي باران دانه دانه شروع به باریدن کرده بودند.نسیمی
که از جانب دریا می وزید بوي نم و شوري آب را به همراه می آورد.
فرشته بی توجه به بارش دانه هاي باران که کم کم شدید می شد روي پله هاي چوبی ایوان نشست و به پرچین حیاط
خیره شد.
آن شب براي فرشاد شب یلدا بود،زیرا خواب به چشمانش راه نمی یافت.فرشاد تا نزدیکی صبح در اتاقش قدم می زد و
فکر می کرد.
چهره دلپذیر فرشته را هزاران بار پیش چشم آورد و در پرستشگاه قلبش مشغول ستودن او شد.حافظه اش چون نوار
کاستی صداي نرم و لطیف او را نه صداها بلکه هزاران بار در گوشش تکرار کرد.
فرشاد به خوبی متوجه شده بود که فرشته لهجه خاصی ندارد و لحن آهنگ کلام او نشان از این دارد که او دختري
تحصیل کرده و با خانواده است.هر چند که براي او فرقی نمی کرد که فرشته یک دختر روستایی باشد و یا چطور صحبت
کند.او دلش را باخته بود و برایش فقط او مهم بود نه چیز دیگري.
فرشاد بارها پشت پنجره اتاق رفت و از آنجا به آسمان گرفته و ابري که باران ریزي به همراه داشت چشم دوخت.او صبح
را می طلبید به همراه روشنایی و آفتاب.می ترسید اگر فردا آسمان همچنان گرفته باشد فرشته نتواند به چشمه بیاید.
|