نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زیر لب خطاب به ابرها گفت:خواهش می کنم زود ببارید تا فردا صبح چیزي براي باریدن وجود نداشته باشد.باور کنید
من تازه اونو پیدا کردم.
فرشاد آنقدر به عقربه هاي ساعت نگاه کرد که احساس سرگیجه می کرد.با اینکه دمیدن صبح را انتظار می کشید اما به
خوبی می دانست تا بعدازظهر فردا باید صبر کند.
از حرص خود را روي تختخوابش انداخت و بدون اینکه لباس و کفشش را دربیاورد چشمانش را بست.
فرشته هم با تاریک شدن هوا بدون خوردن شام به رختخواب رفت.اشتهایی براي خوردن نداشت.فقط آرزو می کرد
زودتر صبح از راه برسد.
صبح روز بعد فرشته خیلی زود از خواب برخاست.نخستین چیزي کهه به خاطرش آمد گل سرخی بود که داخل لیوان
جلوي پنجره اتاقش بود.
فرشته به سمت آن رفت.گلبرگهاي گل باز شده بودند و شاخه اش به سمتی متمایل شده بود و مشخص بود در حال
پژمردن می باشد.
فرشته گل را از داخل لیوان برداشت و با دلسوزي به گلبرگهاي در حال پر شدن آن نگاه کرد و پس از کشیدن آهی گل
را به لبانش نزدیک کرد و آن را بوسید.سپس به سمت کمد لباسش رفت و از میان کمد دفتر خاطراتش را بیرون آورد و
به کنار پنجره رفت.دفتر را روي لبه ي پنجره گذاشت،سپس گل را با گوشه ي پیراهنش خشک کرد و بعد دفتر را باز کرد
و جلوي آن ایستاد.
هوا گرگ و میش بود و براي او که هیچ وقت صبح را این گونه ندیده بود خیلی تازگی داشت.نفس عمیقی کشید و آهسته
به طرف کمد رفت و دفتر را آنجا گذاشت و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کند در اتاق را باز کرد و به ایوان رفت.
فرشته دستهایش را به نرده چوبی ایوان تکیه داد و با نفس عمیقی هواي پاك صبح را به داخل ریه هایش کشید.سپس
به آرامی از پله هاي چوبی پایین آمد و به طرف حوض کوچک و آبی گوشه ي حیاط رفت.
آب حوض شفاف و تمیز بود و عکس شاخه هاي بلند درختان در آن منعکس شده بود.چند برگ کوچک با نسیم
صبحگاهی روي آب حوض می رقصیدند.فرشته دستش را در آب تکان داد و موج هاي دایره واري در آن ایجاد کرد.برگها
چون زورقی محکم زیر آب فرو می رفتند و دوباره به سطح آب می آمدند.
سرماي صبحگاه در وجود فرشته رسوخ کرده بود اما دلش نمی خواست چشم از آب بردارد.
هنوز هوا ابري بود و ابرهاي تیره سراسر آسمان را پوشانده بودند و...
خبر از این داشتند که اجازه نخواهند داد آفتاب سر از پشت آنها دربیاورد.فرشته به سختی نگاهش را از خوض گرفت و
به آسمان نگاه کرد و با افسوس آهی کشید.او می دانست اگر هوا ابري باشد او نمی تواند به چشمه برود و این یعنی...
سپیده صبح دمیده بود و فرشته همچنان کنار حوض اب نشسته بود و در افکار عمیق و دلچسبی غرق شده بود.
چی شده »: با صداي گرم پدر سرش را بالا گرفت و به او سلام کرد.پدر بالبخند جواب سلام او را پاسخ داد و گفت
.» باباجون،لابد چون دیشب شام نخوردي امروز صبح از گرسنگی زود بیدار شدي
فرشته لبخندي زد و به علامت تأیید سر تکان داد.
براي امروز وقت دکتر گرفتم،در ضمن خواهرت هم براي ناهار ما »: در حین صرف صبحانه مهدي خطاب به همسرش گفت
را دعوت کرده،تا شب به چند نفر از اقوام سر می زنیم،شاید هم فردا رفتیم لاهیجان پیش خان عمو،به هر حال او از ما
تو هم به مادر کمک کن زودتر اه بیفتیم،می ترسم بارون بگیره و سپس رو به فرشته کر و گفت :«.توقع داره وضع جاده ها خراب بشه »
لقمه در گلوي فرشته گیر کرده بود و قلبش فشرده می شد.بدون گفتن کلامی سفره را جمع کرد و سپس براي برداشتن
وسایلش به اتاق رفت.
ساعتی بعد خودرو مهدي پستی بلندي هاي راه را پشت سر می گذاشت و لحظه به لحظه از منزلشان دور و دورتر می
شد
قلب فرشته لبریز از غم و اندوه بود.او با تمام وجود مطمئن بود فرشاد براي دیدنش سر پل می آید.شعله اي از امید که
در قلبش روشن شده بود رو به افول داشت.فرشاد شوري تازه به زندگی یکنواخت او داده بود.فرشته مطمئن بود با
نبودش او را براي همیشه از دست داده است.با اینکه فرشاد را به درستی نمی شناخت ولی با اطمینان قلبی می دانست
که او را بازي نمی دهد و محبتش به او خالص و بدون ریا و تزویر است.
فرشته با خود فکر کرد از تقدیري گریزي نیست و سرنوشت من قابل تغییر نیست.با این فکر آه بلندي کشید،بطوري که
نگاه پدر و مادر را به سمت خود کشاند.
نرگس به پشت برگشت و از او پرسید: چیه،خسته شدي؟ »
« نه داشتم به ترانه فکر می کردم،آخه قرار بود امروز بیاد دنبالم بریم خونه دخترخاله اش کارهاشو ببینم .»
: مادر به آرامی سرش را تکان داد و گفت: .» فرصت زیاده ناراحت نباش »
بغضی به گلوي فرشته فشار آورد و با خود گفت.» نه مادرجون،براي من دیگر فرصتی نیست »
: فصل 8
فرشاد باز هم با وجود نیشخند هاي تمسخر آمیزه دوستان و همچنین نگاه هاي پر از حسادت دختر ها آماده شده بود تا به
معیادگاه برود .رفتار او در بین مهمانان و خانواده اش سوال برانگیز شده بود.
منیژه در پی فرصت بود تا با او صحبت کند ،اما فرشاد ب ی خیال از این صحبت هاي در گوشی بقیه کار خودش را میکرد.
آن روز سرحال تر از همیشه ،ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا بیرون برود.دوستانش نقشه اي کشیده بودند تا به
بهانه اي مانع از خارج شدن او شوند.
وقت ی فرشاد با بلوز آبی آسمانی و شلوار جین و کتانی سفید وارد محوطه شد سرها را به سمت خود چرخاند.
فرانک با تأسف سرش را تکان داد و به پري سیما نگاه کرد که با حالت غمگینی به فرشاد چشم دوخته بود.در چشمان
فرناز نگاهی کینه توزانه دیده م یشد .دیگران هم با احساس ی متفاوت به او نگاه میکردند.
وقت ی فرشاد وارده محوطه شد،پسر ها او را دوره کردند و مشغوله صحبت شدند ،فرشاد هم با آنان خوش و بش
کرد.خسرو پیشنهاد کرد یک دست والیبال شرطی بزنند.بقیه با پیشنهاد او موافقت کردند و تیمی که از فرشاد و یارانش
باخته بود شروع کرد به کرکري خواندن براي او و سایر یارانش
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"حاضرم،اما الان باید برم چون جای ی کار دارم ول ی فردا صبح روي همتون رو کم
میکنم".
دوستانش هر کاري کردند تا مانع از رفتن او شوند نتوانستند،فرشاد عزم را براي رفتن جزم کرده بود.بیشتر از همه
خسرو بود که اصرار میکرد تا فرشاد را نگاه دارد.فرشاد نگاه ی به خسرو انداخت و چند ضربه آهسته به بازوي او زد و
گفت:"ببین خسرو..... خودتی،تو اگر خودت رو هم بکشی ،من میرم."و با این کلام به دوستانش فهمند که از نقشه آنان
مطلع شده است.
فرشاد از جمع دوستانش که به حرف او م یخندیدند جدا شد و به طرف در ویلا راه افتاد.اما هنوز خارج نشده بود که
صداي پري سیما را شنید که او را به نام خواند .پسر ها به هم نگاه کردند و فرشاد به طرف دختر ها برگشت.
پري سیما قدم ی جلو برداشت در حال ی که به او چشم دوخته بود گفت :"وقت دارید کم ی با هم صحبت کنیم؟"
فرشاد ابرووانش را بالا برد و با حالت بخصوصی به پري سیما نگاه کرد.او مردد بود تا به او چه بگوید.پري سیما از مکثی
که فرشاد کرد متوجه شد که او در تصمیم گیري مردد است.بنابرین با لحنی شتاب زده گفت:"البته الان مزاحمتان
نمیشوم ول ی بعد از این که برگشتید،اگر کاري نداشتید مزاحمتان میشوم".
فرشاد لبخندي زد و سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" بله حتما،من فقط چند ساعت بیرون میرم و زود بر
م یگردم".
"پس منتظرتان م یمانم".
فرشاد بدون پاسخ،لبخند زنان به طرف در ویلا به راه افتاد و این بار حتا به باغچه گل سرخ هم نگاه نکرد چون میدانست
تمام نگاه ها به سوي او دوخته شده است.وقت ی از تیررس نگاه جمع دور شد
شروع کرد به دویدن و تا نزدیک پل یکسره دوید.وقت ی به پل رسید تا مدت ی نفس نفس میزد و با وجود گرم نبودن هوا
عراق از سر و رویش روان بود.اما خوشحال بود که وقت را از دست نداده است او منتظر بود تا فرشته هر لحظه از راه
برسد.قلبش م یتپید و با هر ضربه دیدار او را طلب میکرد.او فرشته را م یخواست،خواستن با تمام وجود برخلاف
انتظارش که فکر میکرد آسمان ابري م یباشد ،اشعه هاي خورشید از لا به لایه ابرها سرك کشیده بودند و این به فرشاد
امیدواري میداد که فرشته خواهد آمد.ساعت ها از ایستادن فرشاد روي پل گذشته بود و هوا رو به تاریک ی م ی رفت اما
حاضر نبود قبول کند که فرشته نمی آید.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید