نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشته سرش را به علامت منف ی تکان داد و با صداي آرامی گفت:"من از حرفت ناراحت نشدم،اما فکر نمیکردم بار دیگر
ببینمت ".
قلب فرشاد لرزید ،باور نمیکرد فرشته منتظر او بوده،دنیائی شوق قلب فرشاد را به لرزش وادشت.با نابوري به فرشته نگاه
کرد و گفت:"فرشته باورم نمیشه دعوت قلبم رو پذیرفته باش ی ".
فرشته به او نگاه کرد و گفت:"مگه من چیزي گفتم؟"
با اینکه چهره او چیزي نشان نمیداد اما فرشاد متوجه شد فرشته او را در تگنا گذشته و با شیطنت سر به سر او
م یگذارد.لبخندي گوشه لبانش را به سمت بالا کشاند و قلبش بیش از پیش این دختر زیبا و خوش زبان را خواهان
شد.فرشاد نگاه عمیقی به فرشته انداخت و گفت:"اما من شنیدم قلبت چ ی گفت ".
فرشته از تیز هوشی فرشاد خنده اش گرفت و بدون گفتن کلام ی به طرف چشمه چرخید و با قدم های ی آرام به حرکت در
آمد .
نفس در سینه فرشاد حبس شده بود.دست ی به صورتش کشید تا اطمینان پیدا کند که تمام این صحنه ها را در بیداري
مشاهده م یکند و ملکه رویاهایش را در چند قدم یاش م یبیند.او نم یدانست چه می کند.فرشته آنقدر شکننده و ظریف
بود که فرشاد م یترسید با کوچکترین حرکت اشتباه او را از خود برنجاند .
فرشاد نمیدانست به انتظار او بایستد و یا به دنبالش روان شود .
هوا گرفته بود و نسیمی شروع به وزیدن کرده بود.برگ هاي درختان همراه با نسیم به رقص در آمده بودند.فرشاد
احساس میکرد درختان با تکان دادن شاخه هایشان او را به رفتن تشویق میکنند.حتا رودخانه خروشان با فریاد از او
م یخواست تأخیر نکند .
فرشاد نفس عمیقی کشید تا بتواند افکارش را متمرکز کند.او در این چند روز حرفهاي زیادي را با خود تمرین کرده بود
تا وقت ی فرشته را دید به زبان آورد،اما حالا متعجب بود که چرا مغزش او را در به خاطر آوردن آن همه واژه زیبا که از بر
کرده بود یاري نمیکرد .
کم کم از خودش عصبانی میشد،تا به حال چنین ب ی دست و پای ی از خود ندیده بود با خود گفت:"کجا هستند اون
دوستانی که میگفتند فرشاد تو با جادوي کلامت دختر ها را سحر میکن ی،حالا بیایند و ببینند که این همون فرشاده که
مثل خر تا خر خره تو گل فرو رفته و به زمین چسبیده .
صداي غرش رعدي که نشانه شروع باران بود او را به خود آورد،همین صدا کاف ی بود که او را مثل تیري که از چله کمان
در رفته باشد به سمت چشمه هدایت کند .
فرشاد به سرعت قدم هاي بلند بر م یداشت.او نمیدانست چشمه کجا است اما حدس میزد نباید زیاد دور باشد،حدسش
درست بود،پس از رد کردن پیچ ی چشمش به مکان دنج و خلوتی افتاد که در محاصره درختان بلندي قرار داشت .
فرشته کنار سنگچین چشمه ایستاده بود،کوزه گل یاش را با آب زلال چشمه پر کرده بود .
فرشاد آهسته او را صدا زد:"فرشته "
فرشته یکه نخورد،گویی او نیز منتظر فرشاد بود.به آرامی برگشت و به او نگاه کرد،آن دو احساس کردند با هم غریبه
نیستند و گویی سال هست که یکدیگر را میشناسند .
فرشاد قدم ی به جلو گذشت و روي توده اي از سنگ نشست و مانند انسان ی مسخ شده با عجز به کوزه پر از آب نگاه
کرد.در نگاه او حالت ی بود که م یخواست هیچ گاه کوزه آب پر نشود.شاید فکر میکرد با پر نشدن این کوزه فرشته از او
جدا نخواهد شد.نگاهش التماس یک آهوي ب ی زبان را داشت .
فرشاد هیچ نمیگفت،چیزي در ذهن نداشت تا که آان را به زبان بیاورد.در عوض نگاه چشمان زیبایش گواه حرفهای ی بود
که با کلام نم یشد آنها را بیان کرد .
فرشته محصور نگاه زیباي فرشاد شده بود و اگر صدایش را به گوش خود نشنیده بود یقین میکرد که خداوند زبان او را
در چشمانش قرار داده است.
با شروع رگبار فرشته فهمید که زمان زیادي است که از منزل خارج شده و هر چه زودتر باید به خانه برگردد.
فرشته منتظر کلام ی از جانب فرشاد بود اما او همچنان به کوزه چشم دوخته بود،فرشته کوزه را به دست گرفت،آنوقت
بود که فرشاد مثل آدم گنگی به او نگاه کرد،فرشته براي رفتن آماده شد.
صداي فرشاد توان برداشتن دومین قدم را از او گرفت.
"فرشته،منتظرت هستم، فردا همین جاي"
اشک در چشمان فرشاد جمع شده بود خودش دلیل این احساس مبهم را نمیدانست ول ی احساس میکرد با رفتن فرشته
او نیز از درون تهی میشود.با صداي گرفته اي ادامه داد:"م یتونم امیدوار باشم که م ی آی ی و یا مثل دو روز گذشته"....
قلب فرشته از لحن غمگین فرشاد گرفت.کوزه اش را زمین گذشت و گفت:"من همین الان هم این جا هستم،حتا زمان ی
که اینجا نباشم باز هم روحم اینجا حضور دارد در مورد دو روز غیبتم هم متاسفم ،نمیدانستم قرار است جای ی بروم و
همین طور نمیدانستم تو"...
فرشته سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.
فرشاد چشم به او دوخته بود و تصویر زیباي او را در ذهنش نقش میزد.هنگامی که متوجه سکوت فرشته شد لبخندي
زد و گفت:"عزیزم تو حق داري هر فکري بکن ی،هیچ آدم عاقلی در همان برخورد اول و در اولین کلام آشنایی ،اظهار
عشق نمیکند.اما من این کار را کردم.شاید باور نکن ی،خیلی وقت بود که به دنبال عشق م یگشتم تا آن را پیدا کنم،اما
هرچه تلاش کردم کمتر نتیجه گرفتم تا اینکه با دیدن تو در همان برخورد اول فهمیدم چیزي را که سالها به دنبالش
بودم پیدا کردم.فرشته اقرار م یکنم سخنور قابل ی هستم و با کلمات خیل ی راحت بازي م یکنم اما دوست دارم صادقانه
باور کن ی این بار از روي کتاب شعر هیچ شاعر و نویسنده اي برایت غزل و ترانه نمیگم،این حرف دلمه و دوست دارم
همون طور که از اعماق قلبم بیرون میاد یکراست روي قلب تو بنشینه،فرشته دوستت دارم و دوست دارم اینو بدونئ که
این تصمیم رو الان که دیدمت نگرفتم،من همیشه معتقد بودم وقت ی کس ی عشق را پیدا کرد نباید فرصت را از دست
بدهد.نم یخوام مثل مجنون یا فرهاد و خیل یهاي دیگه که عشق و نامشان در کتاب ها رفته عشقم را از دست بدهم
،فرشته من عشق رو تو نگاه تو دیدم،نگاه تو که مثل دریا عمیق و زیباست".
باران قطر قطر بر سر فرشاد م یچکید،اما حاضر نبود براي یافتن پناهگاه از جاي خود تکان بخورد.
فرشته محسور صداي پر احساس و جمله هاي شیرین فرشاد شده بود.فرشته در پناه درختی بود و باران که کم کم شدید
میشد او را خیس نمیکرد اما فرشاد درست زیر باران قرار داشت و قطره هاي باران بر سر و صورت او می ریخت.
م وهاي مشک ی و خوش حالت فرشاد خیس شده بود و دسته اي از آن بر پیشان یاش ریخته بود.فرشته از بین قطره هاي
زلال و شفاف باران قطره اشکی را که مانند تکه الماس بر گوشه چشم فرشاد نشسته بود تشخیص داد.براي فرشته همان
قطره چون جواهري مهري بود که عشق پاك او را مورد تایید قرار م یداد
غرش دیگري که نشانه باریدن رگبار شدیدي بود فرشته و فرشاد را متوجه موقعیتشان کرد.فرشته با نگرانی به آسمان
نگاه کرد و فکر کرد اگر بخواهد تا بند آمدن باران همانجا پناه بگیرد مادرش نگران میشود و به دنبالش می آمد.
فرشاد هم نگران فرشته شد.با اینکه دوست داشت ساعتها پیشش بماند.اما از اینکه مجبور شود زیر باران شدید به منزل
بازگردد و احتمالاً سرما بخورد ،نگرانی تمام وجودش را گرفت.
فرشاد رو به فرشته کرد و گفت:"فرشته بهتر بري،میترسم خیس شوي و سرما بخوري،فقط امیدوارم باز هم ببینمت.حالا
برو،میترسم باران شدید بشه".
فرشته هم نگاه ی به آسمان انداخت.دلش به سختی از فرشاد کنده میشد،او نیز نگران سرما خوردن فرشاد بود که حالا
تمام مو هایش خیس شده بود.
فرشته با لحن نگران ی به فرشاد گفت:" تا موقعی که تو اینجا زیر باران نشستی من نمیتونم حتا قدم از قدم بردارم.بهتره
از اونجا بلند بش ی و اینقدر نگرانم نکن ی".
فرشاد متحیر شد،کلمه هاي لطیف فرشته که در قالب دلسوزي عشق را بیان میکرد او را به خلسه فرو برد.
بیرون آمدن نامش را از میان لبان چون غنچه فرشته باور نداشت.به علامت قبول کردن حرف او سرش را تکان داد و به
او اشاره کرد که تنهایش بگذر.فرشته کوزه هاش را به دست گرفت و قدم ی برداشت و دوباره به عقب برگشت، به او نگاه
کرد و چند لحظه بعد با شتاب در لا به لاي درختان گم شد.
فرشاد همانجا نشسته بودو به راه ی که فرشته را در خود پنهان کرده بود خیره ماند.گویی توان حرکت نداشت .باران
تمام لباس هایش را خیس کرده بود.اما از این خیسی هیچ چیز متوجه نم یشد.تنها ذهنش فعال بود و مرتب نام فرشته را
تکرار میکرد فرشته....فرشته.....فرشته....
چه نام زیبای ی، در نظر فرشاد او الهه بود الهه عشق و الهه زیبایی .
فرشاد تمام وجودش تبدیل به اشک شده بود، در آن لحظه از اینکه چون کودکی گریه سر بدهد واهمه نداشت.تنها
شاهدان او درختانی بودند که از سر و رویشان آب میچکید.
فرشاد احساس غریبی داشت،احساس ی که از لحظه آشنایی او با فرشته در او بیدار شده بود.بغضی به اندازه یک سیب
درشت در گلویش گیر کرده بود. بغضی که باعث میشد مانند کودکی اشک بریزد بدون اینکه حتا بداند براي چه گریه
م یکند
او سرش را بین دستانش گرفته بود و در حال ی که آب بارانی که از سرش فرو میچکید با قطره هاي اشکش مخلوط شده
بود به فرشته فکر میکرد.کم ی بعد فرشاد احساس کرد با ریختن همان چند قطره اشک سبک شده و احساس ب ی وزنی و
سبکی خاص ی م یکند.دست ی به صورتش کشید و پنجه هایش را در موهاي خیسش فرو برد.در حال ی که از لباس هاش آب
م یچکید از جا بلند شد.
به آسمان نگاه کرد.ابرها چنان دستهایشان را به هم قفل کرده بودند که گویی دیگر قصد نداشتند خورشید را به جمع
زمینیان راه بدهند.
فرشاد با رضایت دستهایش را از هم باز کرد و فریاد زد:"خدا جون شکرت".
فرشته وقت ی به منزل رسید .حساب ی خیس شده بود.مادر با نگران ی از روي تراس به در چشم دوخته بود.فرشته با دیدن
مادرش به یاد سفارش او افتاد و قدمهایش کم ی کند شد .مادر به او اشاره کرد بدود تا بیشتر خیس نشود.
فرشته با دامن پر چین و بلندش که خیس و گل آلود شده بود به سخت ی از پلکان چوبی بالا رفت.مادر به استقبالش رفت
و کوزه را از دستش گرفت.رنگ فرشته بر افرخته بود و از روسري بلندش آب میچکید.مادر با ناراحت ی به او نگاه
کرد.فرشته بدون اینکه به مادر مجال صحبت بدهد با شتاب گفت:"همین الان لباسم را عوض م یکنم".
مادر گفت:"تخم مرغ ها را از راحله خانوم گرفت ی؟"
فرشته از ب ی حواسی خود لبش را به دندان گرفت و از نیمه راه برگش و گفت:"پاك یادم رفت،همین الان میرم
م یگیرم".
هنوز به پلکان نرسیده بود که مادر گفت؛"نمیخواد بري زود برو لباست را عوض کن."بعد در حال ی که به طرف آشپزخانه
میرفت با لحن شاک ی گفت؛"ببینم میتون ی خودتو مریض کن ی،منو ببین چطوري جون میکنم،عبرت بگیر،منم اگه جوون ی
هام ب ی احتیاطی نمیکردم،الان این درد ب ی درمون رو نداشتم".
فرشته م یدانست منظور مادر ناراحت ی کلیوي خودش م یباشد،بدون اینکه پاسخی به اعتراض مادر بدهد به سمت اتاقش
رفت و در را بست و پشتش را به آن تکیه داد.قلبش هنوز دیوانه وار به سینه م یکوفت.با دیدن مادر ترس مبهمی
وجودش را فرا گرفته بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید