کس ی در وجودش نهیب میزد که دختر این چه قول ی بود که دادي،اگر مادر و پدرت بفهمند میدان ی چه میشود؟
فرشته م یترسید اما پشیمان نبود.او صداقت زیبای ی را در چشمان فرشاد دیده بود و م یدانست که او را بازي نمیدهد و
خالصانه دوستش دارد.
فرشته تمام سالهاي عمر دریچه قلبش را بسته نگاه داشته بود ،اما حالا احساس میکرد نام فرشاد در اعماق نهفته و بکر
قلبش جاي گرفته است.او به سمت پنجره رفت .قطره هاي باران دیوانه وار به شیشه ها ضربه م یزدند.غم عمیق و مبهمی
بر دل فرشته سنگین ی میکرد .فرشته مادرش را میشناخت خوب می دانست مادرش چقدر سختگیر است بخصوص در
مورد مسائل ی که به ازدواج او مربوط میباشد.
فرشته به یاد خواستگاري کوروش و سایر خاستگارانش افتاد،مادرش حتا اجازه نداد فرشته نظرش را در مورد آنان بیان
کند.حالا چگونه انتظار داشت در مورد فرشاد با مادرش صحبت کند.؟فرشته به برخورد قطره هاي باران به پنجره نگاه
میکرد و در ذهن به واکنش مادر به این مساله م یاندیشید.با شناخت ی که از مادر داشت،ترس تمام وجودش را فرا
گرفت.از ناچاري سرش را به دستانش تکیه داد و گریه سر داد
|