ترانه می دانست فرشته علاقه اي به نامزدش ندارد چون هیچ وقت درباره او حرف نمیزد.اما حالا رفتار تازه اي از او
میدید.شوري که فرشته در حرکاتش داشت نشان از وجود یک عشق تازه بود.
ترانه به او حق میداد،چون خودش زمان ی عاشق کوروش بود و روز های ی که بخاطر دیدن فرشته سر راهشان قرار میگرفت
به او خیل ی سخت م یگذشت اما به همین که او را ببیند راض ی بود.
فرشته دست ترانه را گرفت سردي دستان او ترانه را از فکر خارج کرد ،با تعجب به فرشته که دستانش به سردي قطعه
یخی بوددن نگاه کرد و گفت:"واي ،چرا اینقدر دستات سرده؟"
صورت فرشته سرخ بود و طوري نفس نفس میزد که گویی مسافت زیادي را دویده است.
آن دو روي پل رسیددن.
ترانه به آهستگی گفت:"پس کجاست؟"
فرشته به طرف چشمه اشاره کرد.
ترانه گفت:"تو برو،من همین جاي منتظرت میمونم".
فرشته دست او را رها نکرد.
"نه تو هم بیا من میترسم".
ترانه بدون گفتن با فرشته به طرف چشمه راه افتاد.
وقت ی درخت اقاقی کنار پل را دور زدند فرشاد را دیدند که روز سنگچین کنار چشمه نشسته بود سرش پایین بود و آن
را به دستانش تکیه داده بود.بلوز قرمز خوشرنگی به همراه شلوار جین به تن داشت و طر ه اي از موهاي بلندش با پایین
نگاه داشتن سرش در هوا موج میزد.
فرشته با دیدن او قلبش لرزید.او قدم به راه ی گذشته بود که م یدانست خطرات زیادي به دنبال دارد اما نمیدانست چه
حسی او را با تمام وجود به رفتن در این راه تشویق م یکند.او م یدانست و حتا با علاقه خطر را پذیرفته بود.
با اینکه ترانه در این میان نقش ی نداشت اما او نیز دچار احساس ی شده بود که نمیدانست چه نام ی به آن بدهد.
فرشاد هنوز متوجه آن دو نشده بود و همانطور که سرش را زیر انداخته بود ب ی حرکت و صامت نشسته بود.
ترانه از قصد سرفه اي کرد تا فرشاد را متوجه خودشان کند.فرشاد سر بلند کرد و با دیدن او قلبش فرو ریخت.او باور
نمیکرد فرشته آمده باشد،اما اندام ظریف او در حاله اي از حیا به او ثابت میکرد در نا امیدترین لحظه ها هم میتواند نقطه
امیدي وجود داشته باشد.
گونه هاي فرشته رنگی به سرخی لطیف عشق به خود گرفته بود.فرشاد چنان محو تماشاي چهره زیباي او شده بود که
حتي فراموش کرد از جا برخیزد.
صداي لطیف فرشته که به آرامی سلام میکرد او را به خود آورد.فرشاد از جاي بلند شد و با عذرخواهی به آن دو سلام
کرد.
فرشته سرش را زیر انداخته بود و صحبت ی نمیکرد،فرشاد نیز در حضور ترانه معذب بود.
ترانه با احساس این که مزاحم آن دو میباشد کوزه اش را زمین گذشت و رو به فرشته کرد و گفت:"فرشته جون من میرم
سر پل،تو هم خیل ی دیر نکن."سپس نگاه ی به فرشاد انداخت و در ذهن خود او را ارزیابی کرد.فرشاد با لبخندي که
حاک ی از قدر شناس ی بود حس اعتماد را در او بر انگیخت.سپس با شتاب از آن جاي دور شد.
فرشاد جلو رفت و کوزه ها را برداشت و آنها را زیر آبشار کوچک چشمه گرفت،فرشته به کار او نگاه میکرد.چند لحظه به
سکوت گذشت تا اینکه فرشاد به سخن در آامد و با لخند گفت:"من نه کم حرفم نه کم رو اما نم یدانم چه مرگم شده،با
دیدنت هر چه فکر م یکنم چیزي به خاطرم نم یرسد تا بگویم.فکر م یکنم از اینجا که رفتم باید به یک گفتار درمان
مراجعه کنم .نظر تو چیه؟"
فرشته از حرف فرشاد خنده اش گرفت.
فرشاد به او خیره شد و گفت:"میدون ی چیه؟باور کن اگر من ورزشکار نبودم تا حالا سکته کرده بودم".
فرشته با دهان نیمه باز به او خیره شد.معن ی حرف او را نم یفهمید.
فرشاد لبخندي زد و ادامه داد:"آخه یک قلب به اندازه مشت،چقدر طاقت داره که این همه زیبای ی رو ببینه و پس نیفته."
فرشته با خجالت سرش را به زیر انداخت.
"فرشته نمیدونی این روسري چه قدر بهت میاد".
فرشته سرش را بلند کرد و به چشمان فرشاد خیره شد و به آرامی گفت:"میدونم به خاطر همین اونو سر کردم".
فرشاد ابروانش را بلا برد و با لبخندي گفت:"تا به اینجا برس ی کس ی تورو ندید؟"
فرشته سرش را تکان داد :"نه"
"خوب،خیالم راحت شد.چون دوست ندارم که حتا فکرش را بکنم که کس ی دیگري به اندازه من از چهره تو بهره مند
بشه".
فرشته با نگاه ثابتی به فرشاد خیره ماند.لذتی عمیق دروجودش موج میزد،او تجربه زیادي در زندگ ی نداشت، اما خیل ی
خوب میدانست حسادت از عشق نشات می گیرد.فرشاد طوري او را نگاه میکرد که گویی فرشته ازآن اوست.فرشته نیز
این را به خوب ی احساس میکرد.
آن روز فرشاد خیل ی بااو صحبت کرد، از خودش گفت و احساس و هدف ی که دنبال م یکند،همچنین ازخانواده اش و اینکه
اکنون دانشجو است و چیزي به اتمام درسش نمانده و اینکه او را به عنوان شریک زندگی اش می خواهد.فرشاد حتا به
فرشته گفت تا پیش ازآشنایی با او با دختران زیادي آشنا بوده،اما هیچکدام نتوانستند عشق ی راکه او در قلبش نسبت به
فرشته احساس م یکند در او بوجود بیاورند.او صادقانه تمام چیزهای ی را که باید در موردش بداند ،از جمله اخلاق و
سلیق ههایش رابراي او بیان کرد.در تمام طول مدت ی که فرشاد صحبت میکرد فرشته سکوت کردهبود و به دقت به
حرفهاي فرشاد گوش میکرد. فرشاد نگاه ی به ساعتش انداخت وگفت:"با اینکه خیل ی سع ی کردم حرف هایم را تلگرافی
بیان کنم ،اما س ی وپنج دفیقه است که حرف میزنم.با این حال فکر م یکنم خیلی چیزها را برایت تعریف نکرده ام.ولی
عیبی نداره سریالی برات حرف میزنم،روزي یک قسمت،فکرم یکنم نود سال دیگه تموم بشه".
فرشته خندید و از شنیدن س ی و پنجدقیقه لبش را به دندان گرفت و به پشت سرش نگاه ی انداخت، بعد به فرشادنگاه
کرد و گفت:"بیچاره ترانه،فکر م یکنم زیر پایش علف سبز شده".
فرشادخندید و گفت"با اینکه دلم نمیاد ولت کنم بري،اما میدونم خانوادت منتظرته هستند،راستی تا یادم نرفته نشونی
خونتون رو به من بده".
فرشته لبانش را به هم فشرد و چشمانش را به اطراف چرخاند،فرشاد احساس کرد اومیترسد بنابرین براي اطمینان خاطر
گفت:"بهت قول م ی دم تا موقعیی که خودتاجازه ندادي از آن استفاده نکنم،فقط م یخوام خیالم راحت باشه،چون دیر
یازود باید این کارو بکنی.
فرشته لرزید معنی کلام فرشاد را به خوبی می دانست.او نیز نمیخواست با فرشاد ،فقط دوست باشد ،او با ذره
ذرهوجودش او را م یخواست،اما نمیدانست با کدامین اطمینان این کار را بکند.آخردلش را به دریا زد و نشان ی منزل را به
فرشاد گفت و براي برداشتن کوزه جلورفت.
فرشاد از روي سنگچین بلند شد و در حال ی که با دست لباسش را تکان م یتکاند گفت؛"فرشته"...
فرشته که براي برداشتن کوزه ها خم شده بود،بلند شد و به او نگاه کرد.
"م یخواستم بگم..فردا..فردا م یآی ی؟"
فرشته با لبخندي سرش را تکان سرش را تکان داد.
"حتا اگر بارون ادامه داشت؟"
فرشته باز سرش را تکان داد.
فرشاد با رضایت نفسی کشید و چشمانش را بست.
فرشته با صداي آرامی گفت:"من فردا به چشمه میام،حتا اگر از آسمان برف و بوران بیاد،چون به هر حال به آب احتیاج
داریم".
فرشادبا تعجب چشمانش را باز کرد،در لحن صداي فرشته شیطنتی احساس میشد.فرشادوقت ی به چشمان او نگاه کرد
برق شیطنتی دید که برایش بسیار دل چسب بود.
فرشادسرش را تکان داد و گفت:"بله، بله متوجهم،من هم اگر از آسمان سنگ و شمشیرببارد براي دیدن زیبای یهاي این
چشمه و این پل چوبی قشنگ م یآیم".
هر دو خندیدند و فرشته کوزه ها را به دست گرفت و گفت:"فرشاد خداحافظ و به امید دیدار".
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"خدا نگهدار،م ی بینمت".
فرشتهچند قدم رفته بود که فرشاد مثل این که چیزي به خاطرش رسیده باشدگفت:"راست ی فرشته تا یادم
نرفته،م یخواستم بگم این روسري را جز مواقعی کهمیخواه ی پیش من بیای ی،جای ی سر نکن،در ضمن از قول من از ترانه
تشکر کن".
"حتما،البته اگر با چوبی چیزي منتظرم نباشد".
ترانهدر انتهایه پل استاده بود و با نگران ی این پا آن پا میکرد.از زمانآمدنشان خیل ی گذشته بود و او از تنهای ی حوصله اش
سر رفته بود.از طرف ینگران فرشته بود که نکند بالای ی سرش بیاید،وقت ی فرشته را دید نفس راحت یکشید و چند قدم به
استقبالش رفت.بعد در حالی که کوزه اش را از دست اومیگرفت گفت:"خفه نش ی دختر" نصف جونم کردي،با خودم گفتم
نکنه خفه ات کرده که صدات در نمیاد." سپس به سرعت قدم برداشت و به فرشته اشاره کردکه :"زود باش من دلم
شور مامان تورو م ی زنه،میترسم فکر کنه من تا اینموقعه علافت کردم".
فرشته با لبخند قدم هایش را تند تر کرد.
خوشبختانه هوا با وجود ابري بودن نم یبارید و آن دو میتوانستند پیش از اینکه باران شروع شود به منزل برسند.
کم ی که از پل دور شدند ترانه گفت؛"خوب این همه مدت چ ی به هم م یگوفتید؟"
فرشته آهی کشید و گفت:"من که هیچ ی یعن ی فرصت نشد تا من چیزي بگم،اما"
فرشته با نگران ی به ترانه نگاه کرد و گفت:" ترانه چکار کنم ،دارم دیوانه میشم ".
"نه،نه تورو خدا حالا نم یخواد دیوانه بش ی،بذار من تورو به مامانت تحویل بدم بعد".
"اذیت نکن،دارم جدي میگم،اون از من نشونی گرفت"!
ترانه با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به فرشته نگاه کرد و پرسید :" اون چ ی کار کرد؟"
فرشته دستانش را باز کرد و حرفش را تکرار کرد.
"تو هم نشونی خونتو دادي؟"
فرشته به علامت مثبت سرش را تکان داد.
ترانه لبش را به دندان گزید و به او خیره شد.
فرشته گفت:"ول ی او قول داده،تا با پدر و مادرم صحبت نکردم،کاري نکنه".
ترانه همان طور که به فرشته خیره شده بود گفت:"تو حالا میخواه ی این کار رو بکن ی؟"
"نمیدونم،میترسم ول ی بیاد این کار رو انجام بدم".
ترانههیچ نگفت ول ی در دل براي فرشته آرزویه موفقیت کرد.در این چند سال ی که اوبا فرشته دوست بود به خوب ی با
اخلاق و خانواده او آشنا شده بود.حالاخیل ی دلش براي فرشته میسوخت،اما م یدانست که در این مورد هیچ کاري
ازدستش بر نم یآید.
آن دو مسافت باق ی مانده تا منزل را دویدند.ترانه پیش از جدا شدن گفت:"کارامو که کردم م یام بهت سر میزنم".
"کار خوب ی میکن ی،چون بهت خیل ی احتیاج دارم".
فرشتهپس از رسیدن به منزل متوجه شد آنگونه که فکر میکرده مادر نگرانش نبوده،اینبه خاطر وجود ترانه بود که
خیال مادر از جانب او مطمئن بود.
فرشته پس از اطمینان حاصل کردن از اینکه مادر کاري ندارد تا کمکش کند به اتاقش رفت تا در سکوت بهتر فکر کند.
حالادیگر به هیچ چیز جز عشق ی که از فرشاد در دل داشت فکر نمیکرد.فرشته دراجراي تصمیمی که شب گذشته گرفته
بود راسخ تر شده بود.او باید با پدر ومادرش صحبت میکرد ،شاید وقت ی متوجه همه چیز میشدند درکش م یکردند.
فرشتهدر این مورد مطمئن نبود.البته از طرف پدرش امید بیشتري داشت.اما وقت ی بهواکنش مادر فکر میکرد وحشت
تمام روح و جسمش را فرا میگرفت.فرشته خبر نداشتآنطور هم که فکر م یکند دنیا به کامش نیست.آن شب حین
خوردن شا م ،پدر طوریکه فرشته هم متوجه شود رو به مادر کرد و گفت:"خوب نرکس به سلامتی کم ی روبه راه شدي و
میتوان ی از مهمانانی که قرار است بیایند پذیرای یکن ی،درسته؟"
نرگس لبخندي زد و سرش را تکان داد"آره خدا را شکر حالم خوبه قدمشون رو چشم،حالا ک ی م یآن؟"
فرشته به پدر و مادرش نگاه کرد.نمیدانست از چه کسان ی صحبت میکنند.
پدر نگاه ی به فرشته انداخت و گفت:"اگه خدا بخواد دهم فروردین براي مراسم سالگرد آقا کامران به شیراز م یرم و با
اونا بر م یگردم".
قلب فرشته فرو ریخت.فهمید پدر از چه کس ی صحبت م یکند.پیش از آن نیز شنیده بودکه ممکن است عمه مهتاب پس از
ختم مادر دامادش دست بالا کند.
|