نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

این کلمه مانند پتک به مغزش کوبیده شد" دهم فروردین ..دهم فروردین..دهم فروردین".....
فرشته فکر نمیکرد به این سرعت بخواهند مقدمات ازدواجش را فراهم کنند.نفس عمیقی کشید و از جاي برخاست و از
اتاق خارج شد.
مهدي به نرگس نگاه کرد و آهسته گفت:"مثل این که فرشته زیاد خوشحال نشد".
نرگس نفس عمیقی کشید و گفت:" ناراحت نشو،باید عادت کنه،بخواي به خودش وابزاریش معلوم نیست م یخواد چیکار
کنه.
فرشته خیل ی غمگین بود.با این وضعیت پیش آمده نم یدانست باید چه کار کند".
آن شب تا صبح در اتاقش قدم م یزد و فکر میکرد.با خود حساب میکرد فقط چهار روز به دهم فروردین واقعی مانده
است.
او مانند زندانی بود که تا چند روز بیشتر به اعدامش نمانده است.در این مدت باق ی مانده منتظر معجزه اي بود تا او را
نجات دهد.
فرشتههر چه فکر کرد تا راه حال ی براي مشکلش پیدا کند به نتیجه نرسید.تنهانتیجه اي که گرفت این بود که باید فرشاد
و عشق او را فراموش کند و بهسرنوشتی که برایش رقم خورده تن در دهد.
فرشته با اینکه به این نتیجه رسیده بود اما این چیزي نبود که او م یخواست و همین دلیل ی بود که از ته دل بگرید.
روز بعد تصمیم گرفت همه چیز را به فرشاد بگوید.اما با دیدن او تمام غم هایش را فراموش کرد و فقط به لحظه اي با او
بودن فکر کرد.
روزهفتم فروردین پدر کم ی دیر تر از سر کار برگشت،خیل ی ناراحت و پکربود.فرشته با دیدن پدر لحظه اي فکرش آشفته
شد نکند پدر از موضوع او وفرشاد بوي برده باشد.با این فکر با نگران ی به دنبال پدر به اتاق آامد ومنتظر ماند.
مهدي لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد و پس از شستندست و رویش به اتاق برگشت.در حال ی که سر جاي
همیشگ یاش م ینشست نفسعمیقی کشید که نگاه نرگس را به سمت خود کشاند.
نرگس که تازه متوجه همسرش شده بود گفت:"چ ی شده مهدي،مثل این که امروز زیاد سر حال نیست ی خبري شده؟"
مهدي نگاه غمگینی به فرشته و همسرش انداخت و سرش را تکان داد"متاسفانه خبر خوب ی نیست".
نرگس با وحشت به او نگاه کرد.فرشته نیز با نگران ی به پدرش چشم دوخت.
مهدي براي این که بیشتر از این همسرش را در نگرانی قرار ندهد گفت:"نترس به خیر گذشته،امروز خواهرم از شیراز
تلفن کرد"...
"خوب"
دیروز کامران تصادف کرده".
نرگس با دست به صورتش زد و گفت:"خاك بر سرم شد،حالش چطوره؟"
"من خبر زیادي ندارم،اما خواهرم گفت به خیر گذشته،فقط مثل این که پاش شکسته".
فرشته لبش را به دندان گرفت اما در این حال م یدانست دهم فروردین ب ی دهم فروردین.
نرگس تصور او را به کلام کشید :"یعن ی خواهرت پس از مراسم سالگرد مادر کامران به شمال نم ییاد،درسته؟"
مهدي پاسخی نداد و فقط سرش را به علامت مثبت تکان داد.
نرگس آهی کشید و با دست بر زنیش زد و گفت:"اي داد ب ی داد"
فرشتهبراي آوردن چاي به آشپزخانه رفت و آنجا دست هایش را به هم قلاب کرد وگفت:"خدا جون شکرت"از این که به
جاي ناراحت شدن براي داماد عمه مهتاب خوشحال ی م یکردل بش را گزید و با تأسف چاي ریخت.
روز هاي تعطیل ییک ی پس از دیگري رو به اتمام بودند.این براي فرشته و فرشاد خیل ی ناراحتکننده بود.آن دو هر روز طبق
معمول همدیگر را ملاقات میکردند و تا حدودیهمدگر را شناخته بودند.
فرشته در باره خودش هر چیز که لازم بود بهفرشاد گفته بود.تنها چیزي که نتوانسته بود به فرشاد بگوید ماجراي
پسرعمه اش بود که فکر میکرد با گفتن آن فرشاد را ناراحت م یکند.
ترانهاز این موضوع خبر داشت خودش هم از این که نتوانسته بود موضوع را به فرشادبگوید.خیل ی ب یتاب بود و تا
توانسته بود پیش او گریه کرده بود،فرشته درمیان حق حق گری ههایش گفت:"ترانه م یترسم با نگفتن این موضوع به
فرشادخیانت کرده باشم،به نظر تو اینطور نیست؟"
ترانه از گری ههاي او ناراحتشده بود و نمیدانست چکار باید بکند و چطور او را دلداري دهد.او نیزم یدانست فرشته در بن
بست بدي گیر کرده است،با وجودي که م یخواست امانمیتوانست به او کمک کند.با چشمانی که از اشک لبریز بود
دستانش را دورشانه هاي او حلقه کرد و با بغض گفت:"فرشته تورو خدا گریه نکن،دلم ریش میشهمیشه،باور کن تو هیچ
خیانتی به فرشاد نکردي،منم اگر بودم نمیتونستم اینموضوع رو به کوروش بگم،باور کن براي دلداري دادن به تو این رو
نمیگم،فکرنکن تو تنها این مشکل رو داري باور کن خیل ی از دختر ها همین مشکل رودارند،شرایط بعض ی از آنها حتا از تو
هم خیل ی بد تره اما نا امیدنیستند.تو که میگ ی به پسر عمه ات علاقه اي نداري هنوز هم که اتفاق ینیفتاده.خدا بزرگه،اما
بنظر من باید با پدرت صحبت کن ی خیل یبهتره،نمیدونم چه فکري میکن ی،اما مطمئن باش اونا دشمنت نیستند،فوقش
چ یمیشه دارت که نمیزنن،خیل ی باشه یک داد سرت میکشن و شاید یک سیل یبخوري،ول ی از این خیل ی بهتره که روزي
صد بار م یمیري و زنده میش ی،بهخدا دلم برات خیل ی میسوزه،اما تنها کس ی که باید به تو کمک خودت هست ی".
آنروز ترانه فرشته را تشویق به گفتن حقیقت به پدر و مادرش کرد.فرشته به ظاهرقانع شد،اما هر بر که م یخواست به
نوعی مساله را عنوان کند دچار تشنج واضطراب شدیدي میشد به طوري که نم یتوانست حتا کلمه اي به زبان بیاورد.
روزدهم فروردین پدر به مراسم سالگرد مادر کامران به شیراز رفت و پس از آن بهتنهاي بازگشت،بظاهر قضیه آمدن عمه
به شمال منتفی شده بود و فرشته از اینبابت احساس آرامش میکرد،او دچاره سردرگمی شدیدي بود.هر شب با خود
تصمیممیگرفت که صبح روز بعد با پدر صحبت کند اما همین که شرایط صحبت فراهم میشدهمان اضطراب به سراغش
م یآمد و او را به سکوت واا م یداشت.
فرشتههر روز مثل روزهاي پیش کنار چشمه فرشاد را م یدید.حتا روز سیزده بدر کهخانواده او به همراه خانواده ترانه به
جنگل رفته بودند از فرصتی استفادهکرد و به بهانه قدم زدن با ترانه به ملاقات فرشاد شتافت.
با وجودي که کوروش از ترانه خواسته بود تا در کنار او و خانواده اش باشد،به خاطر فرشته دعوات او را نپذیرفته بود.
کوروشاز مخالفت او کم ی دل گیر شد اما چون ترانه را دوست داشت و از طرف یهنوزفرشته را فراموش نکرده بود
مخالفتی نکرده بود.مخالفتی نکرد که ترانهتا ظهر با فرشته باشد،در عوض از ترانه قول گرفت که بعد از نهار به
دنبالشبیاید و او را با خودش ببرد.ترانه پیشنهاد او را پذیرفته بود و خوشحال بودکه به این وسیله نامزدش را از خود
نرنجانده است.
روز چهاردهم فروردین جمعه بود و آن روز بسیار سختیی براي فرشته و فرشاد بود
فرشتهاز صبح یکسره گریسته بود.براي او جدا شدن از فرشاد مثل جدا شدن روح ازبدنش بود،با اینکه م یدانست این
اتفاق به هر حال رخ میدهد اما هر کاریمیکرد نمیتوانست خود را قانع کند.
براي فرشاد هم این جدای ی آسان نبود.او هم مثل آدم مریضی گوشه اي کز کرده بود و در خودش بود.
بعداز ظهر آن روز وقت ی به دیدار هم شتافتند ،فرشاد از چشمان متورم فرشتهفهمید که او خیل ی بیقرار است.فرشته
خیل ی سع ی کرد تا این دیدار رادلپذیر و فراموش نشدن ی به پایان برساند اما نتوانست و از همان آغاز شروعکرد به
گریستن،فرشاد نیز کلافه و سر درگم هر چه م یخواست او را قانع کندکه خیل ی زود باز میگردد نتوانست.
هیچ کس ،حتا فرشاد از غمی که دردل فرشته بود خبر نداشت،در آن ملاقات کوتاه حتا نمیتوانست کلام ی
صحبتکند،فرشته با بیقراري خداحافظی کرد و دوان دوان به سوي منزل شتافت.
پساز رفتن فرشته که با شتاب صورت گرفت،فرشاد از کنار چشمه به روي پل آامد ودستانش را به پل چوبی تکیه داد و
به آب پر خروش رود خیره شد.ساعت ی بههمان حال بود تا اینکه متوجه شد خورشید رو به غروب است،به اطراف نگاه
کرد،همه چیز در آرامش و سکون بود،همه چیز به جز دل او که هنوز ساعت ی نشدهبراي فرشته دلتنگ بود،غروب غم
انگیز جمعه بر قلبش چنگ زد و بیقراري او راشدت بخشید.
فرشاد به جاده سنگ فرشی که به منزل محبوبش راه داشتنگاه کرد و آه کشید و زیر لب گفت:"خداحافظ عشق رویایی
من،به خدا م یسپارمتو به امید دیدارت لحظه ها را م یشمارم".
فرشاد نفس عمیقی کشید و براي جم کردن وسیلش به طرف ویلا به راه افتاد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید