نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما محمود به خصوص منیژه که شاهد رفتار اطرافیان بودند و از اینکه فرشاد کاري م یکند تا بازار حرف آنان گرم شود
حساب ی ناراحت بودند.
جمعه شب هفته آخر فروردین بود.ساعت دوازده شب بود که فرشاد از شمال باز میگشت او با لباسی سر تا پا خیس به
منزل بازگشت.
فرشاد م یدانست که روز قبل جشن تولد فرانک بوده و مادر به همین مناسبت جشن بزرگ ی بر پا کرده تا به اصطلاح از
تمام حربه اش براي به دام انداختن او استفاده کند.
منیژه با اصرار زیاد از فرشاد خواسته بود که در جشن تولد حضور داشته باشد اما فرشاد پنجشنبه از دانشگاه یکراست
راه شمال را در پیش گرفته بود .
فرشاد خودرو اش را در گوشه اي پارك کرد و به سمت ساختمان رفت،مو هاي سرش هنوز خیس بودند و لباس هایش به
تنش چسبیده بودند.فرشاد نگاه ی به ساختمان انداخت که در سکوت فرو رفته بود.با خود فکر کرد پدر و مادرش یا
منزل نیستند و یا خوابیده اند چون چه چلچراغ هاي بزرگ اتاق پذیری ی روشن نبودند.
وقت ی پا به داخل خانه گذشت پدر و مادرش را دید که روي مبل هاي راحت ی نشسته اند،به آرامی سلام کرد.
منیژه با اخم به فرشاد نگاه کرد و سر تا پاي او را برانداز کرد.از اینکه فرشاد اینقدر به ظاهرش ب ی توجه شده بود از
حرص دندان هایش را به هم فشرد.
محمود هم با نگاه معن ی داري به پسرش نگریست.از حالت چهره او میتوانست بفهمد که هم خیل ی خسته است،هم
حرف های ی براي گفتن دارد که در پشت چهره خونسردش آنها را پنهان کرده است.
محمود به خوب ی او را میشناخت.م ی دانست فرشاد به ندرت این حالت را به خود م یگیرد و آن زمان ی است که براي
رسیدن به چیزي خیل ی ب ی قرار است.این حالت فرشاد براي او بیگانه نبود،او این چهره را چند وقت پیش،زمان ی که
فرشاد به او گفته بود فرزانه را می خواهد در او دیده بود اما با این تفاوت که آن موقع فرشاد خیل ی منطق ی تر و ب ی خیال
تر از حالا بود.
محمود همچنان با سکوت به فرشاد چشم دوخته بود.سپس چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
چهره مصمم فرشاد نشان میداد براي انجام کاري که قرار است انجام بدهد نظر هیچ کس برایش مهم نیست.
فرشاد با گفتن شب بخیر به سمت اتاقش حرکت کرد که لحن غضبناك منیژه او را در جایش نگاه داشت.
"فرشاد صبر کن".
فرشاد به طرف او برگشت و گفت:"من خسته ام،اگر م یخواه ی نصیحتم بکن ی،بگذار براي زمان ی که خسته ن`ودم".
منیژه با عصبانیت نفس عمیقی کشید و آمرنه گفت:نصیحتی در کار نیست میخواهم با تو صحبت کنم".
فرشاد چشم از او برداشت و به پدرش نگاه کرد.سپس به طرفگلخانه اتاقه نشیمن رفت که با چند پله مرمري و مدور از
سطح زمین جدامیشد.روي نخستین پله نشست و به مادرش چشم دوخت.
منیژه چند لحظه سکوت کرد و گفت:" تو به من قول دادي در جشن تولد خواهرت شرکت کن ی،نه؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"قول ندادم، گفتم اگر توانستم"
"براي چه نتوانستی؟"
فرشاد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"خوب نشد"
"نشد یا نخواست ی؟"
"چه فرق ی میکنه،فکر هم نمیکنم حضور من اینقدر هم مهم بوده که مجبور باشم حساب پس بدهم".
منیژه از حرف هاي فرشاد از کوره در رفت و با صداي بلندي گفت:"این چهبساطیه که راه انداختی،اون از تعطیلات ،این
هم از این،هر روز غیبتم یزنه،سر کلاس آات مراتب حاضر نم یش ی ،هر وقت بارون میاد مثلدیوونه ها زیر بارون
میپلکی،چه دردي داري که نه فکر خودت هستی نه فکرآبروي ما،چرا با ما بازي میکن ی؟"
چهره منیژه ناراحت و عصبانی بود.
فرشاد همچنان سکوت کرده بود و با فرو دادن خشمش سع ی میکرد کاري نکند کهبعدا پشیمان شود.او نگاهش را از
مادرش که چون ببري خشمناك بود بر گرفت وبه جاي دیگر معطوف کرد.
منیژه همچنان خشمناك و با صداي بلند سر فرشاد داد و فریاد م یکرد.
محمود سکوت کرده بود.او م یدانست کوچکترین کلام ی آتش معرکه را تیزترم یکند.بنابرین با حالت ی معذب روي مبل جا
به جا شد و با ناراحتی گاه ی بهفرشاد و گاهی به همسرش نگاه میکرد.
اما خشم منیژه در فرشاد آثري نداشت.چون او به خوبی م یدانست حربه مادرش در به کرسی نشاندن حرفش داد و فریاد
کردن است.
منیژه با صدایی که از خشم درگه شده بود سر فرشاد فریاد کشید:"با تو هستمم یشنوي چ ی میگم؟م یخوام بدونم چه
مرگته،چ ی تو سرته که اینقدر ادا درمیاري.؟"
فرشاد به مادرش خیره شد و نیشخندي زد و با صداي آرامی که به خوب ی احساسم یشد آرامش قبل از طوفان است
گفت:"م یخواي بدونی ؟هان؟طاقتش رو هم داري؟"
منیژه فریاد زد:"آره ،آره میخوام بدونم کجاست اون پسري که همیشه بهشافتخار م یکردم.....چ ی شد؟ جاي اون رو این
دیوونه اي گرفته که در صددآزار دادن خانوادش بر آمده".
"ک ی،ک ی رو آزار میده من یا شما؟"
در این زمان فرانک از اتاقش بیرون آمد و از بالاي نرده ها به این صحنه نگاه میکرد.
فرشاد ادامه داد:"شما که ارزش همه چیز رو با پول و طلا مقایسهم یکنید.مادر سع ی نکن با داد و قال خودتو توجیه
کن ی،من تصمیمی گرفتم کهتا آخرش م یایستم،حتا اگر شده از این خونه برم."فرشاد از جا برخاست ونزدیکتر رفت و
روي مبلی روبروي مادرش نشست و با صداي آرامی گفت:"میخواماین رو بدونین که من تصمیمم را گرفته ام پس سع ی
نکنید من رو منصرفکنید،چون ب ی فایده است".
نفس در سینه منیژه حبس شده بود،با ذهن فعال ی که داشت م یدانست فرشاد از چه صحبت م یکند.آرزو میکرد آن چه
فکر م یکند درست نباشد.
فرشاد چون سکوت او را دید شمرده شمرده گفت:"من تصمیم به ازدواج گرفته ام".
محمود ابروونش را بالا برد و ناخوداگاه صحنه جر و بحث منوچهر،با پدر ومادرش براي قانع کردن آنان براي ازدواج با
غزل را به خاطر آورد.
با وجودي که جای ی براي خندیدن نبود،اما لبخندي بر لبان محمود نشست.او بهشباهت فرشاد به منوچهر ،چه از نظر
قیافه و چه از نظر اخلاق فکر میکرد،اونیز ماننده منوچهر کله شق و حادثه جوي بود و این چیزي بود که محمود
همیشهآرزو داشت خودش چنین باشد.
فرانک با ترس از پله ها پایین آمد و در کنار پدرش جاي گرفت.
منیژه خشمش را مهار کرد و لحظه اي به فرشاد خیره شد.امیدوار بود انتخاب جدید فرشاد چیزي باشد که او بتواند آن را
بپذیرد.
منیژه با صدایی که کم ی خشن بود گفت:"خوب؟"
فرشاد لبخندي زد و بعد جدي شد و گفت:"مادر من همون چهره شما رو بیشتر م یپسندم،با وجود داد و فریادتون بهتر
م یتونم حرفمو بزنم".
منیژه به خوب ی م ی دانست معن ی این کلام چیست،در لبخند غمگین فرشادتصویري آشکار بود که منیژه به خوب ی آن را
دید.او در نگاه فرشاد خواند:من با کس ی که خودم انتخاب کردم ازدواج خواهم کرد .و این براي منیژه کهبراي آینده او
تصمیمات مهم ی گرفته بود خیل ی ناگوار بود.در حال ی که سع یمیکرد آرمشش را حفظ کند سرش را تکان داد و لبخند
تمسخر آمیزي بر لب آوردو با صدایی که احساس ی در آن مشاهده نم یشد گفت :"خوب به سلامت ی،حالااین عروس
خانوم ک ی هست؟"
فرشاد به خوب ی مکر منیژه را م یو م یدانست او ماند بمب ساعتی است که هرلحظه ممکن است منفجر شود .با این حال
بدونه کوچکترین ترس ی ادامه داد:"شمااو را نم یشناسید.من در تعطیلات عید با او آشنا شدم".
منیژه ابروونش را بالا برد.تازه علت غیبت هاي فرشاد را در تعطیلاتفهمید،اما باز امیدوار بود دختري که او انتخاب کرده از
خانواده هاي سرشناسباشد که همان حوالی ویلاي اختصاصی دارند.
منیژه چشمانش را تنگ کرد و به فرشاد خیره شد.اما این حالت فقط چند لحظهبود،مانند بازپرسی ادامه داد:"خوب
خانواده اش چه جور آدم های ی هستند؟پدرش چه کاره است؟مادرش چ ی؟وضعیت مال یشان د رشان خانواده ما هست؟"
فرشاد با کشیدن نفس عمیق به مادرش خیره شد.عاقبت چشمانش را بست عجیب بودکه چهره نجیب و زیباي فرشته
پیش چشمش ظاهر شد.آنقدر در تصورش فرشته رامظلوم دید که دیگر نمیخواست چشمانش را باز کند تا مبادا تصویر او
را ازدست بدهد.همان زمان با خود گفت:این بار حتما دوربین میبرم تا عکس ی از اوبگیرم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید