صداي مادرش او را به خود آورد.
"چ ی شد؟چرا جواب نمیدي؟آیا نباید عروس خانوم را به ما معرف ی کن ی؟"
فرشاد چشمانش را باز کرد و گفت:"متوجه نشدم شما چ ی رو میخواهید بدونید".
"همون چی زهای ی رو که پرسیدم".
فرشاد پوزخندي زد و گفت:"من کاري به تحصیلات پدر و مادر و وضعیت زندگ ی او و همچنین سوالات شما ندارم
من"...
منیژه حرف فرشاد را قطع کرد و گفت:"اما من دارم و منتظر پاسخ پرسش هایم هستم".
فرشاد متوجه شد مادرش در صدد گرفتن نقطه ضعف میباشد.در حال ی که به چشماناو چشم دوخته بود با لحنی که سع ی
میکرد تحت تسلط داشته باشدگفت:"میخواه ی همه چیز رو بدونی،پس گوش کن ،فرشته دختر یک آدم عادي اما
بافرهنگ و تحصیل کرده است.پدرش مهندس ناظر شرکت معتبري در شمال است.مادرشخانه دار اما تحصیل کرده
است.وضعیت مال ی متوسطی دارند ،منزلشان هم درهمان حوالی ویلاي خودمان است.خودش هجده سال دارد و امسال
هم دیپلمم یگیرد.تنها چیزي که حتما موره پسند شما قرار م یگیرد چهره فوق العاده اشاست.چشمان آب یاش آب ی تر از
هر آسمانی است ،پوست لطیف اش مثل گال یاسسفید است،موهاي طلای یاش طعنه به خورشید میزند،اندامش موزون
وزیباست،نگاهش آتش به دل ها میزند و درست و حساب ی دل از پسر شما برده،همیندیگه چ ی میخواه ی بدان ی.؟"
لحن فرشاد عصبی بود،با این حال سع ی میکرد آغاز کننده جنگ نباشد.منیژهنفس نفسس میزد و دندان هایش را به هم
میفشرد براي او ناگوار تر از هر چیزاین بود که فرشاد به خواستگاري دختري برود که صرف نظر از ثروت و
خانوادهمتشخص در روستا زندگ ی م یکند.در یک لحظه خنده تمسخر آمیز اقوام و دوستاندر نظرش آامد و همان کاف ی
بود که مثل باروتی که شعله کبریت به آن نزدیکشده باشد منفجر شود.
منیژه لیوان آب ی که در کنارش بود برداشت و با خشم به سمت فرشاد پرتاب کرد.اگر فرشاد سرش را نکشیده بود مغزش
را متلاشی کرده بود.
لیوان آب از کنار گوش فرشاد گذشت و در برخورد با کف اتاق با صداي خفه ایشکست.فریاد منیژه دهشتناك تر از صداي
شکستن ایوان حاضران را تکان داد.
"پسره احمق،مجنون ،دیوانه،بلند شو از جلوي چشمم گم شو.تو شعور نداي.تو...تو خودت رو میخواه ی به نابودي
بکشانی و ما را مسخره مردم کن ی، تو"....
منیژه دستانش را در هوا م یچرخاند و به فرشاد توهین میکرد.
فرانک وحشتزده به مادر نگاه میکرد و با دستان لرزانش دسته مبل را میفشرد.
محمود برخاست و سع ی کرد منیژه را آرام کند.
منیژه سر همسرش فریاد کشید و به او گفت که به او دست نزند.محمود به فرشاداشاره کرد که صحنه را ترك کند.اما
فرشاد خیال چنین کاري را نداشت.اومادرش را بهتر از هر کس ی م یشناخت.این نخستین بار نبود که خشم او
رام یدید،اما نخستین بار بود که خشم او متوجه فرشاد م یشد.
فرشاد م یدانست اگر مادرش با چیزي مخالف باشد چنان صحنه آرایی م یکند کهطرف را از میدان به در کند.این شگرد
او در به کرسی نشاندن حرفهایش بود.
فرشاد با آرامش ظاهري سر جایش نشسته بود و به او چشم دوخته بود.محمودلیوانی به طرف همسرش گرفت و او را
دعوت به آرامش کرد.منیژه با فریادي اورا از خود راند و خطاب به او گفت:"نم یبینی چ ی میگه؟پسره پاك خودشو
زدهبه دیوانگی،م ی خواد آبروي همه ما رو ببره،واي جواب داداشم رو چ ی بدم،وایچطور خنده هاي مردم رو تحمل کنم.تو
متوجه نیست ی ؟ نم یبین ی چطور لگد بهبخت خودش میزانه؟توي فامیل و غریبه این همه دختر متشخص و آبرمند
وجودداره،رفته براي من گشته،گشته یک دختر ب ی سر و پا پیدا کرده ،دختري کهمعلوم نیست پدرش کیه،مادرش
کیه،تو کدوم گدا خونه اي زندگ ی میکنه؟"
نفس هاي فرشاد به شمارش افتاد.دست هایش را مشت کرده بود و آنها را فشرد.درمقابل توهی نهای ی که مادرش به فرشته
م یکرد از درونم ی لرزید.اما نمیخواست بهانه اي به دست او بدهد که فکر کند فرشته پسرشرا از او گرفته است.
منیژه همچنان فریاد میزد و اعصاب بقیه را بهم م یریخت
.
"کور خوانده،مکر از روي جنازه من رد بش ی،پسره ب ی لیاقت.دختر روستمی روول کرده چسبیده به کدوم نکبتی معلوم
نیست .خاك بر سر شنیدم روستمی میگفتمن یک مشاور تمام وقت احتیاج دارم که بهتر از فرشاد خان شما
پیدانمیکنم.حالا بیاد فرشاد خان ما رو ببینه،ببینه که دختر دسته گل اون رو ولکرده،عاشق کدوم معلوم نیست هر جای ی
شده".
فرانک با تعجب به مادرش نگاه میکرد .تا به حال ندیده بود او این گونه بددهنی کند.محمود نیز از طرز حرف زدن منیژه
اخم هایش را در هم کشید
.
فریاد فرشاد هر دوي آنان را تکان داد.او مشتش را به پیشانی فشرد و فریادزد :"بس کن، خستم کردي،تو از اون چ ی
میدون ی؟ هر دفعه خواستم باهات حرفبزنم همین بساط رو در آوردي ،این هم شد فرزانه،او که از خانواده درست
وحساب ی و ثروتمندي بود،پدرش آدم متشخص و محترمی بود.از همه مهم تر تمامشرایط جنابعالی را داشت .اون دفعه هم
بامبول درست کردي،بخدا خسته ام کردي،صد بار گفتم ،هزار بار دیگه هم میگم من از دختر های ی که تو برام پیدامیکن ی
متنفرم،میفهمی متنفرم،نمیخوام تو یک ی مثل خودت رو برام پیداکن ی،ولم کن".
رگهاي گردن فرشاد بیرون زده بود و روي پیشان یاش قطره هاي عرق نشستهبود.چهره اش از شدت خشم سرخ شده بود
و نفس هایش تند و عمیق بودند.
منیژه که انتظار شنیدن چنین سخنانی را از فرشاد نداشت ،مانند نهالی که اورا قطع کرده باشند تا خورد و ب ی حال روز
دستان محمود افتاد .فرانک جیغیکشید و به طرف مادرش دوید.
فرشاد بدون اینکه به آنان اعتنا کند با خشم به طرف اتاقش رفت.هنوز چندپله بالا نرفته که صداي منیژه را شنید که
خطاب به او میگفت :"شده هم خودمرو بکشم هم تورو اما نم یزارم دست اون دختره ب ی سر و پا رو بگیري بیاریتوي این
خونه."فرشاد برگشت و پوزخندي زد و با عصبانیت گفت:"مطمئن باش مناونو هیچ وقت اینجا نمیارم."و بعد با ب ی
اعتنایی به فریاد و فحاشی او بهاتاقش رفت و در آن را به هم کوبید.
فرشاد چند لحظه پشت در اتاق ایستاد و سرش را بالا گرفت تا نفس هایش بهحالت عادي در بیاید.سپس به سمت
استریوي بزرگ اتاقش رفت و یک کاست تندخارج ی را درون آن گذشت و صداي آن را تا آخر بلند کرد.چشمانش را
بست وهمراه آن شروع کرد به رقصیدن.
با حرص پا هایش را به زمین میکوفت و احساس میکرد این ضربه هاي محکم پا اورا آرام م یکند.کم کم آرامش به قلبش
باز گشت.در همان حالت به هیچ چیز بجزفرشته فکر نمیکرد ،او ناراحت نبود چون م یدانست ،این اتفاق خواه نا
خواهپیش م یآمد و از اینکه توانسته بود موضوع را عنوان کند از درون احساس راحت ی میکرد
|