نمایش پست تنها
  #52  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نرگس با گذشت زمان و صرف هزینه زیادي تا حدودي سلامتی نسب یاش را بدست آورد .اما گاه ی دچاره ناراحت ی
م یشد.او مجبور بود تا آخر عمر قرص اعصاب بخورد .در این بین ناراحت ی کلیهٔ او هم مزید بر علت بیماري روح یاش بود.
آن زمان فرشته پنج سال بیشتر نداشت و در حقیقت از همان زمان تا کنون که هجده بهار از زندگ یاش م یگذشت،هرگز
نتوانسته بود مادر را نسبت به خود صمیم ی احساس کند و مهدي این موضوع را به خوب ی م یفهمید.او با هوشیاري متوجه
تغییر حال دخترش بود و منتظر فرصتی بود تا سر صحبت را با او باز کند.
پس از صرف شا م ،فرشته سفره را جمع کرد و ظرفها را لب حوض حیاط برد تا بشوید.او م یخواست تنها باشد و شستن
ظرف ها آن هم در این شب فرصت را به او م یداد.
مهدي به نهانه وضو گرفتن به حیاط رفت،فرشته را دید که به ظرفها خیره شده و در عالم دیگر سیر م یکند.حدسی که
م ی زد تبدیل به یقین شد.در حال ی که سع ی م یکرد صدایش ملایم باشد او را صدا کرد.
فرشته با تکان ناگهانی به خود آمد.مهدي لب حوض نشست و آستی نهایش را بالا زد.
"چیه بابا خیل ی تو فکري؟"
فرشته با تردید به پدرش نگاه کرد،اما شهامت این که بتواند حرفش را بزند در خود نیافت.
با لبخندي ساختگی گفت:"نه من حالم خوبه"
پدر خندید و با لحن شوخ ی گفت:"اره م ی دونم حالت خوبه،پرسیدم چیزي هست که فکرت رو به خود مشغول کرده.؟"
"نه فقط احساس خستگی م یکنم"
مهدي حرف فرشته را باور کرد .حدود یک هفته بود که آسمان شمال ابري بود و بارانی بودن هوا در روحیه خودش هم
تاثیر م یگذاشت و او را خسته و ب ی حوصله م یکرد.
مهدي دستش را روي موهاي بلند و لخت او کشید و با مهربانی گفت:"ناراحت نباش عزیزم،چند روز دیگر تو و مادرت را
میبرم تهران تا هم دیداري تازه کنیم و هم اینکه روحی هاي عوض کنیم.حدس میزنم دلت براي همه و محبوبه تنگ
شده،اینطور نیست؟"
فرشته سرش را تکان داد اما نگاهش چیز دیگري م یگفت.
مهدي دست و رویش را شست و وضو گرفت.فرشته می دانست این تنهای ی فرصتی است که میتواند با پدرش صحبت کند
و ممکن است دیگر این فرصت را بدست نیاورد.
مهدي هنوز قدم ی بر نداشته بود که فرشته با لحن آرامی او را صدا کرد." پدر"
مهدي با تعجب به او نگاه کرد.حالت صدا کردن او طوري بود که گویی از چیزي ترسیده است.
"چ ی شده بابا؟"
فرشته شتاب زده گفت:" م یخواستم بگم...." و در همان حال از حرفش پشیمان شد.
حالا دگر مهدي مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده که فرشته جرات نمیکند آن را بیان کند .نفس عمیقی کشید و نزدیک
فرشته روي لب حوض نشست،و با لحن آرامی گفت:"فرشته تو میخواه ی چیزي به من بگ ی؟"
فرشته به پدرش خیره شد با وجود نور کم حیاط ،مهدي به خوب ی چشمان دخترش را م یدید که با نگران ی به او م ینگرد.
مهدي با لحن اطمینان بخشی گفت:"نترس بابا،شهامت داشته باش و حرفت را بزن".
فرشته دلش را به دریا زد و با صداي ضعیفی که میلرزید گفت:"شما قول م ی دهید که مرا درك کنید و عصبانی
نشوید؟"
مهدي به دلشوره افتاده بود.او نمیدانست فرشته چه م یخواهد به او بگوید.اما م یدانست هر چه هست آنقدر خوشایند
نیست که فرشته را اینچنین آشفته و ترسان کرده است.
مهدي سرش را به علامت مثبت تکان داد و چشم به دهان او دوخت.
آن شب مهدي در رختخواب مرتب از این پهلو به آن پهلو میشد.افکارش به هم ریخته بود و در دلش آشوبی به پا شده
بود.او مردي منطق ی و عاقل بود اما هضم این مساله برایش دشوار بود.او سالها خواهر زده اش را که خیل ی هم به او علاقه
مند بود به عنوان داماد و همسر آینده دخترش پذیرفته بود و براي آن دو چه نقشه ها در سر م یپروراند.اما امشب از
دخترش شنیده بود که او نم یتواند محمد را به عنوان همسر بپذیرد و دلیل آن هم علاقه اي بود که به تازگی نسبت به
جوان دیگري پیدا کرده است.فرشته به او گفته بود که آن جوان هم به او علاقه دارد و تا کنون چند بار خواسته تا
خانواده اش را از نزدیک ملاقات کند.مفهوم این حرف فرشته این بود که به پدرش بفهماند آن جوان او را براي همسري
انتخاب کرده و نیت سویی ندارد.
مهدي مردد و درماند با خود فکر میکرد گیرم که فرشاد پسر خوب و خانواده داري باشد اما آخر تکلیف محمد چیست؟با
فکر کردن به محمد دلشوره اش بیشتر شد،آنقدر که از جا بلند شد و نگاه ی به همسرش که در خواب بود انداخت و
آهسته و ب ی صدا بسمت جا لباسی رفت و پس از برداشتن کتش از در اتاق خارج شد.
باز هم دانه هاي ریز و یک دست باران شروع به باریدن کرده بود مهدي روي صندل ی چوبی که در ایوان قرار داشت
نشست و از جیب کتش سیگاري بیرون آورد و آن را روشن کرد و غرق در افکارش به دانه هاي ریز و ممتد باران که نور
ضعیف لامپ حیاط شدت آن را نشان میداد خیره شد.
او م یدانست که با زور سیل ی می تواند فرشته را وادر به ازدواج با محمد کند یا از راه دیگري وارد شده و با تهدید و
ارعاب فرشاد کاري کند تا او دست از فرشته بردارد.اما م یدانست با این کار قلب کوچک و حساس فرشته را م ی شکند،و
او را محکوم به عمري زندگ ی با قلبی شکسته و روح ی آسیب دیده خواهد نمود.
مهدي به گذشته خود فکر م یکرد.به خودش که عمري را در کنار نرگس سپري کرده بود اما هیچ وقت عاشق او نبود.به
اینکه پیش از ازدواج با نرگس عاشق دختري به نامه فرشته بوده،دختري به زیبای ی فرشته هاي آسمانی و فرشته دختر
خودش.
مهدي به گذشته باز گشته بود و به زمان ی م یاندیشید که به مادرش گفت عاشق دختري به نام فرشته شده است.شب
هنگام وقت ی مادرش جریان خاطر خواه ی او را براي پدرش نقل کرد پدر بناي داد و فریاد را گذشت که مادر آن دختر زن
خوشنامی نیست و....
پدر و مادرش بدون رضایت او از میان اقوام پدري اش نرگس را از پدر و مادرش خواستگاري کردند و به او حکم کردند یا
باید با نرگس ازدواج کند و یا نام او را از شناسنامه شان خط م ی زنند.
مهدي حلقه دود سیگار را به همراه آهی از سینه بیرون داد.او آنچنان غرق در گذشته شده بود که متوجه بند آمدن
باران نشد.
او تصاویري از زندگ ی خودش را به یاد آورد که عمري با تفاهم و گذشت در کنار نرگس زندگ ی کرده بود اما در تمام عمر
حسرت خورده بود زیرا ذره اي از عشق ی را که به فرشته داشت نسبت به نرگس احساس نم یکرد.
او سالها با فرشته در قالب نرگس زندگ ی کرده بود و به یاد تنها زن دوست داشتنی زندگ یاش همسرش را در آغوش
گرفته بود و او را مورد ملاطفت قرار داده بود.حتا نام فرزندش را به یاد عشق ی که زمان ی به دختري داشت فرشته گذشته
بود.
سالها از آن ماجرا م یگذشت و اکنون نرگس را به چشم همسري که سالها را در کنار او سپري کرده بود و در غم و
شاد يهایش شریک بود پذیرفته بود و به وجودش عادت کرده بود.به اینکه سالهاي در ب ی خبري و غفلت در رؤیا هایش به
نرگس خیانت کرده بود اما حالا دیگر نم یخواست نسبت به تنها دخترش فرشته ستم کند و با مجبور کردن او به ازدواج
،عمري حسرت عشق ی را به خیال بکشد.او نم یتوانست ونمی خواست فرشته را چون خودش فداي زندگ ی کند،حتا اگر
شده احساسات محمد را که او را هم جانش دوست م یداشت زیر پا بگذرد.
فکر کردن در باره محمد قلب مهدي را جریحه در میکرد پسري دوست داشتنی و مهربان که او به خوب ی م یدانست چه
قدر به فرشته علاقه دارد.
از همه بد تر نرگس بود که با نگرانی منتظر سر انجام دادن فرشته بود تا به قول خودش خیالش راحت شود. با وجود
بیماري جسم ی و روح ی او مهدي م یدانست نم یتواند با او در مورد این مساله به راحت ی صحبت کند.
مهدي آنقدر ناراحت بود که دلش می خواست فریاد بکشد و از خدا براي حل مشکلش راهنمای ی بخواهد.او سرش را در
بین دستانش گرفت و بر غم سنگین دلش گریست.
از طرف ی در اتاق ی که با یک در به اتاق پدر مادر راه داشت فرشته نیز در رختخوابش نشسته بود و به صداي بارش باران
گوش سپرده بود.
دلش تنگ بود و نم یدانست که عاقبتش چه میشود.به پدر و مادرش فکر میکرد و اینکه واکنش مادر در مورد این مساله
چه م یباشد.
افکارش به لحظه اي باز گشت که براي پدر از علاقه اش به فرشاد سخن گفته بود.فرشته از به یاد آوردن آن کلمات تازه به
یاد آورد که باید خجالت می کشید که جلوي پدر با چنین صراحتی از عشقش به مردي بیگانه سخن م یگفت.
او به پدرش افتخار م ی کرد که با صبوري حرفهایش تا تحمل کرده بود.به طور حتما هر کس دیگري بود که از زبان
دخترش این سخنان را م ی شنید واکنش تندي نشان میداد ،اما پدر بدون نشان دادن هیچ ناراحتی فقط گوش کرده
بود،درست مثل سنگ صبوري ،پس از آن به آرامی یک نسیم او را ترك کرده بود.
فرشته نم یدانست چه میشود ول ی تا حدودي خیالش راحت شده بود که توانسته با کس ی حرف دلش را بزند ،آن هم با
پدر که م یتوانست در تعیین سرنوشتش سهم بزرگ ی داشته باشد.فقط مانده بود مادر ،با فکر کردن در باره او وحشت
تمام وجودش را فرا گرفت.فرشته به خوب ی م ی دانست که مادر بر خلاف پدر نه منطق ی است نه تحمل شنیدن صحبت هاي
این چنینی را دارد به عقیده مادر دختر باید با هر کس ی که بزرگتر هایش تشخیص م یدادند خوب است ازدواج کند و در
تمام طول زندگ ی سع ی کند تا محیط خوب و راحت ی براي همسر و فرزندانش فراهم کند.مادر بارها به فرشته گفته بود
لباس عروس ی یک زن باید کفن آرزو هایش باشد.
فرشته آهی کشید و زنوانش را بغل کرد و سرش را روي دستانش گذاشت و به فکر فرو رفت.
فرداي آن شب فرشته براي آوردن آب از چشمه به دنبال ترانه رفت راحله خانم گفت :"کوروش به دنباله ترانه آماده و او
را براي دیدار از خانواده اش به شهر برده است".
فرشته از راحله خانم تشکر کرد و به تنهای ی به طرف چشمه راه افتاد،راه را به آرامی ط ی میکرد .بر خلاف چند روز
گذشته که هوا گرفته و ابري بود خورشید سر از پشت ابر ها بیرون آورده بود و به زیبای ی م ی تابید.هوا بسیار دلپذیر و
روح افزا بود.
وقت ی به پل رسید مکثی کرد و به راه ی که فرشاد همیشه از آن م ی آمد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید،سپس آرام آرام به
سمت چشمه رفت.سر و صداي پرندگان که پس از چند روز بارانی نشاط تازه اي گرفته بودند نگاه فرشته را به سوي
شاخه ها کشاند.
فرشته کوزه اش را زیر آبشار چشمه گذاشت و خود به طرف درخت تنومند رفت تا نامه اي را که شب قبل براي فرشاد
نوشته بود کنار نامه هاي قبل ی بگذرد ،اما با کمال تعجب دید که از چهار نامه قبل ی خبري نیست.لبش را به دندان گرفت و
در فکر فرو رفت.فکر کرد بر اثر ریزش مداوم باران نامه ها خیس شده و از بین رفته اند اما با بررسی شکاف متوجه شد
که آنجا خشک است و امکان نفوذ باران به آنجا نیست.به اطراف درخت نگاه کرد را شاید تکه هاي کاغذ را پیدا کند.
فرشته به فکر فرو رفت که به سر نامه ها چه آمده است.آن روز سه شنبه بود و تا آمدن فرشاد دو روز دیگر باق ی مانده بود
.پس سر نامه ها چه آمده بود.فرشته با ترس با خود فکر کرد نکند کس ی سر از کار او در آوده باشد.از محل مخفیگاه فقط
خودش و فرشاد و ترانه خبر داشتند.
فرشته با نگران ی کنار تنه درخت نشست و به آن تکّیه داد و به فکر فرو رفت.
او به ترانه بیش از هر کس دیگري اعتماد داشت و م یدانست که نم یتواند در باره او فکر بدي به خود راه بدهد.
فرشته در این افکار بود که صدایی نظرش را جلب کرد،با وحشت سر بلند کرد و در چند قدم یاش فرشاد را دید که با
لبخندي به او نگاه م یکرد.در دست فرشاد چند ورق بود که آنها را بالا نگاه داشته بود و با صداي شوخ ی گفت:"سرکار
خانوم دنبال این مدارك م یگشتید؟"
فرشته حتا نتوانست جیغ بکشد،با دیدن فرشاد قلبش فرو ریخت.آنقدر هیجان زده شده بود که حتا نم یتوانست از جا
تکان بخورد.با لبانی که از شدت هیجان باز مانده بود به فرشاد نگاه کرد.
فرشاد از چهره فرشته خندید و گفت:"چیه عزیزم،چرا اینجوري نگاه میکن ی؟"
فرشته به خود آمده بود پلک هایش را به هم زد و گفت:"فرشاد خودتی یا من خواب میبینم؟"
فرشاد باز همخندید و گفت:"نه فرشته خواب نم یبینی،اما من روح فرشاد هستم که براي دیدنت آمدم،چون خودش کار
داشت مرا فرستاده".
فرشته خندید و نگاه ی به سر تا پاي فرشاد کرد .او بلوز پشمی به همراه شلوار جین به تن داشت،و مو هایش کم ی بلندتر
شده بود.
فرشاد چون نگاه فرشته را بر خود دید لبخندي زد و گفت:"چیه روح خوش تیپ ندیدي؟"
"تنها روح ی که دیدم لباس تنشه و آنقدر مودبه ،تویی".
فرشاد ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:"راستش اولش م یخواستم مثل همون روح های ی که میگ ی برهنهٔ بیام،اما فرشاد
غیرتش قبول نکرد که منو لخت بفرسته،یک دست از لباس هاي خودش رو بهم قرض داد".
فرشته از بیان شیرین فرشاد از خنده ریسه رفت.
فرشاد قدم ی جلو گذشت و نزدیک او به زمین نشست و در حال ی که با شیفتگ ی او را نگاه م یکرد گفت:"فداي خندیدنت
بشم.بخدا وقت ی م یخندي مثل یک گل سرخ شکفته م ی شوي،درست مثل همون که اولین بار بهت دادم".
"مگه بهم قول ندادي وسط هفته نیاي؟"
"من که نه،اون فرشاد بود که بهت قول داد ،اما من روحشم".
فرشته دستش را جلو برد و به بازوي فرشاد دست کشید و با لبخندي گفت:"اما من تا جای ی که شنیدم روح ها قابل لمس
نیستند".
فرشاد متوجه منظور او شد و گفت:"وقت ی یک فرشته به یک روح دست بزنه انتظار داري روح زنده نشه؟"فرشته اخمی
کرد و گفت:"فرشاد سئوال کردم درست جوابم رو بده".
"چیه عزیزم ،یادم رفت چ ی پرسیدي".
"گفتم که مگه قرار نبود وسط هفته این راه رو نیاي،لابد باز یکسره تخته گاز آمدي؟
فرشاد سرش را خم کرد و با حالت مظلومانه اي گفت:"باور کن هر چ ی به دلم قول نامه رو نشون دادم که بابا من با فرشته
عهد کردم که فقط آخر هفته به دیدنش برم،قبول نکرد که نکرد.پاشو فشار داد به رگ و پ یام که من رفتم،خواست ی بیا
نخواستی برو سرد خونه بخواب.خلاصه من هم که دیدم راست راست ی قلبه راه افتاده که ما رو قال بذاره بهتر دیدم
دنبالش راه بیفتم،در ضمن بهت اطمینان میدم یک سره تخته گاز نیامدم چون بین راه یک بار پنچر کردم".
فرشته خندید و سرش را تکان داد.او به همان چیزي رسیده بود که سال ها منتظرش بود او فرشاد را با تمام وجود
م یپرستید ،فقط او بود که بیان ی اینچنین زیبا داشت.
آن دو زیر درخت نشسته بودند که روي چشمه سایه انداخته بود فرشاد مشغول نوشتن متنی براي فرشته بود.فرشته نیز
در فاصله کم ی از او نشسته بود و به دست او که قلم را میچرخند نگاه م یکرد.
فرشاد مینوشت:
قصه اینجوري شروع شد.....
که تو بیقراري من رسیدي/منو دیدي/ مثل خورشید تو تابیدي
به تن مرده عشقم / تو دمیدي/منو دیدي
قصه اینجوري شروع شد....
اون سوار خسته راه ی که کشیدي / تا در کوچه احساس و پریدي / منو دیدي / منو دیدي
قصه اینجوري شروع شد.....
قصه عشق من و تو / قصه پاییز و برگه / قصه کوچ تگرگه / قصه جنگل و رازه / قصه درد و نیازه / قصه درد و نیازه
قصه اینجوري شروع شد....
حالا من موندم و احساس / که یک دنیاست / آخر عشق منو تو یک معماست / غصه ما رو نخور / صبح غزل خون دیگه
پیداست / دیگه پیداست.
فرشته به یاد آورد که باید مطلبی را به فرشاد بگوید.
"راست ی تا یادم نرفته،ما شنبه آینده به تهران میرویم".
فرشاد سرش را از روي کاغذ بلند کرد و به فرشته نگاه کرد.
"چه خوب پس من این هفته از خط شمال تهران مرخصی میگیرم".
فرشته خندید و فرشاد با لبخند به او نگاه کرد.
فرشته به خدا وقت ی میخندي،فکر م یکنم آنقدر قدرت دارم که م یتونم به خاطر تو دنیا رو زیر و رو کنم".
فرشته سرش را به یک طرف خم کرد و گفت:`فرشاد اینجوري صحبت نکن میتسم تمامحرفهاي قشنگت رو بزن ی و
بعد ها چیزي براي گفتن نداشته باش ی".
فرشاد اخمی کرد و گفت:"از چ ی م یترس ی عزیزم؟فرشاد و کم حرف ی،حاشا وکلا،فرشاد مگر حنجره اش را از دست بدهد
که حرف زدن را فراموش کند.اماعزیزم فداي ترسیدنت هم م یشوم.با وجود تو من هر لحظه یک پا شاعرم و یکشاعر
حتما بیاد عاشق باشه که بتونه شعر زیبا بگه ،پس من همه شرایط لازمرو دارم،درسته؟"
فرشته نفس عمیقی کشید و بدون گفتن کلام ی به ورقی که دست فرشاد بود خیره شد.
فرشاد وقت ی سکوت فرشته را دید گفت:"خوب داشتی م یگفت ی،کجاي تهران پا میذاري تا خودم رو قربونی کنم؟"
فرشته اخمی کرد و با اعتراض گفت:"فرشاد لوس نشو".
"چشم عزیزم ،بگو"
"با بابا و مامان میریم سري به عمه بزنیم".
"جدي،مگه عمه خانومت تو تهران زندگ ی م یکنه؟"
"آره،ما هم تا موقعی که من ده سالم بود تهران زندگ ی م یکردیم اماوقت ی که مادر مریض شد،براي سلامتی روح یاش
دکتر تجویز کرد تغییر مکانبدهیم و مادر از پدر خواست او را به زادگاهش باز گرداند.پدر به خاطرسلامتی مادر بر خلاف
میل باطنی خودش را به شمال منتقل کرد و گرنه ما یکخونه خیل ی قشنگ داشتیم با یک حوض خیل ی بزرگ".
فرشته به نقطه اي خیره شد و سع ی کرد خاطرات منزل قدیم یشان را به خاطر بیاورد.
فرشاد لبخندي زد و گفت:"من با اینکه هنوز پدرت رو ندیدم اما م یدونم آدمبا فهم و کمالیه،باور کن خیل ی دلم م یخواد
ببینمش و روي پ اهایش بیفتم تادخترش را به من بدهد.راست ی فرشته دوست داري وقت ی با هم ازدواج کردیمهمون خونه
رو برات بخرم؟"
فرشته با خجالت به او نگاه کرد و به او لبخند زد و گفت:"نه، چون اون خونه خراب شده و به جاش یک مجتمع درست
شده".
فرشاد اخمی کرد و گفت:"حیف شد.من هم از خونه هایی که حوض دارن خوشم میاد.خوب نگفتی خونه عمه خانوم کدوم
طرفه".
"طرف هاي میدان منیریه".
"جدي؟ خیل ی جالبه.کدوم خیابون؟ اسمشو میدون ی؟"
فرشته خندید و گفت:" نشونی خونه عمه منو براي چ ی م یخواي؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"من تمام خیابون هاي دور و اطراف اونجا روم یشناسم خیل ی دلم م یخواد بدونم خونه
قدیم ی شما کجا بوده".
فرشته ابروونش را بالا برد و گفت:"هوم،فهمیدم ول ی خونه عمه با خونه ما یککوچه فاصله داشت ،ما تو بلوار بودیم و اونا
تو کوچه فردوس هستند".
فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد.
"چیه ،از اینکه اسم خیابون هاي تهران رو بلدم تعجب کردي؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"نه راستش کم ی گیج شدم".
""چرا؟"
فرشاد به او بگاه کرد و گفت:"آخه یه زمان ی پاتوق من همون طرفا بود.این محل خیل ی برام آشناست.خوب یک کم بیشتر
توضیح بده".
"از خونه عمه یا خونه خودمون؟"
"فرق ی نمیکنه،اما بهتره که از خونه عمه خانوم بگی ".
"خوب یادمه سر کوچه شون یک سوپر مارکت بود که همیشه از دست من و دختر عمه ام کلافه بود،بسکه ما ازش خرید
م یکردیم و پس م یبردیم".
فرشاد خندید و گفت:"اسم دختر عمه آت چیه؟"
فرشته ابرونش را بالا برد و با لحن مشکوکی پرسید:" چیه نکنه با دختر عمه ام"....
فرشاد نگاه عاشقانه اي به فرشته انداخت که با حسادت به او نگاه میکرد.سرشرا تکان داد و گفت:"فرشته نم یدونی
چقدر خواستنی هست ی و همه چیز در تودر حد کمال است،حتا حسادتت که الان قلبمو سوراخ م یکنه".
فرشته سرش را به زیر انداخت و گفت:" اسم دختر عمه ام محبوبه است".
نفس در سینه فرشاد حبس شد.آب دهانش را قورت داد و گفت:" پسر عمه هم داري؟"
حالا نوبت فرشته بود که نگران شود به فرشاد نگاه کرد و با تعجب پرسید:"چطور؟"
"هیچ ی، میخواستم مطمئن باشم".
فرشته سرش را تکان داد و گفت:"بله ،یک پسر عمه دارم".
"اسمش؟"
فرشته گیج به فرشاد نگاه کرد ،او نم یدانست چرا فرشاد اینقدر کنجکاویم یکند.فکر و خیال به مغزش هجوم آورده بود
و دنبال پاسخی براي چرایش بود.
هنوز به فرشاد پاسخی نداده بود که فرشاد با لحن خاص ی گفت:"نام او محمد مهر نیا نیست؟"
قلب فرشته فرو ریخت.با تعجب به فرشاد نگاه کرد.صد ها پرسش به مغزش هجومآوردند.فرشاد از کجا محمد را
م یشناخت؟نکند به خواست او سر راهش قرارگرفته است تا او را امتحان کند.محمد چه رابطه اي با فرشاد دارد؟
خیل یپرسش هاي دیگر که او دوست داشت پاسخ آنها را بداند.
فرشته سرش را تکان داد و گفت:"بله ول ی تو از کجا او"...
فرشاد دست ی به صورتش کشید و با انگشت به لب هایش فشار آورد و در همان حالچشمانش به نقطه اي ثابت ماند .معلوم
بود مشغول متمرکز کردن فکرش م یباشد.
براي فرشته لحظه ها به قدر ساعت ی طول کشیدند،فرشاد به خود آامد و به او نگاه کرد و با گنگی پرسید :`پس تو دختر
دائی محمد هست ی؟"
فرشته مانند خطا کاري که مچش را گرفته باشند به فرشاد نگاه م یکرد.ازچشمان آب یاش مظلومیت م یبارید و با نگاه به
فرشاد م یفهماند که گناهیجز اینکه عاشق شده است ندارد.
فرشاد در عالم دیگري سیر میکرد ،به طوري که نه متوجه تغییر حالت فرشته شدو نه رنگ پریده گی او را دید.فرشاد در
این فکر بود که چرا محمد با وجودداشتن دختر دائی به این زیبای ی ،تا کنون او را به عنوان همسر انتخابنکرده
است.شک نداشت اگر چنین خیالی داشت نخستین کس ی که از این موضوعباخبر میشد خود او بود،زیرا او و محمد
رابطه اي صمیم ی تر از دو دوست عادیداشتند.
فرشاد با خود گفت:شاید او نیز چون من علاقه اي به ازدواج فامیلی ندارد.امانگاه ی که به فرشته م یانداخت او را سر در
گم میکرد و با خود فکرم یکرد مگر م یشود انسان انقدر ب ی احساس باشد که چنین فرشته اي را درکنار داشته باشد اما
نسبت به او ب ی تفاوت باشد.
فرشاد نفس عمیقی کشید و با خود گفت: بهتر است از محمد به خاطراین ب یسلیقه اش تشکر کنم،چون اگر فرشته
کاندیداي او بود به من سهمینمیرسید.
با این فکر به فرشته نگاه کرد ،او با حالت بخصوصی به او م ینگریست.فرشادمفهوم نگاه او را درك نکرد ول ی آنقدر
نگاهش مظلومانه بود که باعث شدفرشاد دستش را روي قلبش بگذرد و به او بگوید:`فرشته آخر من رو با ایننگاهت
میکشی،این چه طرز نگاه کردنه که اینقدر نفوذ داره که فکر م یکنمتیغه دشنه به قلبم فرو میره".
فرشته محزون سرش را پایین انداخت و حرف ی نزد.
فرشاد بر دیگر به سخن در آمد و گفت:"فرشته محمد یک ی از بهترین دوستانمنه،از این تعجب کردم که در مدت این ده
دوازده سال ی که با او دوستهستم،نم ی دونستم که دختر دائی خوشگی مثل تو داره."سپس خندید و ادامهداد:"اون بد
جنس هم خوب م یدونه چه چی زهای ی رو از من پنهان کنه".
لرزشی وجود فرشته را فرا گرفت. این موضوع براي او مصیبتی بود.فرشته احساسکرد دیگر طاقت ندارد و کم مانده که
از ناراحت ی زیر گریه بزند.فکر کردحالا چطور به فرشاد بگوید من براي بهترین دوست تو کاندید شده ام.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-30-2012 در ساعت 04:35 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید