نمایش پست تنها
  #53  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشته ناگهان از جا برخاست و گفت:"بهتره من برم،من..."نتوانست حرفش را تمام کند،زیرا چیزي به ذهنش نمیرسید
بیان کند.
فرشاد با تعجب فرشته را م ینگریست که معلوم بود از چیزي ناراحت است.
فرشته امروز سه شنبه است،تا چهارشنه چهار روز دیگر مانده،م ی تونم پنجشنبه ببینمت؟"
فرشته سرش را به علامت منف ی تکان داد.
"چرا؟ مگه نمیگی شنبه حرکت م یکنید؟"
"فکر م یکنم چهارشنبه شب به شهر بریم و از آنجا به سمت تهران حرکت کنیم".
"پس با این حساب کجا ببینمت؟" بعد مکثی کرد و گفت:"نگو نم یدانم کجا که حساب ی اذیت م یشوم"
فرشته نفس عمیقی کشید و گفت :" باور کن نم یدانم".
فرشاد با ناراحت ی فکر م یکرد ،در حال ی که پایین کاغذي که براي فرشتهشعر نوشته بود ،شماره تلفنی یاد داشت کرد و
آن را به طرفش گرفت.
"این شماره منزلم است.من شماره تلفن محمد رو دارم،ساعت ده شب شنبه سه تازنگ م یزنم و قطع م یکنم.سه تا زنگ
به معن ی سه کلمه،یادت باشه سهزنگ،زنگ اول به معنی فرشته، زنگ دوم به معن ی عشق من، زنگ سوم به معن یدوستت
دارم.در ضمن م یدونی ما یک وجه مشترك هم با هم داریم".
فرشته سرش را تکان داد.
فرشاد لبخند بر لب داشت و معلوم بود خیل ی سر حال است،درست بر عکس فرشته که خیل ی غمگین بود.
"اینکه اسم عمه هاي هر دو ما مهتاب است".
فرشته لبخند غمگینی زد و کاغذ را از فرشاد گرفت.
فرشاد از جا برخاست و روبه روي او ایستاد.
فرشته سرش را به زیر انداخت و با صداي آرامی گفت:"فرشاد خیل ی دوستت دارم"
قلب فرشاد از حرف فرشته فشرده شد،این کلام که با لحن شیرین ی ادعا شده بودبرایش لذت بخش بود.با صدایی که
لحن شیطنت آمیزي داشت گفت:" فرشته چ یگفت ی ؟نشنیدم.یک بار دیگه بگو".
فرشته به او نگاه کرد و با لبخندي گفت:"هیچ ی،گفتم خداحافظ".
"نه نه ،قبول نیست تقلب نکن،همون چیزي را که گفت ی بگو،حتا اگر بد و بیراه باشه من ناراحت نم یشم".
فرشته از درون منقلب بود،او به زحمت خندید و چرخی زد تا برود.اما فرشادراه او را سد کرد و گفت:"بیخودي فرار
نکن،تا نگ ی نم یگذارم بري.اونقدرنگاهت م یدارم که پدر مادرت به دنبالت بیان و من هم همین جا بهشون میگمیا
دخترشون رو به عقده من در م یآران یا من توي آب همین چشمه خودمو خفهم یکنم".
فرشته سرش را به زیر انداخت تا جلوي بغضی را که م ی رفت تبدیل به گریهٔ شود بگیرد،با صداي آهسته اي گفت:"فرشاد
بذار برم،دیرم میشه".
فرشاد دستانش را باز کرده بود و راه او را صد کرده بود.
"نوچ نم یزارم بري،البته تا موقعی که حرفت را تکرار نکنی ".
فرشته سرش را بالا گرفت،اشک در چشمانش جمع شده بود،فرشاد با دیدن چشمان اوشیطنتش فرو نشست و دستانش
دو طرف بدنش فرو افتاد .با لحن محزونیگفت:"معذرت م یخوام".
فرشته پلک هایش را به هم زد.دو قطره اشک از چشمانش فرو چکید و چون تیري بهقلب فرشاد نشست.فرشاد سرش را
به زیر انداخت تا شاهد اشک هاي او نباشد.
فرشته در حال ی که به او چشم دوخته بود با صداي آرامی گفت:"فرشاد دوستت دارم ،همیشه ،همه وقت،همه جا".
فرشاد همانطور که سرش پایین بود چشمانش را بست و خود را از سر راه او کنارکشید.وقت ی چشمانش را باز کرد فرشته
آنجا نبود،فقط بوي عطر او در فضاآکنده بود.فرشاد همانجا کنار چشمه نشست و ساعت ی به فکر فرو رفت.
غمی که در چشمان فرشته بود برایش ن ا مفهوم بود،فرشاد نم یدانست فرشته ازچه موضوعی تا این حد ناراحت
است،اشک هاي فرشته او را به مرز جنونم یکشاند اما نم یدانست چه باید بکند.
او به محمد نیز فکر م یکرد،پس از تعطیلات عید فقط یکبار آن هم تلفنی بااو صحبت کرده بود و در تمام مکالمه اش
فرصت نشده بود به او بگوید با دختریآشنا شده است.فقط به او گفته بود که م یخواهد موضوع مهم ی را با او درمیان به
گذارد.محمد گرفتار مسایل خانواده اش بود.او به فرشاد گفتهبود پاي شوهر خواهرش شکسته و او مجبور شده براي سر
و سامان دادن به وضعیتخواهرش و همچنین مراسم سالگرد مادر دامادشان مدت بیشتري در شیرازبماند.حالا هم گرفتار
گذراندن دروس عقب افتاده اش بود.فرشاد نم یدانستآیا باید با محمد صحبت کند و او را از قضیه آشنا شدن با دختر
دائیاش مطلع کند و یا این مساله را مسکوت نگاه دارد تا به وقتش،یعنی پس از صحبت کردن با پدر و مادر فرشته.
فصل سیزدهم:
روز سه شبه حدود ساعت یازده صبح فرشته با دیدن برج آزادي متوجه شد تا رسیدنشان به منزل عمه مهتاب چیزي
نمانده است.
او روي صندل ی جلو کنار پدرش نشسته بود و نرگس که براي مسافرت طولانی کم طاقت و ضعیف بود در صندل ی عقب
دراز کشیده بود.
مهدي در تمام طول مسافرت کلام ی صحبت نکرده بود و در افکار عمیقی غرق شده بود.
فرشته نیز جرأت ابراز کلام ی را نداشت .با اینکه نگاه پدرش سرد و سنگین نبود اما او از هم کلام شدن با او پرهیز
م یکرد.
مهدي در طول سفر بارها به فرشته که در کنارش به خواب رفته بود و سرش روي سین هاش خم شده بود نگاه کرد و هر
بار حس شفقت و محبت نسبت به او وجودش را فرا گرفت.او فرشته را به اندازه تمام عمر و هست یاش دوست داشت و
حالا که او را چنین سر در گم و افسرده م یدید قلبش فشرده م یشد.
پس از دور زدن میدان آزادي به طرف مرکز شهر و میدان منیریه رفتند.حوالی ظهر به مقصد رسیدند.
مهتاب از آمدن برادرش خبر داشت،اما م یترسید که نکند مثل دفعه پیش اتفاقی بیفتد و او نتواند بیاید به همین دلیل
خبر را از فرزندانش پنهان کرده بود تا آمدن دائی براي آن دو غافلگیر کننده باشد.
محبوبه وقت ی در را باز کرد و آنها را پشت در دید،در یک لحظه فکر کرد اشتباه م یبیند.بعد از چند لحظه با فریاد خود را
در آغوش دائی رها کرد.مادر از فریاد محبوبه فهمید که مهماننشان آمده اند و با خوشحالی به استقبالشان شتافت.
محبوبه هر چند لحظه یک بار به در کوچه میرفت و با سرك کشیدن به کوچه منتظر آمدن محمد بود.
م یخواست نخستین کس ی باشد که خبر خوش را به محمد م یدهد.
اما در لحظه اي که او مشغول صحبت با فرشته بود محمد ب ی خبر با کلیدي که به همراه داشت در حیاط را باز کرد و داخل
شد.
محمد آنقدر خسته بود که متوجه خودرویی آشنایی که کنار دیوار منزل پارك شده بود نشد.
با ورود به منزل مانند همیشه به باغچه کوچک حیاط نگاه کرد .جوانه هاي بوته یاس کاملأ سبز شده بودند.از دیدن
برگهاي زیباي آن لبخندي بر لبش نشست و به طرف اتاق راه افتاد که ناگهان محبوبه را دید که سراسیمه و هیجان زده
از در اتاق بیرون پرید.
محمد از حرکت ناگهانی او یکه خورد و با تعجب به او که بدون صدا،لبها و دستهایش را تکان م یداد خیره شد.
حرکات ب ی معن ی و هیجان زده محبوبه باعث تعجب محمد شد،اخمی بر چهره اش نشاند و گفت:"این چه وضعیه،آروم
باش ببینم چ ی میگ ی؟"
محبوبه انگشتش را به نشانه سکوت به لبانش نزدیک کرد و به پشت در اشاره کرد.
محمد به جهت اشاره او نگاه کرد و با دیدن یک جفت کفش مردانه و دو جفت کفش زنانه به فکر فرو رفت که ممکن است
چه کسان ی آماده باشند که محبوبه چنین هیجان زده شده است!.
در یک لحظه قلبش فرو ریخت و متوجه منظور محبوبه شد.رنگ چهره اش تغییر کرد و با حیرت به محبوبه نگاه کرد.در
نگاهش خوانده میشد ،حالا چه باید کنم؟
محبوبه م یخندید و خوشحالی از تمام وجودش م یبارید.
محمد کیفش را به سمت محبوبه گرفت و به موهایش دست ی کشید و شروع کرد به مراتب کردن لباسش.
در این وقت مادر با آرامش در آستانه در ظاهر شد.او به محمد که مشغول برس ی سر و وضعش بود لبخند زد.
محمد به مادر سلام کرد.
"سلام پسرم،خسته نباش ی.باز این وروجک خبر ها را رسانده و جای ی براي مژده گانی من نگذشته؟"
محمد به طرف او رفت و صورتش را بوسید و به اتفاق مادرش به طرف در اتاق پذیرای ی رفتند.
قلب محمد با صدا به سینه م یکوفت به طوري که صداي قلبش مانع از شنیدن صداهاي داخل اتاق میشد.گیج و منگ
مثل شبگردي در خواب به همراه مادر وارده اوراق پذیرای ی شد.
مهدي با دیدن او از جاي برخاست و او را در آغوش گرفت.محمد جرات چرخاندن سرش را نداشت اما عاقبت از آغوش
مهدي جدا شد و در کنار او مشغول احوالپرسی با زن دائی شد و بعد نوبت به فرشته رسید که گوشه اي دیگري ایستاده
بود.
محمد بدون این که خودش بفهمد به چشمان فرشته خیره شد.فرشته براي احوالپرسی با او سر بلند کرد و به چشمانش
نگاه کرد،
فرشته از دیدن برقی که از چشمان محمد م یجهید با وحشت نگاهش را از او بر گرفت و آن را به زمین دوخت.
او نگاه آشنایی در چشمان محمد دید ،نگاه ی که پیش از آن در چشمان فرشاد دیده بود.همین او را به وحشت انداخت.
محمد خیل ی محکم و بدون گم کردن دست و پایش با فرشته احوالپرسی کرد و با وجود ضربه هاي قلبش که با کم ی دقت
از روي پیراهنش بخوبی دیده میشد،در صدایش هیچ لرزشی مبنی با داشتن هیجان و اضطراب نبود،از این بابت خدا را
شکر کرد که با دادن اراده اي فولادي او را پیش خانواده اش رسوا نکرده است.
محمد براي براي تعویض لباس به اتاقش رفت و تازه آن زمان بود که لرزش پاهایش شروع شدند،او مدت ی روي تخت
نشست و چشمانش را بست و به خود تلقین کرد که باید خیل ی آرام باشد.زمان ی که مطمئن شد آرام شده است از جا
برخاست و پس از تعویض لباس به اتاق پذیرای ی رفت.
ساعت یک ربع به ده شب بود.فرشته دچاره اضطراب شده بود و مراتب به ساعت نگاه م یکرد .محبوبه سفره شئم را
آماده م یکرد و فرشته به او کمک م یکرد.هر چه به ساعت ده شب نزدیک م یشدند هیجان فرشته بیشتر م یشد تا
اینکه راس ساعت ده شب صداي زنگ تلفن باعث لرزیدن قلب او شد.تلفن سه بار زنگ زد و درست زمان ی که محمد
بطرف آن رفت تا گوشی را بردارد قطع شد.
محمد کنار تلفن ایستاد تا شاید باز هم زنگ تلفن به صدا در بیاید،اما فقط فرشته بود که م یدانست چنین اتفاقی
نخواهد افتاد.او به خوب ی می دانست چه کس ی که پشت خط بوده است و سع ی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.
فرشته بین در هال و آشپزخانه ایستاده بود و به یاد فرشاد چشمانش را بسته بود و خبر نداشت که با این کار صد راه
محمد شده است که براي آوردن پارچ آب م یخواست به آشپز خانه برود.
محمد دید که فرشته با چشمانی بسته جلوي در ایستاده و مانع رفتن او به داخل آشپزخانه م یشود .او هم بدون گفتن
کلام ی به فرشته چشم دوخت و با نگاه عاشقانه اي او را مورد نوازش قرار داد.
زمان ی که فرشته چشمانش را باز کرد ،محمد را دید که با لبخند به او خیره شده است،لحظه اي دست و پایش را گم کرد و
تازه متوجه شد که جاي بدي ایستاده است.با خجالت گفت:"معذرت میخواهم،حواسم نبود که صد راحت شدم".
محمد به او لبخند زد و گفت:"خیل ی وقت است که راهم را صد کردي و خودت نم یدان ی."و به سمت آشپزخانه رفت و
پس از چند لحظه با در دست داشتن پارچ آب به هال برگشت و فرشته را دید که حیران ایستاده است.با صداي آرامی به
فرشته گفت:"فرشته بقیه ،منتظر ما هستند ،نم ی آی ی؟"
فرشته که هنوز در مفهوم کلام محمد حیران بود،سرش را تکان داد و پیش روي محمد حرکت کرد،
با ورود فرشته و محمد با هم نرگس و مهتاب نگاه ی بهم انداختند و لبخندي زدند.محبوبه هم با کنجکاوي به آن دو خیره
شده بود و در فکرش برخورد آن دو را بیرون از اتاق مجسم کرد.در این میان فقط مهدي که از حقیقت ماجرا بخبر
بودسرش را زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق شده بود.
مهتاب و محمد و حتا محبوبه متوجه شدند که دائی مثل سابق که به منزل آنان م یآامد سرحال و شاد نیست .چهره
درهم و متفکر او خستگ ی درونش را فریاد م یکرد.
روز دوم ،صبح زود مهدي و نرگس براي انجام آزمایشات نرگس به آزمایشگاه رفتند و کارشان تا حدود ظهر طول کشید.
محمد تصمیم گرفته بود آن روز به دانشگاه نرود،اما چون صبح آن روز کلاس تشریح دعاش و م یبایست حتما سر کلاس
حاضر م یشد به ناچار به دانشگاه رفت و تصمیم گرفت که در کلاس بد از ظهر شرکت نکند.
محبوبه به مادر خیل ی اصرار کرد که به مدرسه نرود و پیش فرشته بماند ول ی مادرش موافقت نکرد و او را راه ی دبیرستان
کرد.اما خودش سر کار نرفت ،چون چند روز مرخصی گرفته بود.
مهتاب در حال تدارك نهار بود ،فرشته پشت میز نشسته بود و مشغول پوست کندن سیبزمینی بود.مهتاب نگاه ی به او
انداخت و در دل آرزو کرد که فرشته براي همیشه و به عنوان همسر محمد پیش او زندگ ی کند.فرشته سیبزمین یها را
پوست میکند و در فکر بود.
مهتاب دستش را شست و در حال ی که آن را خشک میکرد رو به فرشته کرد و گفت:" فرشته جان من براي خرید تا سر
کوچه میروم و زود بر م یگردم.تا من بیام خودت رو سر گرم کن".
فرشته سرش را تکان داد و سیب زمین یهای ی را که پوست کنده بود شست.
وقت ی فرشته تنها شد روي مبلی در اتاق نشست و به اطراف نگاه کرد .نگاهش روي تلفن ثابت ماند.به یاد آورد که شماره
تلفن فرشاد را دارد و حالا کس ی در منزل نیست م یتواند با او تماس بگیرد
فرشته همچنان به تلفن نگاه میکرد وبراي بر داشتن آن وسو سه شده بود،تا جای ی که بر خواست و تا نزدیک ی تلفن رفت
اما از فکر این که ممکن است این کار خیانت به میزبانی باشد که خیل ی هم او را دوست م یداشت،از دست زدن به آن
منصرف شد و با خود گفت نه این کار دروستی نیست،عمه جان به من اعتماد کرده،خوب نیست از اعتمادش سؤً استفاده
کنم
فرشته براي اینکه وسوسه نشود از اتاق خارج شد و روي پله بالکن نشست و به برگ هاي تازه بوته یاس خیره شد.
صداي زنگ در او را از فکر بیرون آورد .فرشته به خیال آمدن عمه مهتاب به طرف در منزل رفت و بدون اینکه حرفی بزند در را باز کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید