پدر متاسفم مثل اینکه خیلی زیاده روي کردم.
-راحت باش. تو مرا به یاد منوچهر می اندازي.
فرشاد گفت : مثل اینکه عمو نیز مثل من عاشق دختري شده که با موقعیت خانوادگی اش جور نمی آمد، اما عاقبت غزاله
را گرفت. پدر من هم موفق می شوم. اینطور نیست؟
پدر سرش را تکان داد و گفت: البته شرایط غزاله با فرشته خیلی فرق داشت، او نامزد پسرعمویش بود. یک فرق دیگر
هم وجود دارد و آن این است که مادر من به سرسختی مادر تو نبود .
فرشاد و محمود هر دو خندیدند. لحظه اي به سکوت گذشت. هر دو از اینکه با هم صحبت می کردند لذت می بردند. تا
اینکه محمود سرش را زیر انداخت و به آرامی گفت: فرشاد شاید وقتش شده تو موضوعی را بدانی.
فرشاد به پدرش نگاه کردحالت او طوري بود که گویی می خواهد به گناهی اعتراف کند. فرشاد سکوت کرد تا او ادامه
بدهد. محمود پس از چند لحظه سکوت ادامه داد: فرشاد، دلیل مخالفت مادرت با فرزانه چیز دیگري بود.
-پدر دیگر مهم نیست من...
-نه فرشاد ، تو باید بدانی، البته شاید دیگر زیاد مهم نباشد، اما احساس می کنم من هم به کسی احتیاج دارم تا برایش
حرف بزنم، حرفی که سالهاي سال است که بر قلبم سنگینی می کند و به صورت زخم کهنه اي درآمده است.
فرشاد با تعجب به پدرش نگاه کرد. با خود فکر می کرد چه موضوعی بر قلب پدر سنگینی می کند. او همیشه پدرش را
آرام و خونسرد دیده بود و حتی نمی توانست تصور کند مردي قوي جثه مثل او با غم آشنا باشد. اما حالا حرف تازه اي از
او می شنید. فرشاد نشان داد براي شنیدن حرفهاي پدرش راغب است .
ساعتی بعد فرشاد در حال رفتن به دانشگاه بود. آنقدر در فکر بود که متوجه نشد که چه وقت به دانشگاه رسیده است.
هنوز حرفهاي پدر در گوشش زنگ می زد. او احترام بیشتري براي پدر قائل بود و افسوس می خورد چرا تاکنون او را
نشناخته و گاهی اوقات به او لقب زن ذلیل می داده است. فرشاد اسیر عذاب وجدان شده بود و دلش براي پدرش می
سوخت. وقتی وارد دانشگاه شد مسئول اطلاعات به او گفت: آقایی به اینجا آمده و با شما کار داشت.
-خودش را معرفی نکرد؟
خیر، فقط گفت به شما اطلاع بدهم بعدازظهر منتظرش باشید.
فرشاد سر تکان داد ولی اهمیتی نداد. فرشاد در کلاس حضور داشت اما هنوز در فکر سخنان پدر بود. رازي که او فکر
می کرد در خانواده اش وجود دارد، امروز توسط پدرش فاش شده بود. فرشاد احتیاج به مکان خلوتی داشت تا کمی فکر
کند و برخی قسمتهاي معما را خودش حل کند. پس از پایان درس، فرشاد از کلاس خارج شد و قصد خروج ازساختمان
را داشت که مسئول اطلاعات او را صدا کرد و به او گفت: آقایی که روي آن صندلی نشسته با شما کار دارد. فرشاد به
سمت مردي نگریست که روي صندلی نشسته بود و سرش را متفکرانه زیر انداخته بود. او تاکنون چنین شخصی را
ندیده بود و نمی دانست چه کارش دارد. از مسئول اطلاعات تشکر کرد و به طرف آن مرد راه افتاد. فرشاد به نزدیکی
مرد رسید و سلام کرد و با صدایی آرام گفت: من فرشاد رهام هستم. مثل اینکه شما با من کاري داشتید؟
مهدي سرش رابلند کرد و به چشمان فرشاد چشم دوخت. از جا بلند شد و همچنان که به او چشم دوخته بود گفت: من
رسولی هستم. پدر فرشته...
رنگ از روي فرشاد پرید، به تنها چیزي که فکر نمی کرد این بود که پدر فرشته را در این مکان رو در روي خودش ببیند.
فرشاد سرش را زیر انداخت و با لحنی ساده و با صدایی گرم گفت: من می بایست براي عرض ادب خدمت شما می
رسیدم، شما با این کار بنده را خجالت زده کردید.
مهدي با نگاهی دقیق به فرشاد او را مورد ارزیابی قرار داد. فرشاد از اینکه پدر فرشته را می دید از ته قلب خوشحال
بود. مهدي و فرشاد قدم زنان وارد محوطه شدند. پس از صحبت هاي معمولی فرشاد در حالی که سرش را زیر انداخته
بود به عشقش نست به فرشته اقرار کرد و از او خواست که او را لایق دخترش دانسته و به نداي دل آن دو پاسخ مثبت
دهد. مهدي حرفها و شروط زیادي داشت که فرشاد با دقت به تمام آنها گوش کرد. پرسشهاي زیادي درباره شخص
خودش و خصوصیات اخلاقی اش پرسید که فرشاد همه را با دقت و صداقت پاسخ داد. پس از ساعتی فرشاد را ترك کرد.
آخرین حرفهاي مهدي ، فرشاد را به اعماق دره تاریک وسیاه نابودي انداخت. او دستش را به عنوان خداحافظی با فرشاد
جلو آورد اما خبر نداشت چه آتشی به دل این جوان عاشق گذاشته است. فرشاد به احترام او از جا برخاست اما نفهمید
که آخرین کلام او چه بود، آیا به او گفته بود به امبد دیدار و یا خداحافظ براي همیشه. فرشاد همچنان به مهدي که از او
دور می شد نگاه کرد، بغضی به سنگینی یک سنگ درشت در گلویش بود. بغضش از جنس سنگ بود چون مطمئن بود
که این بغض هیچ گاه با ریختن اشک آب نمی شود و همچنان در قلبش باقی می ماند.
فصل 14
ده روز بود فرشته سر چشمه می رفت اما موفق به دیدن فرشاد نمی شد. مخفی کاهشان پر از پیامهاي عاشقانه فرشته و
خالی از غزل هاي شیدایی فرشاد بود. فرشته بیمار بود با این حال افتان و خیزان خود را به چشمه می رساند و ساعتی
منتظر آمدن فرشاد می شد. بیماري فرشته براي خانواده اش نگران کننده شده بود. طاقچه اتاقش پر از شربت و
قرصهایی بود که چند دکتر تجویز کرده بودند. اما فقط خودش می دانست که دردش از چیست. او درمانش را می
خواست و درمان درد او دیدن فرشاد بود که او هم ناپدید شده بود. اواسط اردیبهشت ماه بود و فرشته باید خود را براي
امتحانات پایان سال آماده می کرد، اما دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. او به طور کلی درس و امتحان را فراموش
کرده بود. بیماري توان حرکت و حس تکان خوردن را از او گرفته بود، اما عجب بود که هر روز ساعت چهار بعدازظهر
فرشته احساس می کرد می تواند از جایش بلند شود و کوزه اش را به دست بگیرد و با پاهاي ناتوانش به سمت عبادتگاه
با شکوهش برود. اما او به محض بازگشت از چشمه ناامیدتر و ناتوانتر از گذشته در بستر بیماري اش دراز می کشید و به
انتظار روزي دیگر لحظه ها را می شمرد. هر بار که مادر می خواست مانع از رفتن او به چشمه شود، فرشته به بهانه اینکه
هواي بیرون و قدم زدن براي رفع کسالتش خوب است او را راضی می کرد. در این میان فقط ترانه بود که می دانست او
چه دردي دارد اما نمی دانست چه باید بکند. بارها از فرشته خواسته بود شماره تلفن فرشاد را بدهد تا به او تلفن کند،
اما فرشته نمی خواست مزاحم او شود. فرشته به روشی عجیب عاشق بود، روشی که ترانه از آن سر در نمی آورد. دو روز
دیگر از غیبت فرشاد گذشت و فرشته همچنان امیدوار بود که او را ببیند. مهدي و نرگس نگران و بی قرار مرتب دکتر او
را عوض می کردند. مهدي خبر نداشت که غیبت فرشاد ، فرشته را به این روز انداخته است بنابراین تصمیم گرفت در
فرصتی به تهران برود و تمام ماجرا به خواهرش بگوید. با اینکه می دانست سخت است اما می بایست این کار را می کرد
وگرنه این موضوع به قیمت از دست دادن جان فرزندش تمام می شد. آن روز بعدازظهر ترانه براي دیدن فرشته به
منزلشان رفت و او را دید که از تب می سوزد. دستش را روي پیشانی فرشته گذاشت و با ناراحتی گفت: فرشته تو...
فرشته انگشتش را به لبانش نزدیک کرد و به او اشاره کرد که آهسته تر صحبت کند. اگر مادر می فهمید که او در تب
می سوزد محال بود اجازه بدهد که به چشمه برود. ترانه دندانهایش را به هم فشرد و در دل فرشاد را نفرین کرد که
دوستش را به این روز انداخته است. فرشته به همراه ترانه به سمت چشمه حرکت کرد. او دستش را دور بازوي ترانه
قلاب کرده بود و به سختی قدم بر می داشت. چشمانش از شدت تب جایی را نمی دید. ترانه هر چند قدم می ایستاد و به
او التماس می کرد که به منزل برگردند. او می ترسید حال فرشته بدتر از این شود و او نتواند او را به جایی برساند. اما
فرشته به هیچ قیمت حاضر نبود سر قرار حاضر نشود. وقتی سر پل رسیدند فرشته نگاهی به راه مقابل کرد و آه کشید و
با سري که از مظلومیت خم شده بود به سمت چشمه به راه افتاد. پس از دور زدن درخت اقاقیا به چشمه رسیدند. هر دو
از صحنه اي که دیدند خشکشان زد. فرشته به زحمت چشمانش را باز کرد و فکر کرد براثر تب دچار هذیان شده است.
اما آن صحنه واقعیت داشت. او فرشاد را دید که روي زمین نشسته و سرش را روي زانو گذاشته است. فرشاد بلوز مشکی
آستین کوتاهی به تن داشت که با شلوار مشکی جین و کتانی مشکی اش هماهنگی داشتو سلیقه عالی او را در انتخاب
لباس نشان می داد. فرشاد سرش را بلند کرد و به فرشته نگاه کرد. چهره اش خیلی تغییر کرده بود. چشمانش به گودي
نشسته و ته ریش داشت. فرشته فرشاد همچنان به هم چشم دوخته بودند و هیچ کدام واکنشی نشان نمی دادند. ترانه
مردد بود براي مواظبت از فرشته بماند و یا او را با فرشاد تنها بگذارد. عاقبت تصمیم گرفت آن دو را به حال خود بگذارد
و کنار پل منتظر بماند. ترانه آهسته برگشت و از آن دو دور شد. او تصمیم گرفت اگر روزي فرشاد را دید به او بتوپد و او
را به باد فحش و ناسزا بگیرد، اما حالا که او را دیده بود، آن هم با آن حال و وضعنمی دانست چرا دلش به حال او سوخت.
از چهره خسته فرشاد پیدا بود که در این مدت حال او بهتر از فرشته نبوده است. فرشته متوجه رفتن ترانه نشد. با
صداي آهسته اي فرشاد را صدا کرد.
-فرشاد...
|