چشماي منتظر به پیچ جاده دلهره هاي دل پاك و ساده
پنجره بازو غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من می کوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده
برام یه یادگاریه، جز اون چیزي نمونده
تو ذهن کوچه هاي آشنایی پر شده از پاییز تن طلایی
تو نیستی و وجودمو گرفته شاخه ي خشک پیچک تنهایی
یاد تو هر تنگ غروب .....
سرعت فرشاد زیاد بود و فرشته دچار ترس شده بود.
))فرشاد خیلی تند می ري، می ترسم((
آخه وقت کم است . تو هم طبق معمول یک ساعت Sad فرشاد به او نگاه کرد. کمی از سرعت خودرو کم کرد و گفت
بیشتر وقت نداري((.
))نه این بار تا سه ساعت میتونم غیبت داشته باشم((.
فرشاد با خوشحالی به فرشته نگاه کرد و گفت (( خیلی عالیه، چطور تونستی؟((
))این بار هم ترانه به دادم رسید ، قرار بود به خانه دخت خاله اش برود ، قرار شد تا ساعت پنج همون جا معطل کنه((.
))باز هم ترانه ،من باید از این دختر خیلی متشکر باشم ، راستی فرشته تو به ترانه نگفتی که می خواهیم به محضربرویم؟((
فرشته سرش را تکان و گفت نه ، به هیچ کس نگفتم . فقط به او گفتم که با فرشاد می خواهیم تا شهر برویم و برگردیم((.
))ترانه کنجکاو نشد؟((
))چرا خیلی تعجب کرد و به من سفارش کردم مبادا با تو به جاي خلوتی بروم((.
فرشاد نگاه معنی داري به فرشته کرد و لبخند زد.
فرشته فهمید بازهم حرفی زده که زیاد جالب نبود.سرش را زیر انداخت و خودش را با کیفش مشغول کرد.
آن دو حدود چهل دقیقه بعد جلوي محضري بودند که فرشاد با محضردار آن صحبت کرده بود. فرشته خیلی سعی می
کرد احساساتش را مهار کند و گریه نکند . او ناراحت نبود که به همراه فرشاد پا به چنین جایی گذاشته ،اما از اینکه به او
فرصت ابراز عقیده نداده بودند و او را مجبور به چنین کاري کرده بودند از ته قلب ناراحت بود.
فرشاد به ساعتش نگاه کرد و به فرشته اشاره کرد که عجله کند.
محضردار به استقبالشان رفت. فرشاد روز گذشته با او صحبت کرده بود و قرار عقد را براي آن روز گذاشته بود.
محضردار پشت میزش نشست و شناسنامه هر دو را گرفت و نگاهی به شناسنامه ها انداخت . رو به فرشاد کرد و گفت : (
خانم هیجده سالش تمام است؟((
فرشته سرش را تکان داد و گفت : ( اردیبهشت هجده سالم تمام شد(( .
محضردار از او گواهی فوت پدرش را خواست . فرشته کیفش را باز کرد و ورقه اي از آن بیرون آورد.
فرشاد به محضردار که با دقت ورقه را می خواند نگاهی انداخت و در دل آرزو کرد که او چیز دیگري نخواهد که در آن
صورت نمی دانست چه باید بکند.
»؟ فرمودید عروس خانم عمو ندارند »: محضردار به فرشته و فرشاد نگاهی انداخت و گفت
.» بله حاج آقا، پدر مرحوم او تک پسر بوده، درست مثل خود بنده «
.» انشاالله خدا به شما صد و بیست سال عمر با عزت بدهد »: محضردار با لبخند به فرشاد نگاه کرد و گفت
فرشاد به ظاهر خندید اما از این که محضردار با تفنن کار می کرد خون خونش را می خورد.
»؟ عروس خانم،شما با رضایت به اینجا تشریف آوردید »: محضردار به فرشته نگاه کرد و گفت
.» بله،من با رضایت کامل به اینجا آمده ام »: فرشته سرش را تکان داد و گفت
محضردار با رضایت سرش را تکان داد و به آرامی سند را نوشت.
پس از تشریفات معمول، محضردار خطبه عقد را جاري کرد در طول مدتی که محضردار خطبه ي عقد را می خواند
فرشته به برگه پیش روي او نگاه می کرد و در دل دعا می کرد.
پس از جاري شدن صیغه ي عقد که مجضردار مدت آن را شش ماه تعیین کرده بود فرشته و فرشاد به عقد یکدیگر
درآمدند.
فرشاد حلقه ها را از جیبش درآورد و حلقه خود را به فرشته داد و دست فرشته را گرفت و حلقه ازدواج را در انگشت
ظریف فرشته کرد.فرشته نیز حلقه فرشاد را در انگشتش کرد. محضردار به آن دو تبریک گفت و ظرف شیرینی را جوب
آن دو گرفت.
عاقبت »: زمانی که فرشته و فرشاد از محضر خارج شدند فرشاد نفس راحتی کشید ونگاهی به فرشته انداخت و گفت
.» کابوس تمام شد
.» بهتره بگی تازه شروع شد »: فرشته لبش را به دندان گرفت و گفت
.» به همین زودي »: فرشاد چشمانش را تنگ کرد و گفت
.» از حالا به بعد باید منتظر حادثه ها باشیم «
»؟ تا با من هستی، غصه چیزي نخور. خوب حالا کجا بریم «
.» مگه قرار نیست به خانه برگردیم »: فرشته که به او نگاه می کرد گفت
»؟ منزل کدومه، زن و شوهرها پس از ازدواج به ماه عسل می روند.فراموش کردي »: فرشاد خنده اي کرد و گفت
فرشته همچنان به فرشاد نگاه می کرد و لبخند می زد.
.» فرشته می خندي؟باشه باور نکن، موقعی که برج آزادي را دیدي آنوقت باورت می شه «
لحن فرشته نشان می داد که حرف او را باور کرده است.
نه شوخی کردم،اما یک ساعت و ده دقیقه دیگر تا اتمام مهلت »: فرشاد سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت
»؟ مرخصی تو وقت داریم، دلت نمی خواهد جایی برویم
.» نه ترجیح می دهم به خانه برگردیم چون نمی خوام ترانه به دردسر بیفتد «
فرشاد سرش را تکان داد و به طرف منزل راه افتاد. سر راه جایی نگه داشت و از یک شیرینی فروشی یک کیک کوچک
خرید. کیک را قسمت کردند و خوردند و به این ترتیب جشن ازدواجشان را در خودرو فرشاد برگزار کردند.
»؟ عزیزم دوست داري خونه خودت را ببینی »: نزدیک منزل، فرشاد گفت
منظور فرشاد این بود که ویلایشان را به فرشته نشان بدهد. فرشته دست او را چرخاند و نگاهی به ساعتش انداخت. فقط
خیلی دوست دارم، اما دیگه وقتی نمانده و هر چه »: پانزده دقیقه تا پایان مهلتش باقی مانده بود. فرشته نگاه کرد و گفت
.» زودتر باید به منزل برگردم
»؟ باشه، درك می کنم چی می گی،پس یک روز دیگه به ویلا می رویم،خوبه »: فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت
.» تا سر پل می رسانمت »: فرشاد خودرو را کنار جاده نگه داشت و به فرشته گفت
.» نه، بهتره تو بري.اینطوري براي من راحتتره، خواهش می کنم «
با وجودي که فرشاد میل نداشت فرشته را آنجا رها کند اما چون اصرار او را دید نخواست خواهشش را رد کند. در حالی
...» خیلی مواظب خودت باش.من فردا »: که به او نگاه می کرد گفت
»؟ فرشاد خواهش می کنم همین حالا به طرف تهران حرکت کن،تو باید در امتحانات قبول بشی. متوجهی...باشه «
.» آخه کدوم دامادي رو دیدي شب عروسیش بلند شه بره دنبال کار خودش »: فرشاد اخمی کرد و با اعتراض گفت
فرشاد خیلی اذیت می کنی،خودت هم می دونی که عروس و »: فرشته خندید و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت
.» دامادي در کار نیست و منو تو فقط با هم محرم شدیم
نمردیم و معنی عقد رو هم فهمیدیم، ما که از اولم با هم محرم بودیم، پس چه مرضی بود »: فرشاد پوزخندي زد و گفت
.» که اینقدر به خودمون زحمت بدیم
همین که گفتم، همین حالا راه می افتی و مثل یک پسر خوب به تهران می ري و تا موقعی که امتحاناتت »: فرشته گفت
»؟ تمام نشده اینجا نمی آیی، قبول
نوچ،دیگه قرار نشد از همین الان زن ذلیلم کنی. من حرفت را گوش می کنم و همین ». فرشاد ابروانش را بالا انداخت
امشب به تهران می روم اما در اولین تعطیلی برمی گردم.امتحاناتم تا یک ماه و نیم دیگر تمام نمی شود،می خواهی ناکام
.» بمیرم
.» هر جور که دوست داري، فقط مواظب خودت باش و درست را خوب بخون »: فرشته سرش را تکان داد و گفت
.» باشه عزیزم، بهت قول می دم همشونو بیست بگیرم «
فرشته خندید و در را باز کرد تا پیاده شود.
البته اگر » و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت «؟ فرشته... فکر نمی کنی چیزي یادت رفته باشه »: فرشاد او را صدا کرد
.» از نظر تو اشکالی نداشته باشه
فرشته منظور او را متوجه شد.با خجالت خندید و خود را به طرف فرشاد کشاند.
فرشاد تا حدودي خیالش راحت شده بود.بار دیگر ورقه اي را که از محضر دریافت کرده بود از جیبش درآورد و به آن
نگاه کرد و دوباره آن را در جیبش گذاشت. بعد با خیال راحت به سمت تهران راه افتاد.
فرشته بیشتر مسافت تا منزل را دوید. دلش از التهاب و عشق لبریز بود. از فکر اینکه همسر فرشاد شده قلبش می تپید
و برایش عجیب بود که از این کار به هیچ وجه احساس پشیمانی نمی کند.
وقتی به منزل رسید متوجه شد مادرش خواب است. او به آرامی بالاي سر مادرش رفت و دستش را روي پیشانی او
گذاشت.از اینکه تب نداشت خدا را شکر کرد. به سمت اتاقش رفت و از میان کمد لباسهایش دفتر خاطراتش را درآورد و
به آن نگاه کرد.بعد دوباره آن را سر جایش گذاشت.از زمانی که با فرشاد آشنا شده بود خاطراتش را ننوشته بود چون
دلش نمی خواست کسی از رازش آگاه شود.
آن شب فرشته خواب پدرش را دید. خواب دید پدر سر جاي همیشگی اش نشسته و مادر براي او چاي می ریزد. ناگهان
باد تندي وزید و در اتاقش را به شدت باز کرد و پدر از جا بلند شد تا ببیند چه خبر است. فرشته به او گفت:پدر نرو،اما
پدر با لبخند و بدون توجه به التماس هاي او از در خارج شد.فرشته فریاد می کشید و به او التماس می کرد که نرود. اما
او در غبار و دود گم شد.
فرشته از خواب پرید.خیس عرق بود. گیج و گنگ به طرف پارچ آبی که بالاي سر مادر بود رفت و لیوان آبی نوشید. از جا
برخاست و از اتاق خارج شد.به ایوان رفت و به یاد پدر فاتحه اي خواند. او امیدوار بود پدرش از کاري که کرده ناراحت
نباشد.
فرشته لبخند پدر را به یاد آورد و به یاد او آرام آرام گریست.
فرشاد پس از پنج روز دوري با استفاده از یک موقعیت خود را به شمال رساند و به دیدن فرشته رفت و او را همراه خود
براي دیدن منزل ویلایی شان برد.
واي خداي من،فرشاد اینجا درست مثل »: فرشته که از دیدن منظره زیباي ویلا خیلی هیجان زده شده بود به فرشاد گفت
.» گوشه اي از بهشت می ماند
آره درست می گی عزیزم. مطمئنم تو هم فرشته این بهشت هستی و »: فرشاد لبخند زد و شیفته او را نگاه کرد و گفت
»؟ چون من آدم خوبی بودم خداوند تو فرشته خوشگلو براي ازدواج با من فرستاده است. اینطور نیست
»؟ دلت می خواد اتاقهاي اینجارو ببینی »: فرشته خندید و چیزي نگفت.فرشاد به او گفت
فرشته با لبخند سرش را تکان داد.فرشاد سایر قسمتهاي خانه را به او نشان داد.آن دو پس از صرف چاي که فرشاد آن را
درست کرده بود برگشتند و فرشاد همان شب به تهران بازگشت زیرا فرداي آن روز امتحان داشت.
بدین ترتیب روزها می گذشت و آن دو گاهی اوقات موفق می شدند همدیگر را ببینند و به همراه یکدیگر به گردش بروند.
|