نمایش پست تنها
  #64  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سالشون بود
مهتاب می دانست نرگس هیچ وقت نمی تواند آن اتفاق را فراموش کند.سکوت کرده بود و به درد و دل نرگس گوش می
داد.
مهتاب،فکر می کنم مهدي هم راضی نیست این دختر زیاد سرگردون بمونه،یک عقد محضري کنید و بعد از سال «
.» پدرش هر کاري خواستید انجام بدید،دیگه خودتون می دونید
باشه،تو خیالت راحت باشه،من همین امروز با محمد صحبت می کنم تا مقدمات عقد را »: مهتاب سرش را تکان داد و گفت
فراهم کند.امشب شام دست کردن تعطیل.همین الان هم بلند می شم فلاکس چاي را پر می کنم و بعد از آمدن بچه ها
حاضر می شیم و می ریم فرخزاد،همون جایی که خیلی خوشت میاد،شام هم کباب با ریحان تازه و دوغ با ماست محلی
»؟ می خوریم.تا هم گردشی کرده باشیم و هم اینکه محمد و فرشته کمی رویشان نسبت بهم باز شود،چطوره
آره خیلی خوبه،اما تو رو به خاك مهدي قسمت می دم یه وقت به محمد نگی من سر »: نرگس با رضایت لبخند زد و گفت
.» حرفو باز کردم
.» بچه نشو،من هرز اینکار رو نمی کنم،هر چی باشه جونن و شیر آدمیزاد خورده «
آن شب پس از مدتها براي تفریح به فرحزاد رفتند.یکی از غذاخوري هاي باصفاي آنجا را انتخاب کردند.فضاي سنتی
غذاخوري بسیار زیبا بود.تخت هاي زیادي دور تا دور باغ وسیع قرار داشت که روي هر کدام قالی هاي یک دستی
انداخته بودند. حوضی باصفا با فواره هاي رنگی وسط باغ بود که فضاي زیبایی را به وجود آورده بود.نوازندگانی ویلون و
تنبک موسیقی شادي می نواختند و مردم را به وجد می آوردند.
جاي دنجی را در نزدیکی حوض انتخاب کردند و روي آن نشستند.
محبوبه از همه خوشحالتر بود به خصوص که چند وقتی بود که بخاطر نرگس و برهم نزدن آرامش منزل اجازهگوش کردن
نوار با صداي بلند را نداشت. ولی حالا می توانست دلی از عزا دربیاورد.این شادي زمانی به اوج خود رسید که تخت کنار
آنان را خانواده اي پر کردند که پسر جوان و خوش تیپی داشتند.
نرگس و مهتاب هم که پس از مدتها براي تفریح از منزل خارج شده بودند احساس رضایت می کردند.
در این میان محمد و فرشته بودند که هر کدام احساس عجیبی داشتند.
مهتاب پیش از آمدن با محمد صحبت کرده بود و به او گفته بود که این برنامه به خار او و فرشته صورت گرفته که بتوانند
در فضایی خارج از منزل حرفهایی که دارند بزنند.
محمد در فکر بود که چه به فرشته بگوید.حرفهاي زیادي در دل داشت که می خواست همه را به فرشته بگوید.
فرشته احساس خوبی نداشت،او تازگی متوجه تغییري در خودش شده بود که او را نگران می کرد.
پیش از شام،مهتاب به محمد اشاره کرد و او را از تردید بیون آورد.محمد نگاهی به مادرش انداخت و بعد به زن دایی اش
»؟ فرشته می توانم لحظه اي وقتت را بگیرم »: نگاه کرد وسپس با صداي آرامی گفت
فرشته که انتظار چنین چیزي را از محمد،آن هم جوي مادر و عمه اش نداشت،با خجالت به آن دو نگاه کرد و سرش را
زیر انداخت.
.» فرشته محمد با تو بود ». صداي مادر او را به خود آورد
فرشته بدون گفتن حرفی از تخت پایین آمد و نشان داد که آماده می باشد.محبوبه با چشمانی که برق شادي به خوبی در
آنها نمایان بود پیش خود فکر کرد پس عاقبت این طلسم شکسته شد.
او و محمد در کنار همگام برمی داشتند،بدون اینکه حرفی بزنند.
آن دو سربالایی فرحزاد را به سمت شمال طی کردند،سپس در جاي خلوتی کهمحمد تشخیص داد می توانند به راحتی
صحبت کنند کنار حوض آبی نشستند.
فرشته همچنان سکوت کرده بود و حرفی نمی زد.او به آبهاي رنگین حوض چشم دوخته بود.رنگهاي زرد و قرمز و آبی
لامپهاي چشمک زن کار گذاشته شده روي فواره حوض نگاه زیباي او را رنگین می کرد.فرشته در عالم خودش بود گویی
روحش در آنجا حضور نداشت.
محمد نگاه عمیق و موشکافی به فرشته انداخت،سربه زیر افتاده او به دلیل شرم و بیگانگی نبود،فرشته افسرده بود.
محمد آرزو کرد که اي کاش می توانست مانند روحی به مغز او رسوخ کندو از فکري که فرشته در آن غوطه ور می خورد
اطلاع پیدا کند.مژگان بلند فرشته روي صورتش سایه انداخته بود و محمد را پیش از پیش شیفته می کرد.
محمد به یاد آورد که براي گفتن مطالبی به این مکان آمده اند پس ناخودآگاه تکانی خورد و کمی به او نزدیکتر
شد.فاصله کمی بین او و فرشته وجود داشت اما محمد احساس می کرد که بین روح فرشته با او فاصله اي به وسعت دریا
وجود دارد.فرشته آنقدر غرق در خود بود که متوجه نشد محمد به او خیره شده است.او در عالم دیگري گام نهاده بود و
در رویاي شیرینی غرق شده بود.
محمد به آرامی او را صدا کرد.فرشته صداي محمد را شنید و نگاهش را از لامپ هاي رنگین حوض برگرفت و به محمد
چشم دوخت اما هیچ نگفت.محمد دستش را جلو برد و دست فرشته را در دست گرت.دست او چنان سرد بود که گویی
روحی از بدنش خارج شده بود.در این لحظه بود که فرشته مثل کسی که تازه از خواب برخاسته باشد و یا کسی که سیم
برقی به او وصل شده باشد دستش را از دست محمد بیرون کشید.این عمل چنان به سرعت اتفاق افتاد که محمد یکه
خورد و با ناباوري به او خیره شد.
فرشته ناخودآگاه دستش را در آب فرو برد و در همان حال با خود فکر کرد که من متعلق به فرشاد هستم و هیچ کس
غیر از او نباید مرا لمس کند.با فرو بردن دستش در آب گویی می خواست اثر تماس دست محمد را از دستش پاك کند.
چهره فرشته مثل آینه فکر او را منعکس می کرد به طوري که محمد این قسمت از فکر او را به راحتی خواند.محمد
احساس کرد خاري بر قلبش فرو رفت.او از کار فرشته خیلی رنجید و سرش را زیر انداخت و با صداي گرفته اي
.» معذت می خواهم »: گفت
من »: فرشته به خوبی متوجه رنجیدگی او شد،اما کار از کار گذشته بود.براي جبران کاري که کرده بود با عجله گفت
.» منظوري نداشتم،فقط ترسیدم.متاسفم
.» بله متوجهم »: محمد به چشمان اوخیره شد و به اجبار لبخندي زد و گفت
حرفهایی که در ذهنش آماده کرده بود تا به فرشته بزند،چون دودي به آسمان رفت.آه بی صدایی کشید و سکوت کرد.
دیگر شوق چند لحظه پیش را نداشت.خود را چون انسان بی وزنی در فضا معلق می دید.محمد دلش گرفته بود.فرشته با
این کار له محمد نشان داد که هیچ گاه نمی تواند او را دوست داشته باشد.
او حتی نمی توانست فکر کند که کشیدن دست او جز شرم دخترانه معنی دیگري ندارد.ته قلبش این واقعیت تلخ را
فهمید که فرشته او را نمی خواهد و حضور او را در کنار خود فقط تحمل می کند؛تحمل نه چیز دیگر.
محمد با نوك انگشتانش سنگریزه هاي لب حوض را جابه جا کرد احساس پوچی و بی حوصلگی می کرد.از جا ببند شد و
.» بلند شو بریم پیش بقیه »: با صداي آرامی گفت
اما مثل اینکه »: فرشته می دانست تغییر اخلاق محمد از کار او سرچشمه می گیرد.لبش را گزید و خطاب به محمد گفت
.» می خواستی چیزي به من بگویی
من جوابم را گرفتم.مهم »: محمد نگاهی به چشمان آبی او انداخت که در تاریکی شب تیره به نظر می رسید.گفت
.» نیست،برویم
.» محمد متاسفم،باور کن »: فرشته از جا برخاست و به آهستگی گفت
وقتی پیش بقیه برگشتند،همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.چهره هر دو آرام بود و چیزي را نشان نمی داد.اما در فکر
مهتاب و نرگس یک سوال مشترك بود و آن اینکه چرا اینقدر زود حرفهایشان تمام شد.
محمد سفارش شام داد.اما خودش لب به آن نزد و فقط با غذایش بازي کرد.فرشته هم احساس گرسنگی نمی کرد اما
براي اینکه دیگران به چیزي شک نکنند به زور چند لقمه خورد که همان به زور خوردن در او احساس تهوع به وجود
آور. اما به رویش نیاورد و با لیوانی دوغ،لقمه ماسیده در دهانش را فرو داد.
آن شب به همه غیر از محمد و فرشته خوش گذشته بود به خصوص به محبوبه که هر کار می کرد نگاه آن جوان همسایه
را به دنبال خود داشت.هنگامی که شامشان را خوردند یکی از خانم هایی که روي تخت کنارشان نشسته بود به بهانه
گرفتن چیزي به تخت آنان نزدیک شد و سر صحبت را با مهتاب باز کرد.در نهایت نشانی منزلشان را گرفت تا براي امر
خیري خدمتشان برسند.
هنگام بازگشت،مهتاب به محمد نگاه کرد اما خوشحالی که هنگام آمدن در چشمان پسرش دیده بود را دیگر
ندید.مهتاب متحیر مانده بود که چه شده که محمد این چنین ناراحت شده است.با حضور نرگس و فرشته نمی توانست
پاسخ خود را از محمد بگیرد.
آن شب فرشته به محض رسیدن به منزل به اتاق رفت و خوابید.مهتاب منتظر فرصتی بود تا با محمد صحبت کند و از او
علت ناراحتی اش را جویا شود.پس از رفتن نرگس به اتاقش براي خوابیدن این فرصت پیش آمد.
محمد چی »: مهتاب به محمد که در حال بررسی محتویات کیفش بود نظري انداخت،پیش رفت و کنار او نشست و گفت
»؟ شد
محمد متوجه منظور مادر شد،اما نخواست به رویش بیاورد.
»؟ مگه قراربود چیزي بشه «
»؟ نه، منظورم به حرفهایتان بود، چرا اینقدر زود برگشتید «
»؟ خب حرفهایمان را زود تمام شد، مگه اشکالی داره » : محمد نفس عمیقی کشید، گفت
محمد به من نگاه کن، راست بگو، می خوام بدانم چه حرفهایی به هم »: مهتاب نگاه دقیقی به چشمان او انداخت و گفت
.» زدید
.» پس بیخود انتظار نکشید چون من و فرشته حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم » : محمد نیشخندي زد و گفت
یعنی چی که صحبت نکردید. مگه شما براي حرف زدن بیرون نرفته بودید. «
»؟ کدوم حرف؟ براي چی
مادر با اخم به محمد نگاه کرد. محمد چشمانش را بست. زمانی که دوباره بهمادرش نگاه کرد چشمانش پر از اشک بودند.
مهتاب بدون هیچ حرفی به او نگاهمی کرد.
مادر چی دارم بگم، وقتی منو نمی خواد، وقتی تو نگاهش می خونم که به من علاقه اي نداره، چی می تونستم بهش «
»؟ بگم
»؟ فرشته به تو گفت که تو رو نمی خواد » : مهتاب نگاهش را از او برداشت و گفت
.» نه او هیچ چیز نگفت، من فقط احساس کردم، از نگاهش خوندم، از اینکه دستش را از دستم بیرون کشید فهمیدم «
اما من اینطور فکر نمی کنم، شاید از تو خجالت کشیده، شاید هم چیز دیگه ایه، اما هر چی هست اینه که «
...» فرشته
مهتاب سکوت کرد. او می دانست نمی تواند به محمد دروغ بگوید که نرگس ازاو خواسته زودتر بساط عقد و عروسی را
تو فراموش کردي دایی مرحومت چقدر آرزو داشت تو » : راه بیندازند. مهتاب پس از چند لحظهسکوت ادامه داد
دامادشبشی، زن داییت هم همینطور، اونا تو رو خیلی دوست داشتند و دارند. از کارفرشته ناراحت نشو، یک دختر از
همون اول نمیاد قربون صدقه ات بره. باید کمیلوسی، نازي، چیزي کنه. خوب این کار براي هر دختري لازمه، به خصوص
دختریمثل فرشته که هم خوشگله و هم عاشق دلخسته اي مثل آقاي دکتر من داره. حالاپاشو برو بخواب، اینقدر هم فکر
.» بد نکن، شما تازه اول کارید و خالا موندهتا لیلی و مجنون هم بشید
حرفهاي مادر آبی بود که روي آتش ریختهشد. محمد امیدوار از جا بلند شد و پس از بوسیدن مادر براي خواب به
اتاقشرفت که به طبقه پایین منتقل شده بود.
صبح روز بعد فرشته با تهوع ودل درد از جا برخاست. مطمئن بود که بر اثر خوردن کباب شب پیش مسموم شدهاست.
او هر کاري کرد که به رویش نیاورد نشد. حالت تهوع امانش را بریده بود.
آخرین روزهاي شهریور بود و سر مهتاب حسابی شلوغ بود. او از صبح زود به دبیرستان رفته بود و جز محمد و محبوبه
کسی در منزل نبود.
فرشته نمی خواست مزاحم محمد شود، اما نرگس که دید حال او بد است محمد را صدا کرد تا او را به دکتر برساند.
محمد سر حال تر از شب گذشته بود. حرفهاي مادر تاثیر خوبی روي او گذاشتهبود و تا حدودي او را قانع کرده بود. او
با شتاب تاکسی تلفنی خبر کرد وفرشته را به نزدیکترین درمانگاه رساند.
زمانی که نوبت فرشته شد تنها وارد مطب پزشک شد. پزشک پس از معاینه دقیقو پرسش هاي گوناگون لبخند به
»؟ چند وقت است ازدواج کردهاید » : فرشته زد و پرسید
حدود پنج ماه و نیم » : قلب فرشته به لرزش افتاد اما خودش را نباخت و گفت
.» پس باید در این مورد به یک پزشک زنان مراجعه کنید »: پزشک که زن جوانی بود گفت
رنگ فرشته مثل گچ سفید شده بود و از درون می لرزید.با اینکه حدس می زد منظور دکتر چیست اما با سردرگمی
»؟ پزشک زنان »: پرسید
.» بله،نترسید براي تمام خانم هایی که براي اولین بار می خواهند مادر شوند این حالت طبیعی است «
فرشته طاقت نیاورد و سرش را روي می زدکتر گذاشت.او چه می شنید.او،مادر شدن.پزشک از جا برخاست و بالاي سر او
»؟ چی شده »: رفت گفت
او به فرشته کمک کرد تا روي تخت دراز بکشد.
»؟ همراه نداري «
فرشته سرش را به علامت مثبت تکان داد.
»؟ با همسرت آمدي «
.» نه او مسافرت است «

دکتر به طرف در اتاق رفت تا همراه او را به اتاق دعوت کند که فرشته او را صدا زد.
...» خانمم دکتر «
»؟ چیه عزیزم،کاري داري ». دکتر به طرف او رفت
.» به همراهم چیزي نگویید «
»؟ بله متوجهم.این خبر اول باید به گوش همسرت برسد نه «
فرشته سرش را تکان داد و با ناراحتی چشمانش را بست.
وقتیدکتر همراه فرشته را صدا کرد از دیدن مرد جوانی که خود را همراه او خواندبا تعجب به او نگاه کرد.محمد جلو رفت
خانم دکتر »: و به همراه دکتر به اتاق او واردشد.پس از دیدن فرشته که روي تخت دراز کشیده بود رو به دکتر کرد وگفت
»؟ وضع او چطور است
.» چیزي نیست،فقط کمی خسته است که باید استراحت کند «
!» ایشان حالت تهوع دارند اما علائم مسمومیت در او دیده نمی شود »: محمد رو به دکتر کرد و گفت
»؟ شما دانشجوي رشته پزشکی هستید »: دکتر به او نگاه کرد وگفت
.» بله «
.» شما خوب تشخیص دادید،احتیاجی به مراجعه به پزشک نبود با کمی استراحت ناراحتی شان رفع می شود «
»؟ دکتر تشخیص شما از بیماري ایشان چیست «
آقاي دکتر شما در آینده تجربیاتزیادي کسب خواهید کرد از جمله »: دکترلبخند زد و نگاهی به فرشته انداخت و گفت
وبعد نسخه را به دستمحمد سپرد. «. تشخیص این نوع بیماري
محمد از حرف او چیزي نفهمید اما نسخه را گرفت و به فرشته کمک کرد تا از تخت پایین بیاید.
دکتر کنجکاوي اش را با پرسیدن اینکه شما چه نسبتی با بیمار دارید ارضا کرد.
...» من پسر عمه ایشانم،منزل ما مهمان بودند که «
پس از خارج شدن از مطب محمد نگاهی به نسخه انداخت.دکتر مقداري داروي تقویتی و همچنین چند عدد قرص
ضدتهوع براي او تجویز کرده بود.
فرشتهبه سختی گام برمی داشت،گویی رفتن پیش دکتر حال او را بدتر کرده بود.محمدبراي اینکه زمین نخورد دستش
را گرفته بود و عجیب بود که فرشته هیچ اعتراضینکرد.در حقیقت او به تکیه گاهی احتیاج داشت که بتواند بایستد.
فرشتهحتی حضور محمد را در کنار خود احساس نمی کرد فقط دست گرم او را که چونتکیه گاهی دستش را گرفته بود
در دستش می فشرد.او از درون ویران شدهبود.باورش نمی شد چنین چیزي پیش آمده باشد.او خیلی با احتیاط رفتار
کردهبود،به جز یک بار و مطمئن بود که همان باعث به وجود آمدن این مصیبت شدهاست.
فرشته به محض رسیدن به منزل به بستر پناه برد تا خود را زیر پتوپنهان کند.او به جایی احتیاج داشت تا مدتی فکر
کند و راحت تر از اینکه خودرا به خواب بزند کاري بلد نبود.
محمد پس از رساندن فرشته به منزل براي تهیه داروهاي او از منزل خارج شد و به سرعت بازگشت.
چندساعتبعد فرشته بدون خوردن حتی یکی قرص حالش بهتر شد اما همچنان در فکربود.نرگس که دید حال فرشته
خوب شده به خیال خود وقت مناسبی براي صحبت پیداکرد.او درباره محمد با فرشته صحبت کرد.با اینکه این نخستین
بار بود کهنرگس در مورد چیزي با فرشته صحبت می کرد اما فرشته حتی یک کلام از آنچهمادرش می گفت نشنید زیرا
به کاري که باید انجام می داد فکر می کرد.
درفکر بود که هر چه زودترفرشاد را از پیشامدي که برایش رخ داده آگاهکند.باخود فکر کرد فرشاد قرار بود شب پیش
از مسافرت بیاید.لابد آمده و زنگزده اما آنها منزل نبودند.فرشته امیدوار بود که فرشاد شب گذشته زنگ زدهباشد و او
می تواند ساعت چهار با او صحبت کند.
»؟ خوب پس تو حرفی نداري ». با صداي نرگس به خود آمد
فرشتهبه مادر نگاه کرد و سرش را تکان داد زیرا واقعا حرفی نداشت که با مادربزند.در واقع نشنیده بود که مادر چه گفته
است.نرگس راضی از پاسخی که ازفرشته گرفته بود از اتاق خارج شد و او را با دنیایی از غم تنها گذاشت.
بعدازظهرآن روز فرشته از فرصتی استفاده کرد و از منزل عمه اش با منزل فرشاد تماسگرفت.قلبش شروع به تپیدن
کرده بود و با خود فکر می کرد پس از شنیدن صدایفرشاد چه حالی ممکن است به او دست بدهد.پس ازچند بوق ممتد
زنی گوشی رابرداشت و فرشته بی معطلی تلفن را قطع کرد.فرشاد به او گفته بود که اگرمنزل باشد ساعت چهار تا پنج و
نیم خانه را قرق می کند که جز خودش کسی گوشیرا برندارد.پس فرشاد نبود وگرنه امکان نداشت کسی غیر از خودش
گوشی تلفن رابردارد.
فرشته به خود امیدواري می داد که ممکن است ساعت ده شب تلفنمنزل به صدا دربیاید.اما نه تنها آن شب صدایی از
تلفن درنیامد بلکه شبهایدیگر هم تلفن همچنان ساکت و خاموش بود،درست به خاموشی شعله اي از امید کهدر قلب او
بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید