نمایش پست تنها
  #66  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

»؟ محمد کجا «
.» می رم کلانتري بعد هم میرم سري به چند تا بیمارستان بزنم «
...» خدا مرگم بده،یعنی فکر می کنی »: مهتاب با همه خودداري بودنش دستش را جلوي دهانش گرفت و گفت
...» به هر حال آب که نشده بره زمین،یه جایی هست دیگه »: محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت
مهتاببه دنبال محمد از منزل خارج شد.محبوبه نیز تا دم حیاط رفت. وقتی مادر ومحبوبه دیدند محمد در خودرویی را باز
.» مبارکه »: کرد و هر دو با هم گفتند
.» امیدوارم واقعا مبارك باشه »: اما پس از سوار شدن آهسته گفت «. ممنون »: محمد به زحمت لبخند زد و گت
محمدابتدا به کلانتري رفت و پس از آن به چن بیمارستان سر زد. اما هیچ کجانشانی از او نیافت.او هر نیم ساعت یک بار
به منزل تلفن می کرد که ببیندآیا فرشته به منزل برگشته یا نه.او از مادر و بقیه خواست تلفن را اشغالنکنند تا اگر
خبري از فرشته شد بتواند با آنان تماس بگیرد.
هر چه میگشت کمتر می یافت.محمد به تمام پارکهاي اطراف منزل هم سر زد و حتی بااینکه نمی خواست به پزشک
قانونی هم رفت اما فرشته گویی قطرع آبی شده بود وبه زمین فرو رفته بود.
در فکر بود که فرشته کجا می تواند رفته باد.زندایی به او گفته بود که جز کیف دستی چیزي همراه خود نبرده است.
همچنین میدانست فرشته پول زیادي همراه نداشته پس نمی توانست جاي دوري رفتهباشد.محمد کلافه و سرگردان به
طرف منزل رفت تا ببیند چه کار می تواند کند.
هنوزبه منزل نرسیده بود که چیزي به ذهنش رسید.به سرعت به سمت بهشت زهرا راهافتاد.او دعا می کرد فکري که
کرده درست باشد.او سراغ قطعه اي رفت که داییو پدرش آنجا به خاك سپرده شده بودند اما با کمال حیرت متوجه شد
روي سنگقبر نه اثر آب است و نه گل و معلوم شد کسی آنجا نبوده است.هنوز همان دستهگلی که پنجشنبه هفته
گذشته بر سر مزار او گذاشته بودند روي سنگ قبر بود.
دایی جون،دعا »: محمدبا شتاب گل خشکیده را از روي سنگ گور دایی برداشت و فاتحه اي خواند و باصداي آرامی گفت
سپس با چند قدم بلندبه طرف سنگ تیره پدرش رفت و با خواندن فاتحه اي به سرعت از آنجا «. کن فرشه رو پیدا کنم
خارج شد وخود را به منزل رساند.
محمد امیدوار بود در این مدت فرشته به منزلبازگشته باشد.اما زمانی که به منزل رسید و با چشمان گریان نرگس و
محبوبهروبرو شد.فهمید امیدش به یأس تبدیل شده است.
شب تا صبح کسی پلک برهم نزد.محمد تا نزدیکی صبح به اکثر بیمارستان هاي تهران سر زده بود.محبوبهگفت شاید » آ
به منزلشان در شمال رفته باشد.با توجه به اینکه او به منزلشانخیلی علاقه داشت این حرف دور از حقیقت نبود. اما
نرگس با اطمینان گفت اوپولی که بتواند خود را به آنجا برساند نداشته و بعید می دانست فرشته اینهمه راه را رفته باشد.
محمد تصمیم گرفت با دمیدن سپیده ي صبح به سمت شمال حرکت کند تا شاید حدس محبوبه درست باشد و بتواند
فرشته را آنجا پیدا کند.
فصل شانزدهم:
اولین کاري که فرشته پس از خارج شدن از منزل انجام داد بود این بود که حلقه ازدواجش را به دست کرد. سپس
یکراست به ترمینال رفت و سوار بر اتوبوسی شد که به سمت شمال می رفت. فرشته به شهر چالوس رفت و با سوار
شدن به خودروي دیگري خود را کنار ساحل رساند .
منطقه اي که به آنجا پا گذاشته بود مکان خلوتی بود که فرشته میدانست دست کسی به او نمی رسد .
او صخره بلندي را انتخاب کرد و از آن بالا رفت. هنگامی که به بالاي صخره رسید خورشید کم کم به غروب نزدیک می
شد. فرشته که همیشه عاشق دیدن غروب بود حالا می توانست به بهترین وجهی آن را ببیند .
فرشته نگاهی به اطراف انداخت. کسی در آن اطراف نبود. خودش بود و ساحل و خورشیدي که رو به غروب بود. آهسته
کیف دستی اش را روي صخره گذاشت و نگاهی به آسمان کرد و با تاسف آهی کشید. یاد فرشاد وجودش را به آتش
می کشید. او می دانست فرشاد بی وفا نیست و او را ترك نکرده است، فرشاد مرده بود و فرشته یاوري در این شرایط
نداشت. احساس می کرد فرشاد کنار پلی که براي نخستین بار همدیگر را دیده بودند منتظر اوست. او با گذشتن از پل
مرگ می توانست به او برسد. فرشته آرزو می کرد اي کاش به جاي اینجا کنار همان پل بود اما می دانست که پولی
نداشت تا خود را به آنجا برساند. موجودي کیفش به اندازه اي بود که او را به همین جا برساند .
فرشته کیفش را باز کرد و ورقه هاي آزمایش را از کیفش بیرون آورد و به آن نگاه کرد. با خود فکر کرد اگر فرشاد بود
با دیدن این برگه از خوشحالی بال در می آورد، به یاد شیطنت هاي او لبخندي بر لبانش نشست. اما این لبخند چند
لحظه بیشتر نپایید. فرشته برگه آزمایش را تکه تکه کرد بطوري که ذره اي از آن نیز باقی نماند . او نمی خواست پس از
مرگش کسی به رازش پی ببرد .
فرشته تا زمانی که احساس می کرد فرشاد را دارد از هیج چیز نمی ترسید، او می دانست فرشاد کسی نیست که او را
تنها بگذارد. اما حالا نمی دانست با تکیه بر چه چیز بار غمش را پوشیده بدارد. فرشته تقویم جیبی اش را از کیف بیرون
آورد و به تاریخ روزي که به عقد فرشاد در آمده بود نگاه کرد. متوجه شد چند روز دیگر عقدش فسخ می شد. پس او
هنوز همسر فرشاد بود و از این بابت احساس آرامش می کرد او به حلقه طلاي ازدواجش که بر انگشتش می درخشید
نگاه کرد و خیالش از این راحت بود که فرزندي که هم اکنون در بطن دارد نامشروع نبوده و حاصل زندگی کوتاه او با
فرشاد بوده است .
فرشته به پایین صخره نگاه کرد. امواجی که به ساحل می کوبیدند چون گرگ هاي گرسنه کف به لب آورده بودند و
منتظر طعمه بودند .
خورشید به سطح آب رسیده بود و مانند گلوله سرخی به نظر می رسید. فرشته دیگر کاري نداشت که انجام دهد جز
اینکه چشمانش را ببندد و از همان جایی که نشته بود خود را در فضا رها کند، لحظه اي ترس بر وجودش چنگ انداخت.
احساس کرد از مرگ وحشت دارد، فرشته لحظه اي اندیشید، کم کم احساس می کرد مسئله آن طور که او فکر کرده
نیست و ممکن است هنوز راه حلی براي نجاتش باقی مانده باشد. او هنوز مطمئن نبود که فرشاد مرده است. آن زن به او
گفته بود ضربه مغزي، اما خیلی از آدم ها بودند که به حالت کما فرو می رفتند و دوباره به هوش می آمدند. نه او خیلی
زود ناامید شده بود و تصمیم گرفته بود. فرشته میتوانست با محمد صحبت کند و حقیقت را به او بگوید. با شناخنی که
از محمد داشت می دانست او انسان تر از
آن است که بخواهد کاري بر علیه او و یا فرشاد انجام دهد. فرشته احساس کرد خیلی زود و با عجله تصمیم گرفته است.
او به خورشید که به غروب کامل نزدیک می شد نگاهی انداخت و به فکر بازگشت به خانه را کرد، می دانست همگی
نگران او شده اند، این هم راهی داشت. اگر هم کتکش می زدند عاقبت همه چیز تمام می شد و می توانست به امید
بازگشت فرشاد به انتظارش بنشیند .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید