فرشته تصمیم گرفته بود به منزل برگردد اما به خاطر آورد با پولی که دارد حتی نمی تواند خود را به نزدیکی جایی
برساند و از آن جا به تهران تلفن کند تا دنبالش بیایند. فرشته تعجب می کرد که چرا همه چیز برایش اینقدر راحت و
آسان شده است. پس از لحظه اي فکر متوجه شد ترس از مرگ مغزش را به کار انداخته است، خورشید به زیر آب فرو
رفته بود. فرشته با ترس متوجه شد در آن نقطه از ساحل تنهاست و راه ها را نمی شناسد. با شتاب از جا بلند شد تا
کاملاً شب نشده خود را به جایی برساند که تکه اي از مانتوي بلندش زیر پایش گیر کرد و باعث شد که تعادلش را از
دست بدهد و در چشم به هم زدنی از روي صخره به پایین سقوط کند بدون اینکه حتی فرصت کند فریادي بکشد .
فرشته در آب سقوط کرد، با این وجود هنوز زنده بود و تلاش می کرد خود را به ساحل برساند اما فشار آب بیشتر از
مقاومت او بود. چند بار فریاد زد و کمک خواست اما فریاد او به جز اینکه مزه شور آب را به او بچشاند فایده اي نداشت.
فرشته تلاش می کرد تا خود را نجات بدهد اما کم کم احساس کرد توانش رو به تحلیل رفته و بدنش بی حس شده است،
با وجودي که نمی خواست مرگ را بپذیرد اما به ناچار دست از مقاومت برداشت و آرام آرام دل به مرگ سپرد.
فصل هفدهم:
صداي زنگ تلفن قلب محمد را لرزاند. او فهمید کجا باید دنبال فرشته بگردد. تلفن از کلانتري چالوس بود و از بستگان
فرشته می خواست که براي تشخیص هویت به آنجا بروند .
گوشی در دستان محمد خشک شد. او معنی حرف افسر نگهبان را به خوبی فهمید. اما نمی توانست آن را باور کند.
لحظه اي بعد به خود آمد و متوجه سه جفت چشم شد که با نگرانی به او دوخته شده بود .
محمد پس از گذاشتن گوشی تلفن قصد حرکت کرد .
مهتاب پرسید: "کی بود؟ چی میگفت؟ "
محمد راست و دروغی به هم بافت تا نرگس که مانند مرده اي رنگ به رو نداشت حالش بیش از این بد نشود. هنگامی که
می خواست از اتاق خارج شود به مادرش اشاره کرد به دنبال او برود .
مهتاب سراسیمه و با پاي برهنه به دنبال محمد به حیاط آمد. محمد دست او را گرفت و گفت : "مواظب نرگس باش ".
"محمد چی شده؟ فرشته طوریش شده؟ "
"مادر فقط دعا کن اون چیزي که من شنیدم درست نباشه ".
"حرف بزن، بگو چی شده ".
محبوبه به سمت آن دو می آمد که مادر با ناراحتی به او اشاره کرد پیش نرگس بماند .
محمد به مادرش نگاه کرد و در یک لحظه چشمانش پر از اشک شدند .
"من بیاد به چالوس بروم، براي تشخیص هویت، یعنی اینکه ما فرشته را از دست داده ایم "!
مادر بر سر زد و همانجا جلوي پاي محمد نشست. محمد خم شد، بازوي او را گرفت و او را از زمین بلند کرد و گفت: "زن
دایی به شما بیش از هر کس احتیاج دارد، به خاطر دایی و فرشته و هر کس او را دوست دارید سعی کنید مثل همیشه
قوي باشید." و صبر نکرد تا چیزي بشنود و به طرف در حیاط رفت .
"محمد صبر کن من هم با تو بیایم ".
"وجود شما انجا لازم تر است. من با شما تماس می گیرم خداحافظ ".
چند ساعت بعد محمد در پاسگاه بود و به برگه 1ي که در دست افسر نگهبان بود خیره شده بود .
محمد هیچ نشنید و هیچ نفهمید به جز اینکه فرشته پر کشیده و رفته است .
او حتی بغض نکرده بود و با چشمانی بی روح فقط نگاه می کرد .
وسایلی که از فرشته مانده بود، یعنی کیف دستی اش را به او نشان دادند و همان کافی بود که محمد متوجه شود مرگ او
یک کابوس نیست .
پس از تشخیص هویت اولیه وسایل او به همراه پرونده اش به پزشکی قانونی عودت داده شد تا در آنجا هویت او توسط
اقوام درجه یک تشخیص داده شود. محمد نمی توانست این کار را بکند زیرا بدون مجوز از مراجع قانونی او اجازه چنین
کاري نداشت. محمد با مادرش تماس گرفت و جریان را گفت. مهتاب سفارش نرگس را به محبوبه کرد و با خودرواي کرایه
اي به سمت چالوس حرکت کرد .
محمد پشت در منتظر مادرش بود. او احتیاجی به دانستن چیزي نداشت. می دانست که هر چیزي را که می خواهد بداند
می تواند از قلبش بپرسد .
هنگامی که مهتاب از در خارج شد رنگش چون گچ سفید و حالش به شدت بد بود. محمد او را به داخل یکی از اتاق ها
برد تا کمی آرام گیرد و خود به دنبال کارهاي او رفت. زمانی که پزشک از او پرسید او چه نسبتی با متوفی دارد، محمد
گفت:"دیگر هیچ، ولی قرار بو همسرم باشد ".
پزشک سرش را تکان داد و زمانی که فهمید او دوره پزشکی را می گذراند به او اجازه داد تا براي مدت خیلی کوتاهی
جسد را ببیند. محمد طوري چشمانش را به جسد بی جان دوخته بود که گویی با نگاه می خواهد تمام جان خود را به
جسد فرشته تزریق کند. پزشک دستش را روي بازوي او گذاشت تا او را از گیجی بیرون بیاورد محمد بدون هیچ
واکنشی قدمی به سمت تخت برداشت. پزشک نخواست آخرین دیدار را از او دریغ کند. با اینکه سن و سالی از او گذشته
بود ولی در همان لحظه اول دیدن محمد فهمید که رابطه اي محکم تر از قوم و خویشی در بین است. محمد با بستن
چشمانش نتوانتست جلوي ریزش اشکهایش را بگیرد. آرام پارچه سفید پس رفته از صورت بی روح فرشته را بلند کرد و
آن را روي چهره معصوم و به خواب مرگ رفته فرشته کشید. احساس می کرد تمام غم هاي عالم از دریچه باز قلبش
داخل شده و براي همیشه همان جا ماندگار شده است. سنگینی کوهی را روي دوشش حس می کرد. آهسته عقب عقب
به طرف در رفت، گویی می ترسید خواب آرام او را به هم بزند. آنچه را می دید نمی توانست باور کند. دوست داشت این
حقیقت فقط کابوسی ترسناك باشد چون باور داشت هر چقدر طول بکشد عاقبت از خواب بیدار می شود اما همیشه
روزگار به آن صورتی که انسان متوقع است پیش نمی رود. پیش از خارج شدن از در برگشت دوباره نگاهی به فرشته
انداخت. چشمان زیباي او را به یاد آورد که اکنون زیر ابروان کمانی و بلندش و پلک هاي زیبایش پنهان بود. اگر صورت
سفیدش کمی کبود نبود محمد باور می داشت که او همان لحظه چشمانش را باز می کند و با صداي زیبایی او را صدا می
کند و به او می گوید این کار به خاطر تنبیه او بوده و او می خواسته با او شوخی کرده باشد تا قدرش را بداند .
محمد دندانهایش را به هم فشرد. به نظر او فرشته به جاي تخت سفید و سیاه پزشکی قانونی باید در بستر قو آرمیده
بود .
محمد فراموش کرده بود که در چه موقعیتی قرار گرفته است. تمام مشاهداتش در حد کابوسی ترسناك و کشنده بود؛ اما
حقیقت داشت.فرشته اي که عشقش در تمام یاخته هاي قلب او جا گرفته بود با معصومیت آنجا خوابیده بود. او دستانش
را مشت کرد. عصیان در رگهایش می جوشید، دلش می خواست سر به کوه و بیابون بگذارد، دلش می خواست هر جایی
باشد به جز جایی که قرار داشت. دوست داشت اشک بریزد، فریاد کند و حتی مشت به دیوار بکوبد. اما هیچ کار نکرد
فقط مانند روحی سرگردان ایستاده بود. او بایستی خود را سر پا نگه دارد زیرا فرشته براي انجام آخرین کارهایش کسی
را غیر از او نداشت و محمد باید یک تنه دنبال کار او را بگیرد و با غمی که برایش به جا گذاشته بود کنار بیاید .
پزشک بازوي محمد را گرفت و با صدایی گرفته نخستین تسلیت را به او گفت. محمد مانند انسانی گنگ به او نگاه کرد و
هیچ نگفت. پزشک با فشاري که به بازوي محمد وارد کرده بود او را به طرف در کوچکی که از آن خارج می شدند هدایت
کرد. او نیز چون کودکی مطیع به دنبال دکتر از در خارج شد.براي خودش نیز قابل باور نبود که باید واقعیت مرگ فرشته
را بپذیرد .
این مطمئن بود که شادي و امیدش را براي همیشه در اتاق پزشک قانونی گذاشته و به جاي آن غمی به وسعت کوه قاف
در قلبش جاي گرفته است .
در اتاق رئیس، پرونده به او تحویل داده شد. در آن پرونده گزارش مرگ او نوشته شده بود. براي تحویل گرفتن جسد
مراحل قانونی باید طی می شد. محمد پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. در پرونده زمان دقیق فوت شنبه ساعت
پنج و نیم بهد از ظهر گزارش شده بود محمد پرونده را خواند. ناگهان احساس کرد نفسش در حال بند آمدن است. او
چشمانش را تنگ کرد و گزارش آخر را بار دیگر خواند. فکر کرد اشتباه می بیند اما کلمه ها به وضوح نوشته شده بودند .
قسمت آخر گزارش ضربه اي کاري به او زد. ضربه اي که به نظر می آمد هیچ وقت قابل ترمیم نباشد. با ناباوري به دکتر
نگاه کرد رنگش آنقدر پریده بود که گویی در همان لحظه قالب تهی خواهد کرد به سختی و جویده جویده از میان دندان
هاي قفل شده اش گفت:" چ... چطو...ر...چنین... چیزي... امکان... دارد ".
پزشک در طول مدت طبابت خود مشابه چنین صحنه هایی را بسیار دیده بود، اما با این تفاوت که کمتر نگاهی را مانند
محمد دیده بود که چنین درمانده و نا امید به او دوخته شده باشد .
پزشک چیزي براي گفتن نداشت، او ترجیح می داد محمد را تنها بگذارد تا اگر خواست بگرید و ملاحظه او را نکند. اما
محمد اشکی نداشت تا بریزد. تنها اشک او همان قطره اي بود که به هنگام دیدن فرشته از چشمش چکید .
محمد به پرونده خیره شد .
علت مرگ فرشته شکستگی جمجمه بر اثر سقوط و همچنین خفگی در آب تشخیص داده شده بود. هیچ علامتی مبنی
بر درگیري در بدن او دیده نشده بود و احتمال قتل نمی رفت. در گزارش نوشته شده بود و احتمال قتل نمی رفت. در
گزارش نوشته شده بود که احتمال اینکه متوفی براي خودکشی به آن مکان رفته باشد زیاد است، با این توضیح که پس
از سقوط زنده بود و آبی که در ریه هایش بوده نشان از آن دارد که براي نجات خود تلاش زیادي کرده است .
اما چیزي که به محمد ضربه آخر را زده بود این قسمت بود که متوفی باردار بوده و سن جنین بیش از دو ماه تشخیص
داده شده بود .
پس از طی مراحل قانونی جسد به اقوامش تحویل داده شده و آنان طی مراسمی ساده اما خیلی غم انگیز فرشته را در
نزدیکی مزار پدرش به خاك سپردند .
مراسم سوم و هفتم فرشته نیز چون ختم پدرش در منزل عمه اش برگزار شد و بیشتر مهمانان آنان را همسایگان ودوستان تشکیل می دادند .
محمد در تمام مدتی که مراسم برقرار می شد چون کوهی استوار ایستاده بود و تمام کار ها را به تنهایی انجام می داد.
البته کسانی بودند که به او کمک کنند از جمله کامران همسر مهشید و عده دیگري از اقوام، اما محمد می خواست تا
جایی که می تواند دین خود را نسبت به فرشته ادا کند .
مهشید و محبوبه به او کمک می کردند و مرتب می گریستند. دلشان خیلی براي محمد می سوخت، نگاه مظلوم محمد
که هیچ اشکی در آن نبود بیشتر به دلشان آتش می زد .
پس از مراسم هفتم محمد به مادر گفت که می خواهد چند روزي به مسافرت برود. مهتاب نگاهی به چهره خسته او
انداخت و با اینکه از جانب او احساس نگرانی می گرد اما با رفتن او مخالفتی نکرد. محمد گفت می خواهد چند روزي به
مشهد برود و ممکن است سفرش بیش از ده روز به طول بیانجامد و خواست نگران نباشند. در آخر از اینکه آنان را در
این شرایط تنها می گذاشت معذرت خواست .
هیچ کس با رفتن او مخالفتی نکرد زیرا همه می دانستند در این مدت چه رجري را متحمل شده است. به خوبی می
دانستند که با قسمت کردن غم با اشک چشمانشان بار غمشان را سبک کرده اند اما همه شاهد بودند که محمد حتی
زمانی که فرشته را در آرامگاه ابدي اش جاي می دادند قطره اي اشک نریخت و فقط نگاه کرد، نگاهی پر از غم اما
خاموش .
مهتاب می دانست پسرش احتیاج به جایی دارد که بار غمش را زمین بگذارد و امیدوار بود با این سفر معنوي او بتواند
خود را بازیابد .
محمد سوار بر مرکب غم راهی سفر شد. او از درون ویران شده بود و می رفت تا بر ویرانه هاي قلبش از صاحب کرامت
مرهمی براي شفا طلب کند. به مقصد مشهد از خانواده خداحافظی کرد اما پیش از آن می خواست بار دیگر دریایی را که
فرشته را از او گرفته بود از نزدیک ببیند. با اینکه دریا با بی رحمی فرشته را از او جدا کرده بود اما محمد هنوز از آن
متنفر نبود. زیرا رنگ آبی آن به رنگ چشمان زیباي فرشته بود. رنگی که سال ها به آن دل بسته بود .
محمد نفهمید راه را چگونه طی کرده است، وقتی به خود آمد دریا را پیش رو دید. با دیدن آن احساس کرد بغضی به
بزرگی کوه البرز که پشت سر گذاشته بود گلولیش را می فشارد. با دیدن رنگ آبی دریا به یاد چشمان نیمه بسته فرشته
روي تخت پزشک قانونی افتاد که از پس مژگان مشکی و بلندش به او خیره شده بود .
او به جایی احتیاج داشت تا با خود خلوت کند. جایی که کسی او را نشناسد و پشت خم شده از شکست او را در عشق
نبیند. محمد به جایی احتیاج داشت تا فریاد کند و حرفی را بیرون بریزدکه قلبش را ویران کرده بود. او به کسی نگفته
بود فرشته حامله بوده، فرشته به او وفادار نبود اما او می خواست تا آخرین لحظه عمرش کسی نداند که فرشته هنگام
مرگ جنینی در بطن می پرورانده است .
محمد نمی دانست براي فرشته چه اتفاقی افتاده، اما از این مطمئن بود که عامل مرگ فرشته این بود که نمی خواسته
رازش فاش شود. اگر فرشته حقیقت را به او می گفت او می توانست سرپوشی بر آن بگذارد و فرزندي را که در بطن او
بود به خود نسبت دهد .
راه ساحل دیده می شدو محمد پایش را روي پدال گاز فشرد. دریا هر لحظه نزدیک تر می شدو محمد با دیدن آن
احساس می کرد بغض راه تنفسش را بند آورده است اما دیگر با فشردن لبها در بین دندانهایش مانع از نچکیدن آن
اشک ها نشد. محمد هنوز به مقصد نرسیده بود اما دو جوي روان از چشمان به خون نشسته اش به راه افتادند. قطره
هاي اشک بی امان در میان ریش هاي مشکی و انبوهش فرو می رفت .
با رسیدن به ساحل توقف کرد. سرش را روي دستانش قرار داد که فرمان خودرو را به سختی می فشردند. از اینکه چون
کودکی با صداي بلند بگرید ابایی نداشت.
او نام فرشته را فریاد کرد. صدایش زیر سقف خودرو پیچید و فقط به گوش خودش رسید. چند بار نام فرشته را بر زبان
آورد و هر بار قلب خویش را پاره و مجروح دید.
جاي پاهاي تو رو ماسه ها مونده حرم آفتاب زده جا پا تو سوزونده
موجاي خسته میون گل نشستن از راه دور اومدن خسته ي خستن
هنوز باور ندارم رفتنتو دست خاك سرد سپردن تنتو
هنوز باور ندارم رفتنتو.
تن تو فداي بی رحمی دریا شد و رفت
تن من تشنه یک قطره آب ارزونی خاك شد و رفت
وسعت فاصلمون از اینجا تا عرش خداست
تن من تنها ترین تن هاي دنیا شد و رفت
هنوز باور ندارم رفتنتو.
مرغ هاي آبی با صد چاووش میخوندن
تا ملائک با گلا روتو پوشوندن
سینه زن دسته دسته با تلاوت
نوحه سر دادن و بردنت رسوندن
اي از کف رفته که بود اول پر گشودنت
نمی تونه دلم عادت کنه با نبودنت
من که با امید تو هنوز تو ساحل موندم
نمی شه باور من دست اجل ربودنت
هنوز باور ندارم رفتنتو دست خاك سرد سپردن تنتو
هنوز باور ندارم.
محمد از لحظه رسیدن به ساحل تا طلوع صبح فردا بدون چشم بر هم زدنی به دریا نگاه کرد. صبح روز بعد پس از پرسه
زدن آفتاب مسافرتش را به طرف مشهد آغاز کرد.
دو ماه پس از تصادف فرشاد و ده روز پس از مراسم چهلم فرشته، در میان بهت و ناباوري منیژه و محمود و سایر اقوام که
فرشاد را از دست رفته می دانستند علائم مغزي او کم کم به حالت طبیعی برگشت و از حالت کما بیرون آمد. این خبر
براي همه خبر خوشحال کننده اي بود. منیژه تصمیم گرفت پس از سلامت کامل فرشاد او را براي اداي نذرش به مکه
بفرستد. هنگامی که فرشاد چشمانش را باز کرد محمود و منیژه و مهتاب و اردشیر را دید که در این مدت از تمام کار و
زندگی شان افتاده بودند. آنان زار زار می گریستند و همین موجب شد پزشک همه را از اتاق فرشاد اخراج کند. منیژه
هنوز باور نمی کرد که بار دیگر بتواند چشمان زیبا ي او را ببیند.
اما فرشاد پس از به هوش آمدن کسی را نمی شناخت. منیژه و محمود با نگرانی به پزشک معالج او چشم دوخته بودند. او
به آنان اطمینان داد که این مسئله پس از این همه مدت که مغز او در حال استراحت بوده طبیعی است. پزشک معتقد
بود پس از مدتی مغز فعالیت طبیعی خود را آغاز کرده و او کم کم همه چیز را به یاد می آورد.
پانزده روز پس از به هوش آمدن فرشاد آزمایشاتی از مغز و سایر اعضاي بدن او به عمل آمد و سلامتی او مورد تأیید تیم
پزشکی قرار گرفت. فرشاد در میان اقوامی که براي دیدن او به انگلستان آمده بودند و او را مانند نگینی در میان گرفته
بودند از بیمارستان خارج شد.
فرشاد سلامتی اش را به دست آورد اما هیچ کس نفهمید چگونه از مرگ فرشته اطلاع پیدا کرد. شاید او به منزل محمد
رفته بود و وقتی متوجه شد منزل را فروخته اند از همسایه ها پرس و جو کرده بود و آنها به او گفته بودند که مهتاب پس
از مرگ برادر زاده اش منزلش را فروخته و به جاي دیگر کوچ کرده است. شاید هم از طریق ترانه فهمید که فرشته دیگر
در این دنیاي خاکی وجود ندارد اما به هر ترتیب عاقبت از مرگ فرشته مطلع شد.
فرشاد پس از اطمینان از مرگ فرشته همان شب در اتاقش با قطع رگ دستش اقدام به خود کشی کرد. اما خوشبختانه
زود به داد او رسیدند و او را به بیمارستان منتقل کردند.
مدتی در بیمارستان تحت مراقبت شدید بود و پس از به دست آوردن سلامتی اش مرخص شد اما همه به خوبی می
دانستند او دیگر آن فرشادي که می شناختند نیست. او تبدیل به انسانی دیگر شده بود. بنیه قوي او پس از دوبار تحمل
بیماري و بستري شدن در بیمارستان رو به تحلیل نهاده بود و از او موجودي عصبی و پرخاشگر ساخته بود. پس از بلایی
که بر سر خودش آورده بود دیگر کسی روي حرف او حرفی نمی زد. اخلاق او روز به روز بدتر و غیر قابل تحمل تر می
شد .
درسش را که فقط یک سال به پایان آن باقی مانده بود نیمه کاره رها کرد و در نهایت انسانی شده بود بی هدف که هیچ
چیز او را راضی نمی کرد. فرشاد به پوچی رسیده بود و مرتب به یک چیز فکر می کرد، مرگ!
اوایل مرتب یک روزه به شمال می رفتو باز می گشت. اما کم کم دست از این کار کشید گویی به این نتیجه رسیده بود
که دیگر فرشته را پیدا نخواهد کرد. از آن پس خود را در اتاقش حبس کرد و هیچ کس را هم به خلوتش راه نمی داد.
محمود نگران فرشاد بود و می ترسید بار دیگر دست به خود کشی بزند. فرشاد از هیچ کس حرف شنوي نداشت به جزمنوچهر، براي همین بود که محمود دست به دامن برادرش شد.
منوچهر براي نخستین بار پس از گذشت بیست و پنج سال به منزل محمود پا گذاشت تا فرشاد را ببیند و با او صحبت کند. با آمدن منوچهر، منیژه خود را در اتاقش حبس کرد. محمود پس از رفتن منوچهر به دیدن همسرش رفت و او رادید که از سردرد می نالد. می دانست علت سردرد منیژه چیست اما نمی توانست براي او کاري انجام دهد فقط باکشیدن آهی از اتاق خارج شد.
منیژه از وقتی که فرشاد را خون آلود روي تختش پیدا کرده بودندو فهمیدند خود کشی کرده، دچار حمله هاي عصبی
می شد. هرگاه فرشاد در اتاق را به روي دیگران می بست شدت این حمله ها بیشتر می شد. او با ترس و دلهره پشت در
اتاق او می نشست و به او التماس می کرد که در را باز کند. هر بار فرشته با فریاد از او می خواست که راحتش بگذارد.
منوچهر با فرشاد صحبت کرده بود تا کمی عاقلانه تر فکر کند. فرشاد چون او را خیلی دوست داشت به او قول داده بود
که دیگر به خود کشی فکر نکند. پس از رفتن منوچهر رفتار فرشاد تا حدودي فرق کرد و کمی آرام تر شد اما پس از
مدتی دوباره رو به آزار اطرافیانش آورد با این تفاوت که دیگر به کشتن خودش فکر نمی کرد. او مرگ یکباره را براي
خود کم می دید و تصمیم گرفته بود تا خودش را به تدریج از بین ببرد. از آن پس به مصرف مواد مخدر رو آورد تا شاید
با این کار از خودش، از خانواده اش و از تمام کسانی که فکر می کرد باعث جدایی او و فرشته شده اند انتقام بگیرد.
|