اعتیاد فرشاد روز به روز بیشتر می شد. از آن جوان قوي و ورزشکار چیزي نمانده بود جز پوستی بر استخوان و اخلاقی
که تحمل او را براي خانواده اش مشکل می کرد.
محمود و منیژه امیدوار بودند که با گذشت زمان فرشاد بتواند حادثه تلخ مرگ فرشته را بپذیرد. اما با روشی که فرشاد
در پیش گرفته بود این امر بعید به نظر می رسید.
آخر وقت بود و کسی در مطب نبود. بیمار آخر ویزیت شده و در حال خارج بود. منشی دکتر در حال جمع آوري وسایل
روي میز بود که صداي زنگ تلفن او را به سمت آن کشاند. به خوبی می دانست چه کسی پشت خط می باشد. با تصور
شنیدن صداي مادر دکتر لبخند زد و گوشی تلفن را برداشت.
"سلام خانم مهرنیا".
"سلام عزیزم. مثل اینکه خوب می دونی مزاحم هر شب دکتر کیست".
"اختیار دارید، شما مراحم هستید. چند لحظه گوشی." سپس تلفن را به اتاق دکتر وصل کرد. "آقاي دکتر مادرتون
پشت خط هستند".
"بله. سلام".
"سلام محمد جان، چطوري مادر؟"
"اي خوبم، شما چطورید؟"
"شکر خدا خوبم. محمد زنگ زدم بهت بگم اگه می شه کمی زودتر بیا، می خوام کمی با هم صحبت کنیم".
محمد با دو انگشت چشمانش را گرفت. او می دانست این کلام مادر چه معنی می دهد. اما او احساس می کرد حوصله
شنیدن این صحبت ها را ندارد.
"راجع به چی؟"
"حالا تو بیا خونه، خیلی حرفا هست که می تونیم راجع به اون صحبت کنیم. محمد من از تو می خوام که کمی بیشتر
فکر کنی، منتظر جوابت هستم، دوست دارم کمی با هم حرف بزنیم، چون خیلی وقته که با هم درد و دل نکردیم".
"مادر خودت می دونی که من امشب کشیک دارم. فردا صبح هم که باید سر کلاس برم، بعد از ظهرم که تا نه و نیم شب
مطب هستم. نمی دونم کی وقت پیدا می کنم".
"محمد"....
از طرز بیان مادر متوجه شد که از او رنجیده است.
"باشه، باشه ناراحت نشو یه کارش می کنم فردا صبح خوبه؟"
"مگه نمی گی کلاس داري؟"
"راستش رو بخواي نه، میام خونه".
"خوب پس من منتظرتم. خداحافظ".
گوشی در دست محمد بود و او به جایی خیره شده بود. نفس عمیقی کشید و گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
منشی با تقه اي به در داخل شد.
"آقاي دکتر اگر اجازه بدهید من مرخص می شوم".
"بله بفرمایید"
صداي در مطب به محمد فهماند که تنها شده است. همانطور که نشسته بود با پایش به صندلی فشاري آورد تا جاي
بیشتري در پشت میز باز شود آن گاه به صندلی تکیه داد و به حالت نیمه خوابیده در آمد. او خیلی خسته بود و احتیاج
به استراحت داشت. دستانش را دراز کرد و کش و قوسی به بدنش داد و بعد آن ها را زیر سرش قلاب کرد و به فکر فرو
رفت.
دو هفته دیگر عروسی محبوبه بود اما او خسته تر از آن بود که براي راست و ریس کردن کارها کمک مادر باشد. هر چند
مهتاب از او توقع کمک نداشت، زیرا می دانست وقت پسرش به حدي پر است که جایی براي کترهاي دیگر نمی ماند. اما
محمد خودش به خوبی می دانست که اینطور نیست و او می تواند بیشتر از این وقت داشته باشد و تمام این ها جز بهانه
اي براي فرار از قبول مسئولیت نیست.
با وجودي که محمد این را می دانست اما کاري نمی کرد او از این وضعیت راضی نبود و دلش به حال مادرش می سوخت.
مادر همیشه بار مسئولیت را به تنهایی به دوش کشیده بود و براي سعادت آنان خیلی تلاش کرده بود و حال این محمد
بود که می بایست با قبول مسئولیت زندگی کمی از بار او را سبکتر کند. احساس ناراحتی و عذاب وجدان می کرد. او
مادرش را بیش از هر کس دیگر در دنیا دوست داشت و دانسته موجبات دلگیري او را فراهم می کرد. اما نمی توانست به
این خواسته مادرش پاسخ مثبت دهد، او هنوز درگیر موضوع سه سال پیش بود و هنوز نتوانسته بود فرشته را فراموش
کند.
در تمام این سه سال لحظه لحظه وجودش پر از نفرت بود، نفرت از زندگی، نفرت از عشق، نفرت از ازدواج و نفرت از
مردي که فرشته را از او گرفته بود. تا یک سال پیش این نفرت آنقدر عمیق بود که ا جازه نمی داد او به چیز هاي دیگري
بیندیشد. اما مدتی بود که دیگر به این مسئله فکر نمی کرد. اما تلفن مادر و حرف هاي او سبب شد تا خاطرات گذشته
در او زنده شود.
فکر محمد به یک سال پیش برگشت. به زمانی که نرگس آهنگ رفتن پیش خواهرش را و زندگی کردن با او را کرد. پس
از رفتن او محمد در میان چیز هایی که نبرده بود چشمش به پاکتی افتاد که خود از پزشک قانونی تحویل گرفته بود و
آن شامل وسایلی بود که از فرشته به جا مانده بود. در پاکت هنوز بسته بود و معلوم بود کسی هنوز آن را باز نکرده است.
محمد پاکت را به اتاقش برد تا آن را به عنوان تنها یادگاري باقی مانده از او نگاه دارد. وقتی در پاکت را باز کرد از دیدن
محتویات آن خشکش زد. درون پاکت دفتر خاطرات او و دو انگشتر که یکی به حلقه ازدواج شبیه بود، همچنین یک
دفترچه حساب پس انداز به نام فرشته با دو میلیون تومان موجودي به تاریخ شهریور ماه قرار داشت.
دیدن وسایل باقی مانده از او و همچنین گزارش پزشک قانونی که او را هنگام مرگ حامله نشان می داد تنها یک چیز را
در ذهن محمد تداعی کرد و آن اینکه فرشته مورد سو استفاده قرار نگرفته بود بلکه مسئله پیچیده تر از آن بود که او
فکر می کرد.
بیشترین چیزي که محمد را به فکر فرو برد این بود که دفترچه بانک را چه کسی براي او باز کرده؟ می دانست امکان
نداشت فرشته خودش این کار را کرده باشد، زیرا این پول مبلغ کمی نبود که دختري به سن او بتواند آن را پس انداز
کند. همچنین آن دو انگشتر را که او هیچ گاه آنها را به دست فرشته ندیده بود را چه کسی براي او خریده بود. این
موضوع مدت ها فکر محمد را مشغول کرده بود و می دانست که نمی تواند در مورد آن با کسی صحبت کند. زیرا همه
خانواده، حتی مادرش پذیرفته بودند که قسمت فرشته این بوده که زود از دنیا برود. اما محمد نمی توانست اینطور فکر
کند زیرا او از خیلی چیز ها خبر داشت که آنان بی اطلاع بودند. تا اینکه شبی در اتاقش مشغول خواندن دفتر خاطرات
فرشته شد. در دفتر او چیزي که بخواهد معنی خاصی داشته باشد وجود نداشت. بیشتر شامل متن هایی بود که فرشته
در وصف طبیعت، بهار، درخت، اشک و این جور چیز ها نوشته شده بود و نشان می داد که فرشته چه طبع حساس و
لطیفی داشته است. فقط در صفحه آخر دفتر نوشته بود:
کنار پل رویایی به سراغم آمد که فکر میکنم خیلی شیرین بود.
آنقدر شیرین که بدون اینکه متوجه شوم به زمین خوردم و کوزه ام
شکست. مچ پایم آسیب دید. سرپایی خوشگلم که پدر براي امروز تولدم
خریده بود گم شد. با این حال نمی دانم چرا ناراحت نیستم، حتی مچ
پایم هم درد نمی کند. شاید هم هنوز در رؤیا به سر می برم. آخه خیلی
شیرین بود.
محمد نمی دانست منظور فرشته از رؤیا چه چیز می تواند باشد. دفترچه را خوانده بود بدون اینکه از چیزي سر در
بیاورد همانطور به آن خیره مانده بود، در فکر بود که چشمش به ورق کاغذي افتاد که لاي آن بود. هنگامی که تاي کاغذ
را باز کرد از دیدن چیزي که می دید قلبش کم مانده بود از حرکت بایستد. او متنی را دید که خط آن برایش خیلی آشنا
بود و این خط بارها و بارها براي او مطلب نوشته بود. محمد چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت:
"خداي من، دست خط فرشاد میان دفتر فرشته چه می کند." بدن محمد می لرزید. لرزش او از خشم نبود، از سرما هم
نمی لرزید، اما مانند بیماري که به تشنج گرفتار شده بود بدنش می لرزید مغزش به خوبی کار می کرد و چشمش به
خوبی می دید. بار دیگر به نوشته روي کاغد نگاه کرد. نوشته شده بود:
قصه اینجوري شروع شد...
که توي بی قراري من تو رسیدي، منو دیدي، مثل خورشید تو تابیدي به تن
مرده عشقم، تو دمیدي، منو دیدي
قصه اینجوري شروع شد...
اون سوار خسته راهی که کشیدي، تا در کوچه احساس و پریدي، منو دیدي، منو دیدي.
قصه اینجوري شروع شد...
قصه عشق من و تو، قصه ي پاییز و برگه، قصه ي کوج و تگرگه، قصه ي جنگل و رازه، قصه ي درد و نیازه، قصه ي درد و
نیازه.
قصه اینجوري شروع شد...
حالا من موندم و احساس، که یک دنیاست، آخر عشق من و تو یک معماست، غصه ما رو نخور، صبح غزل خون دیگه
پیداست، دیگه پیداست.
چشمان محمد به نوشته دوخته شده بود. با وجود هوشیاري مانند انسان گنگ به دنبال رابطه این متن و فرشته و فرشاد
می گشت که چشمش به شماره تلفن فرشاد افتاد. نه دیگر اشتباه نمی کرد، این شماره تلفن او بود. با اینکه حدود یک
سال می شد که از این شماره استفاده نکرده بود اما هنوز آن را فراموش نکرده بود.
محمد مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد کم کم پی به اوضاع برد و خیلی چیز ها برایش معنی دار شد. او تازه
به رفتار عجیب فرشاد در ختم دایی اش پی می برد و تازه فهمید فرشادي که اگر او را از در می راند از پنجره وارد می
شد چرا بی خبر غیبش زد و هر بار که می خواست با او تماس بگیرد می گفتند نیست.
دست و پاي محمد بی حس شده بود. چیزي مثل پتک بر سرش می کوفت: پس فرزندي که در بطن فرشته بود از آن
بهترین دوست من فرشاد بود.
مجمد از درون می سوخت. زیرا فرشته تنها زن دوست داشتنی زندگیش بود و فرشاد بهترین دوست دوران زندگی اش
به شمار می رفت. اما حالا چی؟
می دانست براي انجام هر کاري دیر شده است. او حتی اگر فرشاد را می کشت اتفاقی نمی افتاد جز اینکه راز فرشته از
پرده بیرون می افتاد. محمد با تمام وجود این را نمی خواست.
مدت ها گذشت تا محمد به این نتیجه رسید که باید بسوزد و این راز را تا آخر عمر با خود حفظ کند.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را از فکر گذشته بیرون بکشد. به مادرش فکر کرد. اینکه از او خواسته تا در مورد
کتایون خواهر کامران بیشتر فکر کند، محمد در این فکر بود که چطور دوباره از زیر بار خواهش او شانه خالی کند .
مهتاب هر بار که فرصتی پیش می آمد از محمد می خواست با این ازدواج سر و سامانی به زندگی اش بدهد. اما محمد
گویی نیازي به این کار نمی دید. او دیگر قید ازدواج را زده بود و تصمیم گرفته بود هرگز ازدواج نکند اما مگر به گوش
مهتاب فرو می رفت. هیچ وقت در مورد چیزي اینقدر پا فشاري نکرده بود. گویی عزمش را جزم کرده بود تا زندگی
محمد را مانند دو دخترش سر وسامان دهد.
مشهید هنوز در شیراز زندگی می کرد و پس از پنج سال زندگی مشترك به تازگی فرزتدي در راه داشت. محبوبه نیز
پس از یک سال که با حمید نامزد بود در شرف ازدواج بود. مانده بود محمد که با وجود گرفتن مدرك پزشکی و داشتن
مطب هنوز از زیر بار ازدواج شانه خالی می کرد. مهتاب به خوبی می دانست او هنوز فرشته را فراموش نکرده و شاید
پس از او کسی را لایق همسري خود نمی داند. اما اگر دست روي دست می گذاشت و محمد را سر و سامان نمی داد
حسرت دیدن فرزند او را به گور می برد.
محمد این را می دانست اما احساس می کرد از هیچ دختري خوشش نمی آید. او هنوز کسی
|