محمد این را می دانست اما احساس می کرد از هیچ دختري خوشش نمی آید. او هنوز کسی را نیافته بود که عشقش با
فرشته برابري کند. حالا مادر پایش را در یک کفش مرده بود که کتایون را براي او به همسري بگیرد .
محمد نمی توانست از کتایون ایراد بگیرد. او هم زیبا بود هم خانواده خوبی داشت، هر چند که برخوردي با او نداشت اما
مهشید از اخلاق او خیلی تعریف می کرد، با این حال محمد یک چیز را در وجود خودش پیدا نمی کرد و آن احساسی
بود که باید نسبت به او داشته باشد.
محمد به ساعتش نگاه کرد و از جا برخاست و کیفش را برداشت. پس از قفل کردن در به طرف بیمارستان راه افتاد.
کمتر از ده روز به عروسی محبوبه باقی مانده بود و مهتاب با وجودي که سرش خیلی اما در هر فرصتی براي مجاب کردن
محمد براي ازدواج استفاده می کرد. دلیل آن به خوبی معلوم بود زیرا قرار بود مشهید از شیراز به تهران بیاید و کتایون
او را همراهی کند. مهتاب امیدوار بود محمد با پیشنهاد او موافقت کند؛ در حقیقت آرزویی جز این نداشت.
محمود گوشی تلفن را گذاشت و به طرف اتاق همسرش راه افتاد پشت در اتاق ایستاد و گفت" عزیزم بیداري؟" و به
آرامی در را باز کرد.
وقتی به اتاق داخل شد منیژه را دید که روي تخت نیم خیز شده و در حال برداشتن قرص مسکنی از جعبه داروهایش
می باشد. محمود فهمید باز منیژه دچار سردرد شده است. به آرامی لیوان آب را از روي میز برداشت و آن را به دست
منیژه داد، اما او تشکر نکرد. محمود به اخلاق او آشنا بود و می دانست در این مواقع چندان از خود بی خود می شود که
نمی شود از او انتظار چیزي داشت.
محمود کنار تخت نشست و با مهربانی به او نگاه کرد. هر چند که رابطه او با همسرش هیچ گاه آنطور که باید صمیمی
نبود اما محمود او را دوست داشت و احترام زیادي برایش قائل بود.
منیژه پس از بلعیدن قرص هایش با نگاهی نه چندان دوستانه رو به محمود کرد و گفت: "کاري داشتی؟ "
"نه عزیزم، آمدم سري بهت بزنم".
"خب، حالا تنهام بزار می خوام استراحت کنم".
محمود لبخندي زد و از کنار تخت او برخاست. هنوز چند قدمی به در فاصله داشت که صداي منیژه او را از حرکت
بازداشت.
"کی بود تلفن کرد؟"
محمود نگاهی به او انداخت که دستش را روي سرش گذاشته و چشمانش را بسته بود. دراین فکر بود که آیا موضوعی را
که به خاطر گفتنش مزاحم او شده بود بگویید یا نه.
"منوچهر از شیراز زنگ زد".
با وجودي که چشمان منیژه بسته بود اما محمود می توانست فکر او را بخواند. محمود به خوبی می دانست منیژه هنوز او
را فراموش نکرده و این را از مکث منیژه فهمید. اما محمود حساسیتی به این موضوع نداشت.
"خوب؟"
محمود فهمید منیژه می خواهد بداند چه صحبت هایی بین او و منوچهر رد و بدل شده چون سابقه نداشت منوچهر به
منزل آن ها زنگ بزند. هرگاه که با محمود کار داشت با شرکت او تماس می گرفت.
محمود کنار تخت او نشست و زمینه را براي صحبت مناسب دید.
"منوچهر زنگ زده بود تا بگوید که قرار است هفته دیگر براي دیدن فرزانه و کاوه به فرانسه برود".
منیژه به او نگاه کرد. نگاهش سرد بود اما محمود چشمان او را می پرستید .
"خب این چه ربطی به تو داره، قراره تو هم بري؟"
"نه، اما منوچهر براي شش ماه اقامت گرفته به خاطر همین زنگ زده بود که بگوید اگر اشکالی ندارد غزل را به تهران
بفرستد".
ابرو هاي منیژه بالا رفت. "غزل!؟ مگر او را نمی برد؟"
محمود سرش را تکان داد. "غزل باید در امتحان کنکور شرکت کند. بنابراین منوچهر صلاح ندیده که او تنها بماند".
منیژه به فکر فرو رفت. صداي محمود او را به خود آورد.
"از نظر تو اشکالی ندارد؟"
منیژه به او نگاه کرد و با بی اعتنایی گفت : "مثل اینکه این جا خونه تو هم هست، فکر نمی کنم بخواهد روي سر من پا
بگذارد".
با اینکه لحن منیژه زیاد دوستانه نبود اما محمود فهمید او مخالفتی با آمدن غزل ندارد. محمود دستش را دراز کرد و با
پشت دست صورت او را نوازش کرد. منیژه با اخم صورتش را چرخاند و در همان حال گفت: "محمود تنهام بذار، میخوام
بخوابم".
محمود به خوبی می دانست با وجود محبتی که به او ابراز میکند هیچ گاه نتوانسته در قلب او جایی براي خود باز کند.
با رفتن محمود منیژه چشمانش را بست تا استراحت کند اما در سرش غوغایی بود بطوري که سر دردش را فراموش کرد.
او به منوچهر فکر می کرد که هنوز مثل سایه در قلبش جا داشت. با فکر کردن به منوچهر به یاد روزهایی افتاد که
منوچهر را جلوي دبیرستان دیده بود. آن سال نخستین سالی بود که با مهتاب دوست شده بود. هنوز با خانواده شان
آشنا نشده بود و نمی دانست مهتاب دو برادر بزرگتر از خود دارد. وقتی همراه مهتاب از دبیرستان بیرون آمد با منوچهر
آشنا شد. مهتاب از او خواست که اجازه بدهد تا او را به منزل برسانند. با اینکه همیشه با راننده شخصی شان آمد و شد
می کرد اما آن روز اجازه داد منوچهر او را به منزل برساند. از همان روز فهمید که دلش را به برادر مهتاب باخته است.
به خاطر همین روابطش را با مهتاب بیشتر کرد بعد از آن فهمید که او یک برادر دیگر به نام محمود دارد که از منوچهر
بزرگتر است.
او و مهتاب در زمان کمی از صمیمی ترین دوستان هم به شمار می رفتند، اما مهتاب با یکی دیگر از همکلاسهایش
دوستی صمیمانه اي داشت، آن دختر که نامش غزاله بود دختر زیبایی بود. غزاله از بهترین و درسخوان ترین شاگردان
دبیرستان به شمار می رفت و به مهتاب در درسهایش کمک زیادي می کرد مهتاب او را خیلی دوست داشت و تلاش
مهتاب براي قطع کردن دوستی آن دو بی نتیجه بود. غزاله دختري از خانواده متوسط بود و مانند او و مهتاب خانواده سر
شناسی نداشت و منیژه فکر نمی کرد با آن سر و وضع ساده بتواند روزي با او رقابت کند .
اما روزي که از مهتاب شنید منوچهر به زودي به خواستگاري غزاله خواهد رفت فهمید که تلاش او براي به دست آوردن
منوچهر نتیجه اي نداده است. منیژه با اشک هایی که بی وقفه از دیدگانش جاري بود فهمید دیگر نمی تواند براي به
دست آوردن او امیدي داشته باشد. از طرفی او خبر نداشت محمود در این مدت عاشق و شیفته او شده و زمانی این
موضوع را فهمید که محمود به همراه خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان آمدند.
منیژه از این ازدواج ناراضی بود اما چیزي که باعث پذیرفتن آن شد همان دیدن منوچهر و نزدیک بودن به او بود.
ازدواج او و محمود زودتر از غزاله و منوچهر صورت گرفت چون منوچهر هنوز در حال تحصیل بود و هم مرگ نا بهنگام مادر غزاله ازدواج آن دو را یک سال به تأخیر انداخت. تا زمانی که منوچهر ازدواج نکرده بود منیژه می توانست او راببیند.
منوچهر توجه منیژه نسبت به خود به حساب محبت و گرم خویی او می گذاشت و او نیز سعی می کرد محبت هاي او را
به نحوي تلافی کند.
این برنامه وقتی از حد گذشت که منیژه علنی به منوچهر اظهار علاقه کرد و آن زمانی بود که محمود جاي پدرش را در
شرکت گرفته بود و براي انجام معاملاتی به خارج از کشور رفته بود. منیژه طبق معمول با وجود این که خود صاحب
زندگی و خانه مجزا بود براي اینکه تنها نباشد به منزل پدر محمود رفته بود.
آن روز هوا ابري بود منیژه دچار تهوع و استفراغ شدیدي شده بود و به نحوي که مادر محمود فکر کرد او دچار
مسمومیت شده است. سراسیمه خود را به اتاق منوچهر رساند و از او خواست منیژه را به دکتر برساند.
منوچهر با وجودي که فرداي آن روز امتحان داشت او را به درمانگاه رساند. پزشک پس از معاینات و پرسشهاي گوناگون
براي اطمینان آزمایشی براي او نوشت.
صبح روز بعد باز منوچهر او را به آزمایشگاه برد و پس از رساندن ام به منزل به دانشگاه رفت. بعد از ظهر همان روز به
همراه منیژه براي گرفتن جواب آزمایش به آزمایشگاه رفتند. و برگه را پیش دکتر بردند .
پزشک پس از دیدن برگه آزمایش رو به منوچهر کرد و گفت: "آقا به شما تبریک می گویم، شما به زودي پدر خواهید
شدو باید خیلی از همسرتان مراقبت کنید." و رو کرد به منیژه که حیران به او چشم دوخته بود و گفت: "خانم شما هم
باید مراقب خودتان باشید ".
منوچهر آنقدر حیرت کرده بود که فراموش کرد به دکتر بگوید او همسر منیژه نیست. منیژه که از این خبر زیاد خوشحال
نشده بود با چشمهایی که از اشک لبریز شده بودند به منوچهر نگاه کرد که با خوشحالی به او می نگریست. در دل آرزو
کرد اي کاش فرزند از آن او بود.
وقتی از در مطب بیرون آمدند منوچهر بسیار سر حال و خوشحال بود و مرتب با منیژه شوخی می کرد، اما او خیلی
افسرده و ناراحت بود. در این فکر بود که با وجود فرزندي که در بطن دارد از منوچهر فرسنگها دور می شود و این
احساس آنقدر شدید بود که وقتی منوچهر ظرف بستنی را با لبخند به طرف منیژه گرفت او با گریه راز چند ساله اش را
آشکار کرد و هر چه در دلش بود به منوچهر ابراز کرد .
منوچهر تا چند لحظه حتی نمی توانست پلک بزند. پس از مدتی که به خودش آمد به منیژه که به هق هق افتاده بود نگاه
کرد. او باورش نمی شد زنی که هم اینک به عنوان همسر برادرش در کنارش نشسته و می گرید به به شدت دلباخته
اوست .
منوچهر احساس گناه و قصور شدیدي می کرد و در حالی که تمام خوشی هاي چند لحظه پیش از ذهنش پاك شده بود
سرش را زیر انداخت و به طرف خودرواش رفت .
آن دو بدون هیچ صحبتی به منزل برگشتند و فرداي آن روز منوچهر به بهانه جبران عقب ماندگیهاي درسی اش خود را
به خوابگاه منتقل کرد و پس از یک ماه نیز خود را شیراز انتقال داد .
وقتی فرشاد یک سال داشت خبر عروسی غزاله و منوچهر به گوش منیژه رسید .
اکنون بیست و سه سال از آن موضوع می گذشت و منیژه نمی دانست چرا به یاد خاطره هاي گذشته افتاده و مرور این
خاطره ها چه نفعی براي او دارد جز اینکه سر دردش را تشدید تر کند .
پس از چند لحظه فهمید آن خاطره ها به خاطر آوردن نام غزل به سراغ او آمده که با نام غزاله، مادرش، شباهت داشت.
زنی که باعث شده بود او به عشق دوران نوجوانی اش نرسد. منیژه نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. او می
دانست در تمام این سال ها بیهوده به خود تلقین کرده و دور خود تاري از نفرت تنیده است. او هنوز به منوچهر علاقه
داشت. با اینکه دیگر مثل سال هاي جوانی شور و هیجان نداشت اما هنوز او را از یاد نبرده بود. منیژه با خود فکر کرد که
عشق ممکن است رنگ و لعابش را از دست بدهد اما هرگز از بین نمی رود.
فصل بیست و یکم:
غزل براي آوردن چمدانی که قرار بود وسایلش را در آن بگذارد به زیر زمین خانه رفت. کلید برق را زد و از پله ها پایین
رفت. بوي نم مشامش را می آزرد و نفسش را تنگ کرد. غزل خیلی کار داشت که انجام دهد .
او می بایست پس از بستن چمدانش به سراغ تلفن می رفت تا با دوستانش خداحافظی کند زیرا وقتی براي رفتن به
منزل آن ها نداشت .
پدر به او گفته بود که خود را براي فردا بعد از ظهر آماده کند زیرا او همان زمان پرواز داشت. این براي غزل هیجان
انگیز بود زیرا نخستین بار بود که می خواست به تنهایی به مسافرت برود، آن هم جایی که تاکنون به آنجا پا نگذاشته
بود و نمی دانست میزبانانش چه جور مردمانی هستند. فقط در این بین عمویش را می شناخت که او را نیز حدود یک
سال می شد ملاقات نکرده بود. او حتی نمی دانست همسر عمویش چه شکل و شمایل و چه اخلاقی دارد. اما با تمام
اینها خوشحال بود. چون دختر ماجراجویی بود و عاشق حادثه و اتفاقات غیر منتظره بود .
غزل نگاهی به دور و برش انداخت و به طرف اتاقی رفت که داخل زیر زمین بود. غزل همیشه به شوخی می گفت زیر
زمین محل خوبی براي درست کردن فیلمهاي ترسناك می باشد .
از یاد آوري حرف خودش با شک به اطرافش نگاه کرد. می دانست اگر بخواهد خود را بترساند نمی تواند چمدانی را که به
خاطرش به آنجا آمده پیدا کند .
او کلید را در قفل چرخاند. در با صداي خشکی باز شد. از صداي در یکه خورد اما به رویش نیاورد. با روشن شدن چراغ
انباري کوچک کمی خیالش راحت شد. به سرعت به طرف اشیایی رفت که در گوشه اي با نظم چیده شده بود. نگاهی به
آن ها کرد. چند چمدان و چند ساك در گوشه اي روي قفسه قرار گرفته بودند. غزل نگاهی به آن ها کرد و از بینشان
یکی که از همه کوچکتر بود انتخاب کرد و به دست گرفت. در حال بررسی وضعیت چمدان بود که چشمش به چمدان
کوچکتري افتاد که از آن هم کوچکتر بود. پیش خود فکر کرد او وسایل چندانی ندارد که بخواهد چمدانش را پر کند پس
تصمیم گرفت که آن چمدان کوچک را بردارد که متوجه شد داخل آن چیزي قرار دارد. وقتی چمدان را باز کرد چشمش
به وسایل پدرش افتاد و در میان آن چند عکس و یک دفترچه نظرش را جلب کرد. عکسها متعلق به خیلی سال پیش
بودند، زمانی که پدرش خیلی جوان بود. عکسها برایش خیلی جالب بودند. تمام موهاي پدرش مشکی بود و لبخند
جذابی بر لب داشت. غزل آن عکس را کنار گذاشت تا به آلبوم خصوصی خودش منتقل کند. بعد به عکس هاي دیگر
نگاه کرد. آن عکس ها پدر را در کنار دوستانی نشان می داد که او هیچ کدام را نمی شناخت. غزل پس از دیدن عکسها
آنها را دسته کرد و در چمدان گذاشت و بعد به دفتر نگاه کرد. ظاهر آن نشان می داد که پدر آن را براي تحقیقاتش
آماده کرده است زیرا روي جلد آن با خط درشتی نوشته شده بود که "تحقیقات جامع" اما غزل تحقیقی در آن ندید
زیرا پدر ابتداي دفتر شعر زیبایی نوشته بود که غزل وسوسه شد آن دفتر را مانند عکس پدر براي خودش بر دارد. غزل
نگاهی به صفحه هاي دیگر انداخت و متوجه شد خاطرات پدر در آن دفتر نوشته شده با خوشحالی از این کشف گرانبها
شروع کرد به خواندن آن و به کلی از یاد برد که باید عجله کند .
پدر در صفحه نخست دفتر قطعه شعري نوشته بود. در صفحه هاي دوم و سوم مطالب متفرقه به چشم می خورد.
خاطرات پدر از صفحه پنجم آغاز می شد. پدر نوشته بود :
به خود گفتم هر وقت عاشق شدم فصلی دیگر از زندگی ام آغاز
می شود. امروز احساس میکنم با تمام وجود عاشقم و در عجبم که
عشق چقدر زیباست و باعث می شود دنیا زیباتر به نظر بیاید. حتی با
عشق درسهاي سخت آنالیز و غیره را بهتر می فهمم .
نمی دانم چرا فکر می کردم عشق را باید در مکان بخصوصی پیدا
کنم. اما امروز فکر می کنم عشق مکان و جاي مخصوصی ندارد و
نا خود آگاه به سراغ انسان می آید .
مثل اینکه دارم هذیان می نویسم. ناسلامتی این دفتر را گرفتم تا
تحقیقاتم را کامل کنم. اما مثل اینکه سرنوشت این دفتر این است که
حرفهاي عاشقانه ام را در آن بنویسم. اصلاً بهتر است نام این دفتر را
مثلثات عشق بگذارم و به مناسبت افتتاح آن حتی چند برگی که در آن
تحقیقاتم را نوشتم پاره نکنم .
خوب براي شروع از لحظه اي می نویسم که او را دیدم .
دانشگاه به مدت یک هفته تعطیل بود و من باید از فرصتی استفاده
می کردم تا مروري بر درسهاي عقب مانده ام داشته باشم.
با صداي محمود از اتاق خارج شدم.محمود سوئیچ را به طرفم انداخت و گفت:منوچهر تو امروز مهتاب را برسان ،من باید
زودتر بروم.امروز قرار مهمی در شرکت دارم.
نگاه ی به مهتاب انداختم که حاضر و آماده بود و لبخندي بر لبش داشت،به شدت درگیر یادگیري درسهایم بودم اما دلم
نیامد به مهتاب بگویم خودش برود.با نارضایت ی لباسم را عوض کردم و آماده رفتن شدم.دبیرستان در فاصله دوري از
منزل بود و محمود هر روز صبح خودش مهتاب را م ی رساند،در بین راه مهتاب از روي جزوه هایم م یخواند و من با تکرار
سع ی در یادگیري آنها داشتم .چون فکرم مشغول یادگیري بود خیل ی زود به مقصد رسیدیم و من اتومبیل محمود را
جلوي در دبیرستان نگاه داشتم تا مهتاب پیاده شود.
مهتاب با تکان دادن دست از من خداحافظی کرد و هنوز چند قدم ی نرفته بود که بازگشت و گفت:منوچهر امروز کم یزود بیا م یخواهم براي خرید چند کتاب به مرکز شهر بروم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مگر قرار است بعد از ظهر هم من بیایم دنبال جنابعالی ؟ با خنده نمکینی گفت:پس فکرکردي موقع برگشتن پرواز م یکنم؟ با لبخند گفتم:مگه خط یازده کار نم یکنه؟ متوجه کنای هام نشد و گفت من دیرم شدهخداحافظ،تا ساعت سه گودباي.
|