نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پس از رفتن او به طرف پارکی در مرکز شهر رفتم و روي نیمکتی نشستم و مشغول خواندن جزوه هایم شدم.زمان ی به
خودم آمدم که از گرسنگی دلم به سر و صدا در آمده بود.به ساعت نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم ساعت دو بعد از
ظهر است.به طرف یک اغذیه فروشی رفتم و همان جا نهار خوردم.بعد به سرعت به طرف دبیرستان مهتاب رفتم تا او را
سوار کنم.
هنوز زود بود و دبیرستان تعطیل نشده بود.آسمان ابري بود اما هنوز قطره اي باران نباریده بود.وقت ی زنگ دبیرستان زده
شد دختر ها گروه گروه بیرون آمدند و من ناخودآگاه به در دبیرستان چشم دوختم.عده اي دختر به طرف من م یآمدند
،ناخودآگاه به آنها نگاه کردم تا مهتاب را ببینم،اما مهتاب در میانشان نبود.دختر ها هر کدام چیزي م یگفتند و به قول
معروف متلک بارم م یکردند،برایم جالب بود چون تا جای ی که یادم بود همیشه این پسر ها بودند که به دختر ها متلک
می گفتند.
یک ی از دختر ها با صداي ظریف ی گفت: ببخشید آقا دربستیه ؟و دیگري با خنده گفت:نه بابا به قیافه اش نم ییاد،راننده
باشه،شاید براي بردن گرل فرندش آمده،صداي دگري را شنیدم که م یگفت: خوش به حال گرل فرندش!
خنده ام گرفته بود،سرم را پایین انداختم ،صداي یک ی از دختر ها را شنیدم که م یگفت:سوسن ببین چه خجالتیه!
خیل ی دلم م ی خواست کم ی سر به سرشان بگذارم چون م یدانستم بدشان نم یآید،سرم را بلند کردم که چیزي بگویم که با دیدن مهتاب سکوت کردم.
مهتاب به همراه دو نفر از دوستانش که او را همراهی م ی کردند به طرف من آمدند.
مهتاب سلام کرد و گفت:خیل ی وقته منتظري؟گفتم :نه زیاد.
او به دوستانش اشاره کرد و گفت:منیژه یک ی از دوستان خوبم.
به دختري که اشاره کرده بود نگاه کردم و لبخند زدم منیژه دختري قد بلند و زیبا با چشمانی میش ی رنگ و پوست ی
سفید بود.
مهتاب به دوست دیگرش نگاه کرد و گفت:این هم شاگر اول کلاسمان غزاله،همان که گفتم به من خیل ی کمک م یکند.
غزال از تعریف مهتاب سرش را زیر انداخت .او دختر ظریف ی بود با لبخند به اونگاه کردم و گفتم خوشبختم.
وقتی سرش را بالا آورد و به چشمانم نگاه کرد احساس کردم قلبم تکان خورد.چشمان فوق العاده اي داشت اما بیشتر از
زیبایی چشمانش نگاهش بود که به دلم نشست.م وهاي لخت و بلندش بر روي شانه هایش فرو ریخته بود،نم ی دانم چه
مدت ی محو نگاهش شده بودم که با سرفه مهتاب به خودم آمدم.مهتاب اشاره کرد آنطور ناشیانه به کس ی زل نزنم.نگاهم
را از روي او دزدیدم،اما هنوز تشنه بودم.
به مهتاب نگاه کردم و او را مشغول ارزیابی دیدم مهتاب لبخندي زد و گفت:منوچهر حاضري ما را به فرشگاه کتاب ببري؟
لبخندي زدم و گفتم:"قرار ما همین بود." و در ماشین را باز کردم و گفتم: خواهش م یکنم بفرمائید.
مهتاب در صندل ی جلو نشست و منیژه و غزاله روي صندل ی عقب نشستند.
خیل ی دوست داشتم بر م یگشتم و نگاهش م یکردم.سرا پا ظرافت و زیبای ی بود .حتی از روي روپوش سرمه اي مدرسه اش میتوانستم بفهمم که چه اندام زیبای ی دارد.
مهتاب و منیژه صحبت م یکردند اما او یک کلام هم حرف نزد،فقط صداي ظریفش را هنگامی شنیدم که او را سر کوچهٔ
منزلشان پیاده کردم،پس از این که منیژه را جلوي منزلش که نه بهتر است بگویم کاخشان پیاده کردم به همراه مهتاب
به طرف منزل رفتیم.
وقت ی من و مهتاب تنها شدیم او به شوخ ی گفت:خوب چطور بودند.؟
من خیل ی جدي پاسخ دادم :فوق العاده!
مهتاب با تعجب نگاهم کرد و گفت:جدي؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:بله
الان در اتاقم نشسته ام و جزوه ها پیش رویم پهن است،تمرکزي براي خواندن ندارم.حس غریبی دارم و احساس م یکنم
همان چیزي که همیشه آرزویش را داشتم پیدا کرده ام که به من هدف بدهد و عشق را به من ارزان ی کند.
غزل روي نام غزاله خیره ماند ،برایش خیل ی جالب بود که از داستان پدر و مادرش آگاه شود.چشمانش را بست و مادرش
را در در ذهنش مجسم کرد .سن ی که در آن موقع خودش داشت.به یاد عکسهایی که پدر و مادرش در دوران نامزدي با
هم انداخته بودند افتاد.مادرش اندام ظریف و صورت ی زیبا داشت.همچنین پدرش که خیل ی جذاب بود.
غزل دفتر را چون هدی هاي ارزشمند در دستاش لمس کرد و خوشحال بود که آن را پیدا کرده است.
به سرعت ورق زد.در صفحه بعدي پدرش یک فرمول شیم ی نوشته بود ،غزل سرش را تکان داد و با صداي آرامی
گفت:"مرد ها هیچ وقت نظمی در کار هایشان ندارند،معلوم نیست این دفتر تحقیقات است تا شعر و یا خاطرات".
در صفحه بعدي پدر متنی نوشته به این مضمون:
روز ناپدید م یشود و جاي خود را به تاریکی شب م یسپارد،ول ی آفتاب عشق تو جاودانه در آسمان دل من م یدرخشد و
جان م یبخشد.این روزي است که شب به دنبال ندارد.در هر صدایی که به گوشم م یرسد جز داستان تو نم یشنوم،به هر
جا نظر م یکنم جز چهره تو نم یبینم.صحراي خاموش و دریاي مواج،همه با من از حدیث روي زیباي تو م یگویند....
غزل صفحه دیگري را ورق زد.او آنقدر سر گرم خواندن شده بود که فراموش کرد بود که براي چه کاري به زیر زمین
آماده است و چه قدر عجله دارد.او حتی صداي زنگ در منزل را نشنید که پست سر هم زده م یشد.در صفحه دیگر
خواند:
یک ماه ی بود که خبري از غزاله نداشتم.منیژه مرتب به منزل ما رفت و آمد دارد و حساب ی با مهتاب اوخت شده
است.هر دو شیطان و پر سر و صدا هستند.از وقت ی که منیژه به منزل ما رفت و آمد م یکند ،محمود کمتر از منزل خارج
م یشود .یک بار مچ محمود را گرفتم،او داشت از پنجره اتاقش منیژه را تماشا م یکرد وقت ی به او گفتم اول اخمی کرد و
خواست انکار کند ول ی با خنده اي که کرد لؤ رفت.
منیژه دختر خوب ی است،اگر چه زیادي شلوغ است اما در عوض خیل ی مهربان است و مهتاب را خیل ی دوست دارد.
هفته پیش از مهتاب پرسیدم:راست ی از آن دوستت چه خبر...؟
مهتاب نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:چطور مگه؟
خودم را به بی تفاوتی زدم و گفتم:هیچ ی فکر کردم با منیژه بیشتر جوري.
مهتاب گفت:اینکه آره ،اما غزاله هم دختر خیل ی خوبیه ،اما خانواده اش خیل ی متعصب هستند و نم یگذارند او جای ی
برود،به خصوص غزاله که نامزد هم دارد.
رنگ از رویم پرید،حالم آنقدر بد شد که مهتاب هم متوجه شد و با نگاه مشکوکی پرسید:تو از او خوشت م یآید؟
نتوانستم دروغ بگویم چون چشمانم همه چیز را رو م یکرد.
مهتاب دستم را گرفت و گفت:منوچهر چرا چیزي به من نگفتی؟
پاسخی ندادم چون چیزي نداشتم که بگویم .دستم را از دستانش پیرون کشیدم و از منزل خارج شدم.نم ی دانستم چه
احساس ی داشتم ،شاید دلم م یخواست گریه کنم،برایم عجیب بود که مردي بیست و دو ساله براي چیزي که از اول هم
متعلق به خودش نبوده به گریه بیفتد.آنجا بود که فهمیدم که هنوز بچه هستم و محتاج حمایت.من و غزاله فقط چند بار
همدیگر را دیده بودیم و نم یدانستم که آیا او هم به من علاقمند است یا نه.
من باید اول از عشق او مطمئن م یشدم و بعد شده به قیمت جان او را بدست م یآوردم.به هر طریق ....ولو او را بدزدم.
وقت ی به منزل برگشتم مهتاب با نگران ی منتظرم بود.با دیدن من از جا بلند شد و سراپایم را بر انداز کرد.از طرز نگاهش
خنده ام گرفته بود.با لبخند گفتم :چیه انتظار داشتی روحم را ببین ی؟
مهتاب گفت:برایت دلواپس بودم.
پاسخ دادم،فکر کردي من هم مثل مهرداد خودکش ی می کنم؟
مهرداد پسر عمویم بود که سال پیش بدلیل از دست دادن نامزدش خود را حلق آویز کرد.
مهتاب سرش را زیر انداخت.
با همان لبخند گفتم:نترس،درسته که دیوانگی تو خانواده ما ارثی است اما من از اون مدلها نیستم.من راه مبارزه را
بلدم.فقط باید بفهمم که غزاله هم من را دوست دارد یا نه.
مهتاب هاج و واج به من نگاه م یکرد،شاید فکر م یکرد جنون خانوادگی در من بروز کرده.دستانش را گرفتم و او را روي
تخت نشاندم و به او گفتم،برایم از خانواده غزاله تعریف کن و اینکه چه جور آدم هایی هستند .
مهتاب برایم تعریف کرد که خانواده غزاله متعصب هستند و او ناف بر پسر عمویش م یباشد....
نخستین قدم نوشتن نامه اي بود تا توسط مهتاب به دستاش برسد.نخستین بار جوابی برایم ننوست اما پس از دومین نامه
پاسخی نوشت که فهمیدم عشقمان دو جانبه است.
غزل با شنیدن صداي پدر که او را به اسم میخواند تکان خورد و به سرعت دفتر را بست و آن را میان چمدان ها انداخت
که قرار بود همراه ببرد.سپس با سرعت چمدانی که وسایل پدر در آن بود را سر جایش قرار داد و با شتاب از انباري
کوچک بیرون آمد و در همان حال فریاد زد:" من این جا هستم".
پدر با نگران ی از پله هاي زیرزمین پایین آمد و در حال ی که به غزل نگاه م یکرد گفت:"تو حالت خوبه؟ باور کن نصفه جونم
کردي،پس چرا جواب نم یدادي؟"
"من همین الان صداي شما رو شنیدم".
پدر به او که چمدانی در دست داشت گفت:"اینجا چکار م یکن ی؟"
"آمده ام براي وسایلم چمدانی بر دارم".
غزل به اتفاق پدرش از زیرزمین بیرون رفت.پدرش دستانش را روي شانه غزل گذشته بود و او احساس م یکرد چه قدر
پدرش را دوست دارد.
غزل در حضور پدر نم یتوانست به سراغ دفتر او برود ،اما اگر هم م یتوانست این کار را نم یکرد،زیرا قرار بود که فردا به تهران بروند و پدر هم فرداي همان شب به سمت فرانسه پرواز داشت و غزل شش ماه دیگر او را نم یدید و دوستنداشت لحظه اي را از دست بدهد.پدر باز هم سفارشات لازم را به او یادآوري کرد.غزل به او اطمینان داد که به تمامسفارشات او عمل خواهد کرد.
شب هنگام که هر دو براي خوابیدن به اتاق هایشان رفتند غزل زمان را براي ارضاي کنجکاو ياش مناسب دید.او زیر نور
چراغ خواب دفتر پدر را از میان لباس هایش بیرون کشید و آن را ورق زد.
مهتاب با التماس از من م یخواست که دست از غزاله بردارم.غزاله به او گفته بود پسر عمویش جمشید آدم خلاف کاري
است و از هیچ کاري رو گردان نیست.او به مهتاب گفته بود با اینکه منوچهر را م یپرستم اما حاضر نیستم به خاطر من
بالای ی سرش بیاید.
همین کاف ی بود تا من سر در راهش بگذارم
دومین قدم را برداشتم،عاقبت توانستم مادر را راض ی کنم به خواستگاري غزاله برود.اول داد و ب ی دادي به راه افتاد که
نگو و نپرس .مادر عقیده داشت که اول باید محمود سر و سامان بگیرد،اما وقت ی دید من پایم را توي یک کفش کرده ام و
اصرار م یکنم با خشم گفت:قباحت داره، پسره هنوز دهانش بوي شیر میده میگه زن م یخوام.
الحق محمود خیل ی از من جانبداري کرد.او به مادرم گفت که این حرف ها مال قدیم بوده که اول باید پسر بزرگ زن
بگیره.حالا که منوچهر همسر دلخواهش را پیدا کرده بیاد زودتر دست بکار بشوید.مادر هنوز سر سختی م یکند اما
م یدانم عاقبت قبول م یکند،یعن ی وادارش م یکنم که قبول کند.
غزل خندید ،او نم یدانست پدرش در جوان ی اینقدر تخس و شیطان بوده است،اما از خواندن کار هاي او لذت م یبرد،تازه
فهمیده بود چرا مادربزرگش همیشه م یگفت غزل لنگه منوچهر است غزل با لذت به پدرش فکر م یکرد.دوباره به
ورقهاي کاغذ خیره شد.
واي چه قشقرقی به راه افتاده،مادر ناراحت است و پدر خشمگین و مهتاب و محمود هاج و واج.
منم بدون اینکه جا بزنم آخرین حرفم را با فریاد گفتم:یا غزاله یا هیچکس.
هنوز غرش پدر از طبقه پایین به گوش م یرسد،پسره احمق ما را سکه یک پول کرده.مادر در ادامه حرف پدر با صدایی
که من به خوب ی آن را بشنوم فریاد زد:"مگر از روي جسد من رد بش ی"
و توبیخ مهتاب شروع شد ،طفلکی مهتاب،گری هاش دلم را سوزانده.
علت داد و ب ی داد پدر و مادر این بود که....
قرار شد براي خواستگاري به منزل غزاله برویم،مهتاب از آمدن صرف نظر کرد و تا آخرین لحظه با چشمانی که با نگران ی
به من دوخته شده بود التماس م یکرد تا از خیر این کار بگذارم.
من از مهتاب خواسته بودم جریان پسر عموي غزاله را به پدر و مادر نگوید .او خیل ی نگران بود اما من شهامت عجیب ی در
خود احساس م یکردم.
مهتاب از این که سر زده خواستیم به منزل غزاله برویم خیل ی ناراحت بود .اما من به پدر و مادر گفتم منتظر ما
م یباشند،از این موضوع غزاله نیز خبر داشت و مطمئن بودم او نیز مانند مهتاب هراسان است.
ما با دسته گل ی بزرگ به منزل غزاله رفتیم،پدر او در را به روي ما باز کرد ،مادر خود را معرف ی کرد،بنده خدا پدرش هاج
و واج به ما نگاه م یکرد.پس از چند لحظه به خود آمد و ما را دعوت کرد تا داخل شویم.مادر با چشم غرّه به من نگاه
م یکرد،من خودم را پشت دسته گل از دید او پنهان کرده بودم.
پدر او براي آمده کردن همسرش به داخل رفت و پس از چند لحظه بازگشت و ما را به داخل منزل دعوت کرد.
از نگاه مادر م یفهمیدم که مشغول حرص خوردن است زیرا فهمیده بود که منتظر ما نبودند.
مادر با نارضایت ی به اطراف نگاه م ی کرد و معلوم بود از وضعیت زندگ ی آنها خیل ی خوشش نیامده زندگ ی ساده اي داشتند
ول ی براي من هیچ چیز به جز غزاله اهمیت نداشت.
پس از مدت ی مادر غزاله به جمع ما پیوست،با دیدن او احساس کردم علاقه عجیب ی به او دارم زیرا او مادر عشق من بود.
از غزاله خبري نبود،پدر و مادر خیل ی معذب به نظر م یرسیدند..پدر و مادر غزاله هم حرف ی نم یزدند.صحنه جالب ی بود
همه به همدیگر نگاه م یکردند و کس ی حرف ی نم یزد.در یک فرصت به مادر اشاره کردم و او با فشار دادن به دندان هایش
به من فهماند که خفه شوم.
عاقبت پدر و مادر رضایت دادند تا سکوت را بشکنند .مادر با گفتن اینکه ببخشید ب ی خبر خدمت رسیدیم نشان داد که
متوجه این موضوع شده است.بعد پرسید :غزاله جان منزل تشریف دارند؟"
پدر و مادر او به یکدیگر نگاه کردند ،لحظه اي بعد مادرش از اتاق بیرون رفت و پس از چند دقیقه همراه غزاله به اتاق
بازگشت،غزاله مانند عروس هاي دیگر چادر سفید به سر نداشت اما نگاه رضایت بخش مادر نشان م یداد که غزاله را
پسندیده است،صورت غزاله سرخ شده بود و آنقدر زیبا بود که دلم م یخواست به طرفش بروم و تنگ در آغوشش
بگیرم.غزاله پس از احوال پرس ی به سمت مادرش رفت و در کنار او نشست،وقت ی پدر شروع به صحبت کرد احساس
کردم رنگ غزاله پرید ،غزاله با گفتن ببخشید از اتاق خارج شد.خیل ی دوست داشتم او را نگاه م یداشتم و به او م یگفتم
نباید بروي،این مساله مربوط به من و توست،بمان و بگو تو هم من را دوست داري.
پس از تمام شدن حرفهاي پدر ،پدر غزاله مطمئن شد که ما براي خواستگاري از غزاله به منزلشان رفته ایم با لحن
آرامی قضیه نامزد بودن غزاله با پسر عمویش جمشید را براي پدر و مادر تعریف کرد،او روي نامزد بودن آن دو تاکید
داشت و حتی گفت قرار است که به زودي با هم عروس ی کنند.
خیل ی دلم م ی خواست که فریاد بزنم و بگویم این دروغ است،غزاله نامزد هیچ کس نیست،او فقط مال من است.
پدر در دفترش بیش از این چیزي ننوشته بود.غزل با خود فکر کرد که وجود او و فرزانه م ی رساند که پدر در کارش موفق
شده است اما خیل ی دلش م یخواست بداند چگونه پدر مشکلات سر راهش را بر داشته بود و موفق به ازدواج با مادرش
شده بود.
غزل به یاد مادرش افتاد و آهی از سر حسرت کشید،مادرش خیل ی زود پر کشیده بود و پدر را تنها گذشته بود دلش
براي پدرش م یسوخت،او خیل ی مهربان بود و پس از مرگ مادر تمام عشق و علاقه اش را به او و خواهرش معطوف داشته
بود.
غزل دفتر را روي قلبش گذشت و چشمانش را بست و در همان حال به فکر فرو رفت و نفهمید ک ی خوابش برد.
صبح با صداي پدر از خواب برخواست ،پدر کنار تخت او نشسته بود و موهایش را نوازش م یکرد و در همان حال
گفت:"دختر فضول بابا بلند نم یش ی ؟
غزل چشمانش را گشود و به پدر لبخند زد و به یادش آامد که شب گذشته همانطور که دفتر را روي سین هاش گذاشته به
خواب رفته است.با خجالت به پدر سلام کرد.منوچهر لبخندي به او زد و گفت:"که براي آوردن چمدان به زیرزمین رفت ی
نه؟"
غزل روي تختش نیم خیز شد و در همان حال سرش را به زیر انداخت و گفت:"معذرت م یخواهم".
پدر لبخندي به او زد و سرش را تکان داد .بعد هم بلند شد و به طرف در اتاق رفت و گفت:"بلند شو خیل ی کار داریم".
غزل از اینکه ب ی احتیاطی کرده بود و دفتر با ارزش پدرش را از دست داده بود خود را ملامت م یکرد.
لحظه ها با شتاب م یگذاشتند،غزل حتی فرصت نکرد با تمام دوستانش خداحافظی کند فقط با دو نفر از صمیم یترین
دوستانش خداحافظی کرد و به آنان گفت که از طرف او از سایر دوستانش خداحافظی کنند.
هنگام خداحافظی پدر او را تنگ در آغوش گرفته بود و موهایش را م یبوسید.دوباره سفارشات لازم را در مورد درس و
سایر چی زها به او یادآوري کرد.غزل خیل ی دوست داشت گریه کند اما م یدانست که با این کار دل پدرش را م یرنجاند،به
زحمت به پدرش لبخند زد و از او خواست که او نیز مواظب خودش باشد.
منوچهر و غزل تا فرودگاه رفتند،هنگام جدا شدن منوچهر باز غزل را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و از او
خواست به محض رسیدن به او تلفن کند.
نیم ساعت بعد غزل روي صندل ی خود که در قسمت وسط هواپیما بودنشسته بود و منتظر حرکت هواپیما بود.از همان
موقع حوصله اش سر رفته بود و آرزو م ی کرد زود تر به تهران برسد.دل او گرفته بود زیرا این نخستین باري بود که به
تنهای ی سفر م یکرد،همچنین هیچ وقت این همه از پدرش دور نشده بود .
کنار غزل یک زن و دختر جوان نشسته بودند و معلوم بود با هم سفر م یکنند،آن دو با هم صحبت م یکردند و گاه ی
م یخندیدند از حرف هایشان معلوم بود که براي شرکت در عروس ی یک ی از بستگانشان به تهران م ی روند.زن جوان ی که
کنار او نشسته بود باردار بود زیرا به سختی خود را حرکت م ی داد.او م ی خواست صندل ی خود را به حالت خوابیده در
بیاورد اما نم یتوانست،غزل به او کمک کرد و همین باعث شد سر صحبت بینشان باز شود.
زن جوان خود را مهشید معرف ی کرد و دختر جوان را هم کتایون خواهر همسرش معرف ی کرد و گفت که قرار است براي
مراسم عروس ی خواهرش به تهران بروند. غزل با لبخندي از اینکه با آن دو آشنا شده اظهار خوشحال ی کرد و گفت که
قرار است براي مدت ی به منزل عمویش برود که در تهران زندگ ی م یکند.
صحبت با آن دو براي غزل بسیار جالب و سرگرم کننده بود و باعث شد که متوجه گذشت زمان نم یشود و فراموش کند
که خیل ی غمگین و دلتنگ بوده است.مهشید زن ی خونگرم و خوش برخورد بود که با لحن قشنگ ی صحبت م یکرد.غزل از
او خیل ی خوشش آمد.مهشید خیل ی جالب حرف میزد و گاه ی با گفتن حرف ی با مزه او و کتایون را وادار به خنده
م یکرد.غزل که از ابتداي ورود به هواپیما حوصله اش سر رفته بود آرزو م یکرد راه کم ی طولان ی تر شود و او زود از این
زن مهربان و خنده رو جدا نشود.غزل فهمید خانواده مهشید در تهران زندگ ی م یکنند و او از وقت ی ازدواج کرده ساکن
شیراز شده است و در حال حاضر هم شیراز را شهر خودش م یداند.همچنین فهمید او معلم مدرسه ابتدای ی م یباشد و
همسرش پزشک است .همین باعث شد که نتواند کارش را رها کند و همراه آن دو سفر کند و قرار بود روز پیش از
عروس ی خودش را به تهران برساند .کتایون با غزل حساب ی صمیم ی شده بود،غزل گفت که دو سال است که درسش را
تمام کرده و چون علاقه اي نداشته درسش را ادامه نداده و در یک اموزشگاه خیاطی مشغول یادگیري هنر هاي دست ی
م یباشد.
زمان ی که مهماندار اعلام کرد کمر بندهاي ایمنی و ببندند غزل با تعجب متوجه شد که چقدر زود به مقصد رسیده اند و با
ناراحتی فهمید که به زودي از دوستان جدیدش جدا م یشود.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید