نمایش پست تنها
  #73  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غزل ساختمان بزرگ و مجللی را دید که حیاطی وسیع و زیبا با چشم اندازي فوق العاده ان را احاطه کرده بود با اینکه
حیاط خانه به وسعت حیاط خانه منزل خودشان در شیراز نبود اما از ان خیلی قشنگتر بود . غزل با خوشحالی به اطراف
نگاه کرد و با دیدن استخر زیباییکه کنار حیاط قرار داشت به وجد امد .او در حالی که به اب زلال و ابی استخر چشم
دوخته بود براي مطالعه درسهایش در کنار ان نقشه کشید.
پس از گذشتن از حیاط چشم او به ساختمان افتاد که نماي زیبایی داشت و شامل دو طبقه بود .غزل مشغول نگاه کردن
به ساختمان و شمردن پنجره هاي ان بود که پروانه با لحنی رسمی به او توضیح داد "اقاي رهام براي اوردن سر کار خانم
به فرودگاه می رفتند که گویا مشکلی برایشان پیش می اید و موجب می شود که ایشان نتوانند به موقع خود را به
فرودگاه برسانند .ایشان از همان جا با تلفن همراهشان تاکسی تلفنی خواستند تا براي اوردن شما به فرودگاه بیایند .تا
حالا دو بار با منزل تماس گرفته اند تا ببینند ایا شما به منزل رسیده اید یا نه"
سپس از او پرسید :ایا تاکسی رسید ؟"
غزل سرش را تکان داد و گفت : نه یکی از دوستانم که در هواپیما با او اشنا شدم لطف کرد و مرا به منزل رساند".
برخورد زن خیلی رسمی بود و غزل احساس کرد از این نوع برخورد خوشش نمی اید .به زن نگاه کرد و گفت : می توانم
شما را پروانه صدا بزنم ؟"
زن بی معطلی سرش را تکان داد و گفت : شما هر جور که دوست داشته باشید می توانید مرا صدا بزنید"
غزل لبخند زد و گفت : شما هم مرا غزل صدا کنید. غزل بدون پیشوند و پسوند .تو رو خدا اینقدر هم رسمی صحبت
نکنید احساس می کنم معذب می شوم"
پروانه با تعجب به او نگاه کرد .غزل که به سمت ساختمان می رفت :پروانه جون چرا هر چی تلفن کردم کسی گوشی را
برنداشت ؟"
نخستین بار بود عضوي از این خانواده را می دید که بی تکلف و راحت رفتار می کند بنا براین از همان موقع از غزل
خوشش امد .در پاسخ او گفت :تلفن ها ازاد بودند و جز دو باري که اقا زنگ زدند کسی به اینجا تلفن نزده"
غزل فکري کرد و گفت :پس شاید من شماره را اشتباه گرفتم".
پروانه چیزي به یادش امد گفت :"بله حالا فهمیدم لابد شما شماره تلفنی را گرفته یاد که به اتاق اقا فرشاد وصل است
بله ان تلفن اکثر اوقات از پریز کشیده می شود که ان هم خیلی کم پیش می اید.
غزل به پروانه نگاه کرد .خیل دوست داشت در مورد فرشاد بپرسد زیرا او تا حدودي از جریان او مطلع بود البته چیز
زیادي نمی دانست فقط از پدرش شنیده بود که پس از بازگشت از مسافرت انگلیس متوجه می شود دختري که قرار بود
با او ازدواج کند بر اثر حادثه اي در گذشته است .البته غزل از هیچ چیز خبر نداشت زیرا منوچهر با وجودي که خود از
تمام ماجرا با خبر بود اما در این رابطه چیزي به غزل نگفته بود او فقط همان چیزي را می دانست که بقیه از ان مطلع بود
}461- ند { 460
غزل می دانست که فرشاد پس از ان حادثه یک بار دست به خودکشی زده بود . که خوشبختانه خیلی زود نجاتش دادند
وهمچنین می دانست او معتاد شده است .غزل با شیطنت تمام فکر کرد که چقدر خوب است که مردي انقدر به دختري
علاقه مند باشد که پس از مرگش دست به انتحار بزند .با اینکه او می دانست که افکارش دور از عقل و منطق است اما
وجود چنین عشقی برایش خیلی شاعرانه و هیجان انگیز می رسید . او ناخوداگاه به پسر عمویش علاقه مند شد به
همین دلیل با اینکه از خیلی وقت پیش فرشاد را ندیده بود و چهره او را زایاد بردهب ود اما نسبت به او علاقه خاصی
احساس کرد.
صداي زنگ تلفن پروانه را به سمت ان کشاند .غزل شنید که او می گوید "بله بله اقاي رهام ایشان حدودو پنج دقیقه
است که رسیده اند ..بله ...بله ..چند لحظه گوشی"
غزل با لبخند به طرف تلفن رفت و ان را از پروانه گرفت "سلام عمو جان ..شما چطورید ؟بله خیلی راحت رسیدم ..بله
...منتظرتان هستم ..خدانگهدار ...راستی عموجان مواظب خودتان باشید"
پروانه با لبخند به او می نگریست که اینچنین صمیمانه با عمویش گفتگو می کند در تمام مدتی که در خانه رهام کار می
کرد تا کنون چنین لحن صمیمانه اي را از خانواده نشنیده بود .تنها کسی که او هم چنین بی ریا و بی تکبر بود فرشاد بود
که از وقتی که ان حادثه برایش پیش امد ه بود انسانی متفاوت شده بود پروانه از به یاد اوردن فرشاو شاد و خنده روي
سه سال پیش اهی کشید و براي اوردن شربت به سمت اشپزخانه رفت . هنوز چند قدمی دور نشده بود که غزل او را
صدا کرد.
"غزل می تواننم از این تلفن براي تماس با شیراز استفاده کنم ؟پدر منتظر تماس من است"
"خانم اختیار دارید این منزل متعلق به خودتان است"
زمانی که پروانه بازگشت غزل را ندید .براي یافتن او از سالن خارج شد و او را دید که به طرف در حیاط می رود متوجه
شد که غزل براي استقبال از عمویش از ساختمان خارج شده است.
غزل از پنجره مشغول تماشاي حیاط بود که عمویش را دید که در حال اوردن خودرواش به حیاط می باشد .غزل صبر
نکرد تا عمویش داخل شود خود را با شتاب براي استقبال از او به حیاط رساند.
محمو به محض دیدن غزل بدون اینکه خودرو را سر جاي همیشگی اش پار ك کند ان را به همان صورت رها کرد تا
رحکان که براي بستن در رفته بود این کار را انجام بدهد .او به طرف غزل رفت که با لبخند به طرف او می امد دستهایش
را بریا در اغوش گرفتن او باز کرد.
محمود با محبت او را بغل کرد و پس از بوسیدن و احوالپرسی از او در حالی که دستش را دور شانه هاي او انداخته بود به
اتفاق داخل خانه شدند.
محمود به خاطر اینکه نتوانسته بود خود را به موقع به فرودگاه برساند از غزل معذرت خواهی کرد و دلیل ان را تصادف
کوچکی ذکر کرد که برایش پیش امده بود....
غزل نگران به عمو نگاه کرد و رسید :"عمو جان خودتان که صدمه ندیدید ؟"
عمو از محبت غزل تشکر کرد و به او اطمینان داد که خودش اسیبی ندیده است.
غزل از حال همسر او پرسید و می خواست بداند انها کجا هستند محمود به او گفت منیژه براي شرکت در مهمانی به
}463- منزل برادرش رفته و ممکن است دیر برگرددد و غزل می تواند او را صبح فردا ببیند .{ 462
غزل خیلی کنجکاو بودبداند که فرشاد کجاست اما نمی توانست بدون مقدمه و ناگهانی حال او را از عمویش بپرسد
.بنابراین اول حال فرانک را پرسید .محموئ به او اطلاع داد که فرانک هنوز در اصفهان زندگی می کند و به زودي صاحب
فرزندي خواهدشد .غزل با لبخند سرش را تکان داد و گفت :"پس عمو جان بزودي پدر بزرگ خواهی شد"
محمود با لذت خندید و گفت : "براي من که خلی خوشحال کننده است اما مواظب باش این حرف را جلوي منیژه نزنی
که ممکن است سرت را به باد دهی"!!
غزل خندید و با شیطنت گفت :"مطمئن باشید به او نمی گویم که شم به زودي مادربزرگ می شوید "سپس مکی کرد و
ادامه داد "به او می گویم به شما نمی اید که به زودي مادر بزرگ شوید"
محمود از حرف غزل با صداي بلند خندید و از بیان شیرین برادر زاده اش لذت برد.
پروانه و همچنین اشپزشان خانم مرادي تا کنون نشنیده بودند که اقاي رهام این چنین با صداي بلند بخندد .بنا براین هر
کدام از جایی که بودند سرك کشیدند و ان دو را نگاه کردند محمود برادر زاده اش یعنی غزل و فرزانه را خیلی دوست
داشت .به خصوص غزل را که هم خیلی شاد و بازیگوش بود و هم در بیان و ابراز محبتش خیلی صزیح و رك بود.
لحظه ها می گذشتند و غزل و محمود بدون اینکه متوجه گذر زمان شوند همچنان از مصاحبت با یکدیگر لذت می بردند
.به خصوص محمود که پس از مدتها هم صحبتی به شیرینی غز ل پیدا کرده بود .ان دو در اتاق نشیمن وسیع پایین
نشسته بمدند و صحبت می کردند و محمود از غزل حال پدرش را پرسید و به او گفت که ایا هنوز هم به وسایل پدر از جمله رایانه او دست می زند یا نه .غزل براي محمود تعریف کرد چه بلایی سر لوازم پدرش اورده است و طوري این اتفاقات را بیان می کرد که محمود از خنده ریسه رفته بود.
فرشاد در اتاقش که در طبقه دوم قرار داشت نشسته بود و مشغول تماشاي مسابقه فوتبال بود اما در حقیقت توجهی به ان نداشت و در افکار دور و دراز ي غرق شده بود .او مدتها بود که ورزش را کنار گذاشته بود اما هنوز ضمیر ناخوداگاهش او را به دیدن مسابقات فوتبال و والیبال تر غیب می کرد . در حقیقت این تنها چیزي بود که او را سرگرم میکرد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید