فرشاد دنیاي جداگانه اي براي خود ساخته بود وقتی در منزل بود خود را در چهار دیواري اتاقش محصور می کرد و اجازه
نمی داد کسی به خلوت او پا بگذارد تمام اهل منزل موظف به رعایت حال او بودنند .حتی منیژه زمانی مهمانی تر تیب
می داد که فرشاد منزل نبود .چون او به شد حساس و اسیب پذیر شده بود .گویی خنده و تفریح او را به سختی می ازرد
و اعصاب او را ناراحت می کرد.
هر صداي بلندي براي او غیر قابل تحمل شده بود مگر خودش صداي ضبط صوت اتاقش را تا اخر زیاد می کرد
محدودیتی براي خارج شدن او نبود و هر وقت می خواست از منزل خارج و هر زمان که اراده می کرد به منزل می امد
منیژه و محمود نگران او بودند زمانی که اب منزل خارج می شد ممکن بود اتفاقی برایش رخ دهد و در صورت بروز هر
پیشامدي نمی دانستند سراغش را از کجا بگیرند .فرشاد هیچ وقت به انان نمی گفت کجا می رود و کی می اید . از ان
غیر قابل تحمل تر اخلاقش بود که با کوچکترین چیزي که موافق میلش نبود داد و فریاد راه می انداخت که به توبیخ و
تنبیه دیگران منجر می شد به همین دلیل بود که جز رحمان و پروانه که سالها پیش با انها زندگی کرده بودند و کم و
بیش به خصوصیات اخلاقی فرشاد اشنا شده بودند مستخدمان منزل مرتب عوض می شدند . { 464
فرشاد با هیچ کس معاشرت نمی کرد .سیم تلفن اتاقش همیشه از پریز در امده بود به جز در مواقعی در مواقعی که قرار
بودو براي مصرفش جنس اورده شود .فرشاد روز به روز بیشتر الوده مواد مخدر می شد و خواهش و تمنا و اتماس دیگران
دراو اثري نداشت.
کسی که روزي باعث افتخار خانواده و اشنایانش بود به موجودي تبدیل شده بود که تحملش براي اطرافیان مشکل می
نمود . با تمام اینها تنها چیزي که در فرشاد تغییر نکرده بود زیبایی چهره و اندامش بود که با وجودي که مقدار زیادي از
وزن بدنش را از دست داده بود اما همچنان محکم و استوار بود و همین باعث جذب دختران اشنا و فامیل می شد .انان با
وجودي که می دانستند فرشاد معتاد می باشد اما امید داشتند با زدواج با او بتوانند او را به زندگی عادي باز گردانند .
ازجمله این دختر ها پري سیما بود که هم چنان امیدوار بود و چشم به این داشت که روزي فرشاد او را به خود بخواند و
براي این کار عهد کرده بود تا هر زمان که لازم باشد به انتظار او بشیند.
فرشاد همچنانکه به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود متوجه شد از طبقه پایین صداي خنده و صحبت به گوش می
رسد اما وقعی به ان نگذاشت و همچنان به صفحه تلویزیون چشم دوخت تا اینکه به خاطرش امد با خود قرار گذاشته بود
جایی برود با وجود رخوت و سستی که احساس می کرد از جا برخاست و پس از پوشیدن لباس از اتاق خارج شد.
وقتی در اتاقش را باز کرد متوجه صداي خنده ي بلند پدر شد و در همان حال با خود اندیشید که چه چیز او را چنین
شاد کرده است که صداي خنده اش در فضا ي منزل پیچیده است ؟ در همان حال شانه هایش را با بی تفاوتی بالا
انداخت که نشان دهد هیچ چیز براي او اهمیت ندارد.
فرشاد اواسط پله هاي مار پیچ منزل بود که از همان جا چشمش به پدرش افتاد که روي مبلهاي وسط اتاق در کنار دختر
جوانی نشسته و بازویش را دور شانه او حلقه کرده و مشغول صحبت و خنده می باشد .فرشاد براي شناختن دختر جوان
نگاهش را به روي او دوخت اما نتوانست او را بشناسد . سپس مکثی کرد و به نشانه تمرکز چشمانش را تنگ کرد در
همان حال با خود فکر کرد که این دختر کیست که چنین صمیمانه در اغوش پدر نشسته است ؟
چشم محمود به فرشاد افتاد و با صداي بلند ي گفت : سلام پسرم بیا ببین کی اینجاست"
فرشاد نشان داد که برایش اهمیتی ندارد که او چه کسی می باشد و با بی تفاوتی به غزل نگاه کرد.
غزل خود به صدا در امد و گفت :"سلام پسر عمو از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم"
فرشاد همچنان که به غزل چشم دوخته بود از پله ها پایین امد و چند قدم مانده به ان دو ایستاد و سپس اخمهایش را
در هم کشید و گفت :پسر عم ؟"
و بعد مانند کسی که از خواب برخاسته باشد گفت "غزل ؟تو غزل هستی درست است ؟"
غزل به سر تا پاي فرشاد نگاه خریدارانه اي کرد که فرشاد هم متوجه شد قدمی جلو برداشت و با لبخندي معنی داري
گفت :بله من غزل هستم اما مثل اینکه شما فرشاد نیستید ببخشید اشتباه گرفتم "فرشاد از حرف غزل خیلی تعجب کرد اما ار انجا که خیلی وقت پیش عادت کرده بود که به چیزي اهمیت ندهد این بار
هم بدون توجه و بدون اینکه کلامی بگوید چرخی زد و از منزل خارج شد.
محمود بدون اینکه حرفی بزند به غزل و فرشاد نگاه کرد .زمانی که فرشاد از منزل خارج شد رو به غزل کرد و گفت
:"راستی تو فرشاد را نشناختی ؟"
غزل لبخند زد و گفت :"چرا عمو جان ولی می خواستم چیزي را به او بفهمانم"
محمود لحظه یا فکر کرد و بعد که متوجه منظور او شد به غزل نگاه کرد و براي در اغوش کشیدن او زا جا برخاست.
فرشاد بدون هیچ واکنش از منزل خارج شد اما مدام یک چیز در مغزش تکرار می شد :معنی حرف غزل چه بود ؟فرشاد
به خوبی می دانست که غزل به عمد خود را به ان راه زده اما هر چه فکر کرد دلیلی براي این کار او نیافت.
فرشاد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت : هر منظوري داشته براي من اهمیتی ندارد که بخواهم به ان فکر کنم و
سوئیچ را از جیبش خارج کر د تا در را باز کند.
فرشاد بدون هیچ حرکتی روي صندلی خودرو اش نشستهب ود و به فکر فرو رفته بود کم کم پرسشهایی زیادي در
مغزش پیدا شده بود که دلش می خواست پاسخ انها را داشته باشد از جمله اینکه غزل اینجا چه یم کند ؟او می دانست
که مادر با وجود گذشت شش سال از مرگ غزاله هنوز کینه و خصومت خود را با او از یا نبرده .اما حالا می دي که غزل
در کنار پدرش نشسته و او تا کنون تا این اندازه خوشحال نبود.
فرشاد دستی به موهایش کشید و با خود گفت :تو این مدت چه اتفاقاتی افتاده که من از ان یب خبرم ؟او به غزل فکر می
کرد و به اینکه در مدت چهار سالی که او را ندیده چقدر تغییر کرده است تنهاچیزي که در او فرق نکرده بود همان
شیطنتی بود که در چشمان به رنگ شبش برق می زد .فرشاد خیلی دلش می خواست به منزل بر گردد و از غزل معنی
حرفش را بپرسد اما نمی خواست با این کار خانواده اش را شاد کند .شاید فرشاد فکر می کرد با در امدن از لاك تنهایی
خیال خانواده اش راحت خواهد شد و او این را نمی خواست زیرا دوست داشت انان هم در عزابی که یم کشید سهیم
باشند.
فرشاد هم خودش نمی دانست چرا از پدر و مادرش انتقام می کشد گاهی اوقات که سر حال تر بود و می توانست فکر
کند با خود می گفت :چرا ؟؟انان چه تقصیري دارند ؟ انان که با ازدواج من مخالفتی نداشتند .حتی مادر اولش شاخ و
شونه کشید اما بعد که قبول کرد پس چرا باید به اتش من بسوزند ؟ اما فقط تا زمانی که خودش بود این فکر ها را یم کرد
و به محض اینکه مواد مخدر تاثیرش را در وجود او شروع می کرد گویی روح دیگري در او حلول می کرد و او را وادار می
کرد تا به زجر دادن اطرافیانش بپردازد.
فرشاد زمانی که به خود امد متوجه شد هنوز انجا نشسته و مشغول فکر کردن می باشد با اینکه حوصله رفتن به جایی را
نداشت اما خودرو را روشن کرد و به طرف مقصد ي که فقط خودش می دانست کجاست به راه افتاد.
او با گذشتن از شلوغی شهر خود را به کمر بندي ازاد راه قم – بهشت زهرا رساند . به سرعت به طرف بهشت زهرا راند
.سرعتش زیاد بود و چون وسط هفته بود ازاد راه خلوت بود و او خیلی زود خود را به انجا رساند . فرشاد چون خیلی زیاد
به انجا می رفت چشم بسته هم می توانست مسیر را تشخیص دهد بنابراین خیلی زود خود را به سر خاك فرشته رساند
و طبق معمول هر بار ي که به انجا می رفت بالاي گور نشست و غرق در فکر شد.
هیچ کس نمی دانست گاهی که فرشاد غیبش می زند کجا می رود اما در حقیقت او غیر از مواقعی که کار بخصوصی
نداشت به بهشت زهرا می رفت و سر گور فرشته با خود خلوت می کرد .اغلب این کار را وسط هفته انجام می داد تا
کسی مزاحم او نشود او ساعتها به سنگ گور فرشته خیره یم شد و به روزهاي که در طول زندگی مشتر ك مخفیانه
شان با هم داشتند فکر می کرد گاهی اوقات هم سر گور مهدي می رفت که چند قدم با گور فرشته فاصله داشت .پس ازان به منزل باز می گشت و با کشیدن مواد مخدر خود را به دنیاي بی خبري می برد.
این بار فرشاد پس از رسیدن به منزل خود را به اتاقش رساند موسیقی ارامی گذاشت و پس از روشن کردن سیگاري کهخود ان را پر کرده بود روي تختش دراز کشید و مشغول فکر کردن شد.
صبح روز بعد غزل طبق عادت هر روز یعنی پیش از ساعت هشت صبح از خواب بیدار شد . به خواست اقاي رهام پروانه
اتاقی را که پیش از ان متعلق به فرانک بود براي شاماده کرده بود .غزل وقتی چشمانش را باز کرد و به دور و اطراف نگاه
کرد همه چیز برایش غریب به نظر می رسید اما به یاد اورد اینجا اتاق خودش در شیراز نیست و هم اکنون در منزل عمو
یش و در اتاقی که پیش از ان متعلق به دختر عمئیش بوده قرار دارد .غزل از رختخواب بیرون امد و در اتاق شروع کرد
به قدم زدند . تمام چیزهایی که در اتاق بود نشان می داد که این اتاق متعلق به دختري بوده که علاقه زیادي به وسایل
تزیینی داشته است زیرا اتاق پر بود از گلهاي مصنوعی از جنس بلور و مجسمه هاي زیباي کریستالی و عروسکهاي
فانتزي چینی .رنگ تخت و کمد و همچنیین قسمتهایی از اتاق به رنگ لیمویی بود که نشان می داد رنگ مورد علاقه
فرانک بوده است . همچنین عکس بزرگی از او در قابی به رنگ لیمویی قرار داست که در ن شانزده و هفده سال او را
نشان می داد .غزل نگاهی به ساعت انداخت ومتوجه شد که هنوز ساعت هشت و نیمه صبح است .با یب حوصلگی نفس
کشید و به طرف پنجره اتاق رفت و از انجا به حیاط نگاه کرد . در نگاه اول چشمش به استخر زیباي حیاط افتاد که اب
زلال ان بر اثر وزش نسیم صبحگاهی موج می خورد .غزل در تلاش براي باز کردن پنجره اتاق بود که چشمش فرشاد
افتاد که در حال قدم زدن در محوطه حیا ط بود سر فرشاد پایین بود و دستهایش را به پشت قلاب کرده بود .غزل با
دیدن او لبخندي زد و از باز کردن پنجره اتاق منصرف شد . پس از تعویض لباس که ان را به سرعت انجام داد به طرف
در اتاق رفت تا خارج شد.
|