نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غزل با لبخند به او سلام کرد و پروانه با خوشرویی پاسخ او را داد پروانه نگاهی به غزل که اماده و مرتب بود انداخت و به
او گفت "خانم میل به خوردن چیزي ندارید ؟"
غزل گفت : نه پروانه جون گرسنه نیستم تر جیح می دهم صبحانه را با عمو و زن عمو جان صرف کنم".
بعد مثل اینکه چیزي یادش امده باشد گفت : راستس پروانه جان .زن عمو دیشب از مهمانی برگشته ؟"
"اره عزیزم ایشان دیشب دیر وقت از مهمانی امدند به محض ورود هم پرسیدند ایا مهمان اقا امده اند یا نه ؟"
غزل سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت . چرا زن عمو او را مهمان همسرش خوانده است . وقتی پاسخی براي این
پرسش نیافت سعی کرد به ان فکر نکند.
غزل به طرف در حیاط رفت که پروانه او را صدا کرد و گفت : خانم جایی می خواهید بروید ؟"
"بله می خواهم گشتی در حیاط بزنم"
پروانه با نگرانی به او نگاه کرد و گفت "اما"...
"چیزي شده ؟"
"خانم جسارت است اما اقاي رهام در حیاط مشغول قدم زدن می باشند".
غزل با اینکه می دانست منظور پروانه از اقاي رهام فرشاد می باشد با این حال با حالتی خوشحال گفت : اه چه خوب
عمو جان در حیاط هستند ؟"
"نه نه منظورم م ایشان نبود بلکه اقا فرشاد"....
غزل به پروانه نگااه کرد و گفت " بله متوجه شدم از نظر من اشکالی ندارد به هر حال او پسر عمویم می باشد اما از نظر
شما اشکالی دارد ؟"
پروانه سرش را تکان داد و گفت " نه عزیزم جسارت نشود اما منظورم این بود که ایشان عر صبح تننها قدم می زنند و
می خواهند کسی مزاحمشان نشوند".
غزل چشمکی به پروانه زد و به او گفت : نگران نباشید من در این خانه مهمان هستم و تا کنون کسی در این باره به من
چیزي نگفته است از ان گذشته من امروز صبح شما را ندیدم "و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب او بماند به طرف
حیاط رفت.
پروانه با ناراحتی سرش را تکان داد و با خود گفت :" خدا بخیر بگذراند " سپس براي انجام دادن کارهایش به طرف
اشپزخانه رفت.
غزل بدون انکه به اطراف نگاه کند به طرف استخر رفت و کنار ان ایستاد و دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی
کشید . او به خوبی می دانست که فرشاد در گو شه اي مشغول نگاه کردن به او می باشد و این طور نشان داد که از حضور
او در محوطه بی اطلاع است.
همانطور که غزل حدس زده بوود فرشاد با ورود غزل به حیاط .کناري ایستاده بود و به او که بی خایل و شاد قدم می زد
به طرف استخر می رفت نگاه می کرد . غزل سرشار از شادیو نشاط جوانی بود.
فرشاد دستی به صورتش کشید .زیري ان را لمس کرد و به یاد اورد دو روزي می گذرد که اصلاح نکرده است.
غزل براي پیدا کردن جایی براي نشستن سرش را چرخاند .به ظاهر نشان می داد که تازه متوجه او شده است .مدتی
بدون هیچ واکنش به او نگاه کرد و بدون اینکه به او توجه کند به طرف میز و صندلی هایی رفت که وسط محوطه و زیر
درخت پر شاخ وبرگی قرار داشت .یکی از صندلی ها را برداشت و ان را کنار استخر برد و در جایی گذاشت که احساس
می کرد بهترین دید را به تمام استخر دارد بدون توجه به اطراف روي ان نشست و پاهایش را روي هم انداخت و مشغول
تماشا کردن فضاي زیباي استخر شد .فرشاد با کنجکاوي به او نگاه می کرد و انتظار داشت غزل با دیدن او سرش را تکان
بدهد و لبخندي به او بزند و او با بی محلی کردن به غزل او را هم شامل کم لطفی خود کند .اما وقتی دید غزل به توجه
نمی کند و وجودش را ناندیده گرفته احساس کرد خیلی عصبانی است و دلش می خواهد داد و فریاد کند .اما سعی کرد
ارام بماند و با قدمهاي محکمی به طرف اتاقش رفت.
غزل زیر چشمی او را نگاه می کرد و در همان حال با حالت موذیانه اي لبخند زد پیش خود گفت : این نخستین قدم
براي اینکه به تو نشان بدهم من هم خونی چ.ن خون تو در رگهام جاري است و به همان اندازه می توانم مغرور و خود
خواه باشم.
وقتی پروانه غزل را بریا صرف صبحانه صدا زد قلب او از جا کنده شد . می دانست که باید با منیژه روبرو شود .غزل به
یاد نداشت که چ وقت او را دیده اما می دانست که زن عمویش زیاد از او و خواهرش خوشش نمی اید و باید مواظب
باشد که دست از پا خطا نکند .با خود فکر کرد ایا در صورت بروز خطایی از او منیزه می توانند او را از منزل بیرون کند ؟
و از تصور ان لبخند زد و با خود گفت پس مسافر خانه و هتل را بریا چی ساخته اند ؟ و با اطمینان از اینکه از چیزي نمی
ترسد به طرف اتاق غذا خوري رفت.
همین که وارد اتاق شد چشمش به زنی قد بلند و با اندامی متناسب و صورتی زیبا افتاد و حدس زد باید همسر عمویش
باشد . با اینکه غزل بیش از یک بار او را ندیده بود و حتی به یا نمی اورد چه وقت او را دیده اما احساس کرد انطور که در
خیالش فکر می کرد زن عمویش بدجنس و بد اخلاق نیست و می تواند او را دوست داشته باشد .غزل با صداي بلند به
عمو و همسرش که پشت میز صبحانه نشسته بودند سلام کرد و در همان حال با صداي بلندي گفت : خداي من فکر
ننمی کردم زن عمویم تا این حد زیبا و دوست داشتنی باشد"
محمود با اوجودي که می دانست غزل خیلی صریح و رك افکارش را برزبان می اورد اما از این حرف او جا خورد و به
منیژه نگاه کرد تا واکنش او را ببیند.
منیژه بدون اینکه لبخند بزند به غزل نگاه کرد .زیبایی چهره او و لبخندي که به لب داشت تر کیبی از منوچهر و غزاله .با
یان حال احساس کرد که از این دختر بدش نمی اید به خصوص که صداقت را در کلام غزل به خوبی احساس کرد متوجه
شد که او براي خوش امدن او این کلام را نگفته است . غزل به طرف منیژه رفت و خم شد تا صورت او را ببوسد منیژ]
اعتراضی نکرد محمود هاج وواج به این صحنه نگاه کرد .براي او دیدن چنین صحنه اي مانند این بود که شاهد معجزه
اي باشد زیرا هرگز به یا نداشت که حتی فرانک چنین صمیمانه او را بوسیده باشد و او اعتراضی در این مورد نداشته
باشد.
غزل پس از بوسیدن منیژه کنار او سر میز صبحانه نشست و با لبخند به او نگاه کرد منیژه با لحن ارامی شروع به صحبت
کرد .با اینکه صحبتهایش معمولی و در حد معارفه بود اما محمود که عمري با او زندگی کرده بود و با اخلاق او اشنا بود
براي نخستین بار گوشه اي از روح او را مشاهده می کرد.
اوبارها صحبت کردن منیژه را با افراد مختلف دیده بود اما نخستین بار بود که او تظاهر به چیزي نمی کرد و راحت و ارام
با دختر جوانی صحبت می کرد .غزل با لبخند به پرسشهاي منیژه پاسخ می دا منیژه همان اول فهمید که غزل دختر با
صداقتی است و مانند دیگر دختران جوانیکه به او به چشم مادر فرشاد نگاه می کنند تظاهر به چیزي نمی کند.
منیژه لبخندي به لب نداشت با ین حال غزل می دانست که او بد اخلاق و بد خلق نیست.
منیژه پرسید :"غزل فکر کردي من چه قیافه اي داشته باشم ؟"
محمود به غزل نگاه کرد . او با تمام وجود دلش می خواست غزل پاسخی بدهد که منیژه را راضی کند.
غزل بدون توجه به عمویش که با حالتی نگران به او نگاه می کرد گفت :"راستش من یک بار عکس شما را در البوم
مادرم دیده بودم شما و عمه مهتاب و مادر جلوي سالن تئاتر شهر ان عکس گرفته بودید . در ان عکس قد شما کمی بلند
تر از مادر و عمه جان بود اما چهره هایتان زیاد مشخص نیود با این وجود من چهره ي عمه مهتاب و مادر راتشخیص دادم
اما وقتی از مادر پرسیدم نفر سوم کیست او گفت که ان خانم همسر عمو محمود م می باشد من دنبال عکسس از شما در
البوم مادرم گشتم اما چیزي پیدا نکردم . وقتی از مادر پرسیدم که ایا عکس دیگري از شما دارد یا نه با تاسف سرش را
تکان داد و گفت : نه من که خیلی کنجکاو شده بودم تا بدانم همسر عمویم چه شکلی است از مادرم پرسیدم شما چه
قیافه اي دارید و مادرم گفت :ان زمان که من و عمه مهتاب و زن عمو منیژه در دبیرستان درس می خواندیم او دختري زیبا و فتان بود که هر وقت سه نفري تو خیابون را ه می رفتیم مردم از ما سه نفر فقط به او نگاه می کردند زیرا همصورت قشنگی داشت و هم اندام متناسب این حرف او مدتها در ذهن ممن مانده بود تا اینکه شما را دیدم و به یاد حرفمادرم افتادم.
غزل نفس عمیقی کشید و سرش را با تاسف تکان داد مشخص بود به یاد مادرش افتاده است.
منیزه سکوت کرد .به فنجان چاي پیش رویش نگاه کرد و بعد بدون گفتن کلامی از جا برخاست و به طرف طبقه بالا به
راه افتاد.
غزل و محمود با تعجب به او نگاه می کردند.
غزل با نگرانی به عمو محمود نگاه کرد و به ارامی گفت :"واي مثل اینکه خراب کردم .اینطور نیست ؟"
محمود نفس عمیقی کشید و گفت :"نه عزیزم فکر نمی کنم اینطور باشد"
منمیژه خود را به اتاقش رساند و بدون ینکه به سراغ داروهایش برود روي تخت نشست .این بار سرش درد نمی کرد
بلکه این قلبش بود که به درد امده بود .در کلام غزل خنجري بود که غرور و تکبر او را قطعه قطعه کرده بود .غزل از او
تعریف کرده بود اما منیژه احساس می کرد که این تعریف یاد اور پستی و حقارت او به خودش بود.
دل منیژه گرفته بود اما از غزل دلگیر و ناراحت نبود چون او را دختري دوست داشتنی و شیرین یافته بود اما دل
گرفتگی او از خودش بود که تمام این سالها جون عنکبئتی تار تنفر را دور خودش تنیده بود و چشمانش را براي دیدن
حقایق بسته بود.
فصل بیست و سوم:
یک هفته از ورود غزل به منزل عمویش می گذشت و در این مدت خود را حسابی در دل افراد خانواده جا کرده بود.غزل
نیرویی فوق العاده در شادي و صحبت داشت.مانند این بود که هیچ چیز در دنیا نمی تواند او را ناراحت کند.
پروانه و رحمان و همچنین خانم احمدي به او عادت کرده بودند و براي نشان دادن محبتشان در مورد مسایل مختلف از
او نظر میخواتسند.صداي شاد غزل فضاي منزل را عوض کرده بود.گویی گرد مرده اي که سالها در زیر سقف منزل وسیع
رهام پاشیده بودند با آمدن او از پنجره هاي بزرگ و پرنور خانه خارج شده بود.غزل با شادي در بین خانه به این طرف و
آن طرف می رفت و صداي خنده و شادي اش دلهاي سرد افراد منزل را که سالها به بی تفاوتی عادت کرده بودند گرم و
گرمتر می کرد.با وجود یک عمر خودخواهی ، تغییر قابل ملاحظه اي در رفتار منیژه پیدا شده بود.خودش هم اینطور
احساس می کرد که حالش خیلی بهتر شده و احتیاجش نسبت به مصرف قرص کمتر شده است.
غزل در مورد همه چیز نظر میداد و مانند کدبانویی قابل مدیریت منزل را به عهده گرفته بود و عجیب که نظراتش نشان
از سلیقه عالی و بی نقصش داشت.او به سلیقه خود دکور منزل و همچنین نوع پختن غذاها را تغییر می داد.خیلی عجیب
بود که در این بین هیچ یک از افراد منزل اعتراضی نداشتند ، حتی منیژه با اینکه مانند دیگران با لبخند و ابراز
احساسات نظرش را نسبت به کارهاي او عنوان نمی کرد اما با سلیقه او در بسیاري از مواقع موافق بود ، اگر اعتراضی هم
نسبت به بعضی مسائل داشت غزل و او با یکدیگر تبادل نظر و گاهی بحث دوستانه داشتند.منیژه کم کم به وجود غزل و
صداي پر نشاط او عادت کرده بود و احساس میکرد که او را دوست دارد ، زیرا غزل به غیر از دختران دیگر بود.
محمود میدانست تمام تغییرات در وجود همسرش به خاطر حضور غزل و رفتار شاد او می باشد که باعث شده تا گرد غم
تا حدودي از منزلشان پاك شود.
در این مدت تنها فرشاد بود که همچنان رفتاري خصمانه و غیر قابل تغییر در پیش گرفته بود.
بین غزل و فرشاد مبارزه اي پنهانی در گرفته بود و هر کدام به عمد دیگري را نادیده می گرفتند.در این میان غزل موفق
تر بود زیرا او آگاهانه مبارزه را آغاز کرده بود و هدف مشخصی از ایم مبارزه داشت.
فرشاد متوجه شده بود که غزل از کم محلی کردن نسبت به او هدف خاصی دارد.با دیدن غزل خود را به آن راه میزد و او
را نادیده می گرفت.زمانی که این کار را میکرد غزل لبخند میزد و با خود می گفت:آقاي خودخواه ، عاقبت مبارزه شروع
شد ، حالا ببینم کدام یک از ما برنده می شویم".
صبح نهمین روز ، غزل به همراه محمود براي ثبت نام در یکی از مراکز آموزش زبان و همچنین کلاسهاي آمادگی کنکور
رفت.زمانی که به منزل بازگشت پروانه به او اطلاع داد که خانمی به نام مهشید تلفن کرده و گفته که باز هم تلفن می
کند.غزل با خوشحالی به طرف اتاقش رفت و پس از تعویض لباس بازگشت و گوشی تلفن را برداشت و شماره تلفن
مهشید را گرفت.
پس از چند بوق ممتد خانمی گوشی را برداشت و غزل خود را معرفی کرد آن خانم مادر مهشید بود.با شناختن او با
خوشحالی گفت که مهشید از شما براي من صحبت کرده و خوشحال می شویم که با تشریف آوردن به مراسم عروسی
دختر کوچکم ما را خوشحال کنید.
غزل از محبت او تشکر کرد و قول داد که روز جمعه براي شرکت در مراسم عروسی به منزل آنان برود.مهتاب بار دیگر
نشانی را به غزل داد و پس از خداحافظی گوشی را به مهشید داد که براي صحبت با غزل کنار او ایستاده بود و خیلی هم
عجله داشت.
مهشید با شنیدن صداي غزل با فریادي از سر خوشی با او احوالپرسی کرد و او گفت که خیلی دلش براي او تنگ شده و
متتظر است هر چه زودتر پنجشنبه شود تا او را ببیند.
غزل گفت:"مهشید جان پنجشنبه که فکر نمیکنم اما جمعه شب حتماً می آیم".
مهشید گفت:"نخیر نشد.اصل کار پنجشنبه است که حنابندان است و مراسم خیلی قشنگی است".
غزل سکوت کرد و به فکر فرو رفت.کلاسهایش از شنبه آغاز می شدند و او تا شنبه کاري نداشت و می توانست در
مراسم حنابندان هم شرکت کند.
مهشید که متوجه سکوت او شد گفت:"خب مبارکه ، سکوت علامت رضاست.خب ما پنجشنبه ساعت چهار می آییم
دنبالت".
"نه خودم میام ، نمیخوام مزاحم بشم".
"باز داري تعارف می کنی؟"
"نه جون مهشید ، اینطور راحت ترم.به هر حال میام اونجا میبینمت ، باشه؟"
"خب حالا که اینطور راحتی منم حرفی ندارم.اما قول دادي که بیایی".
"آره عزیزم ، حتماً حتماض میام".
"پس قرار کی شد؟"
غزل چندید و گفت:"از پنجشنبه ساعت چهار تا جمعه شب به صرف شام و صبحانه و ناهار و دوباره شام و شیرینی و
میوه".
مهشید خندید و با خوشحالی گفت:"قدمت رو جفت چشام.پس می بینمت".
وقتی مهشید با غزل خداحافظی کرد به طرف اتاق محمد رفت و او را دید که آماده شده تا به مطب برود.
"خب آقا داداش من غزل خانم را دعوت کردم و قرار شد ایشان از پنجشنبه به اینجا بیایند.خب حالا قرار شد بعد از
اینکه به او تلفن کردم تو بگی که منظورت از اون حرف که گفتی تا چند ماه دیگه من به اینکه کسی را برایم در نظر
بگیرید اعتراضی نمیکنم چیه؟"
محمد به مهشید نگاه کرد و با لبخند گفت:"منظور خاصی نداشتم ، خب تو این مدت من میتونم تمام فکرهایم را بکنم
بعد انتخاب را به عهده شما میگذارم".
"یعنی تو از کتایون خوشت نیامده؟"
محمد نفس عمیقی کشید و گفت:"ببین مهشید ، پیله نکن.گفتم تا چند ماه دیگه هر کسی رو که خودتون خواستید
میتونید در نظر بگیرید.پس تا چند ماه دیگه راحتم بگذارید ، باشه؟"
مهشید که گویی قانع نشده بود گفت:"پس چرا اصرار داشتی غزل را براي پنجشنبه دعوت کنم؟"
"یعنی تو نمی خواستی این کار را بکنی؟"
"چرا.اما پیشنهادش از طرف تو برایم کمی عجیب بود و این فکر را تو کله من انداخته که نکنه تو از او خوشت آمده
است ، اینطور نیست؟"
محمد یقه لباسش را درست کرد و کتش را پوشید و در همان حال گفت:"به نظر تو اشکالی دارد؟"
مهشید متعجب به او نگاه کرد و گفت:"راستی میگی؟تو از او خوشت آمده؟"
محمد نیشخندي زد و گفت:"به خاطر نمی آورم این حرف را زده باشم".
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید